27 December 2007

نيلوفر بيضايی : برای پدرم بهرام بيضايی به مناسبت شصت و نهمين سال

... و من تنها من – سندباد- بيدارم. چشم انتظار. انتظار يک قطره آفتاب، يک جرعه باد، در تاريکی، در ظلمات، تنها منم. شاهد دست بسته ی خاموشی و جنبشی که نيست. و سکوتی که هست. گاهی، فقط گاهی ، از دورترين راه فريادی می شنوم. حس می کنم که به اين فرياد بادبان می لرزد. اما تنها منم که می لرزم...
بهرام بيضايی، هشتمين سفر سندباد، ۱۳۴۳


تولدت مبارک

برای پدرم بهرام بيضايی به مناسبت شصت و نهمين سال

نيلوفر بيضايی


اين چند خط را برای تو، پدر عزيزم، بهرام بيضايی و به پاس تلاشهای خستگی ناپذيرت در عرصه ی فرهنگ و هنر کشورم ايران می نويسم . می دانم که بسيار خسته ای و بسيار رنجديده و می دانم که زخمهای بسيار بر روح و روان داری از سوی آنها که گمان می کنند آمده اند تا برای ابد بمانند، اما نمی دانند که ضديت با جريان رونده و شونده ی فرهنگ ايران امری است گذرا و آنچه می ماند، فکر است و انديشه و نيروی خلاقه ی انسانی که خود خالق است. نيز بسياری در لباس دوست و دوستدار که پنهانی و از سر تنگ نظری زخم می زنند، گاه از سر بخل و گاه از سر خودشيرينی برای اين و يا آن دستگاه قدرت. حاصل اين زخمها در يکی کين ديرينه می شود و عامل ايستايی و در چون تويی سر چشمه ی خلاقيت و سازندگی. هر چه آنها کردند تو نکردی و آنچه کردی جستجوی ريشه ها و چرايی ها بود و مرکز آثارت انسان با تمام پيچيدگيهايش و اينها همه من را نه بعنوان فرزندت، بلکه بعنوان يکی از فرزندان ايران مادر، وامدار اين سخت سری و سرکشی تو می کند که فرزند زمانه ی خويش هستی و متعلق به تمام ايران .


امروز پنجم ديماه ۱۳۸۶ و شصت و نهمين سال تولد تست. امروز که تولدت را در غربت هميشگی مان جشن می گيريم، يار و همراه ديرين تو و يکی از نمايشنامه نويسان برجسته ی ميهنمان اکبر رادی در گذشت. شايد رادی اين روز را برای مرگ برگزيد تا آخرين پيامش را به تو برساند : بمان برای فرهنگ و هنر ايرنزمين و باری را که با هم بر دوش گرفته ايم بتنهايی به سرمنزل مقصود برسان. يادش گرامی باد و عمرت دراز.

زندگی و مرگ ، زايش و نيستی همزادند و شادی و غم علت وجودی هم. و در تناقض با يکديگر است که تکميل می شوند. همانطور که سپيدی از درون سياهی سر بر می زند و سياهی از دل سپيدی است که بيرون می جهد. و شايد امروز، همين امروز روز تلاقی ضدين بر پيشانی هنر نمايش در ايران باشد. غلامحسين ساعدی آن بخش کنده شده از مثلث نمايشنامه نويسی وطن، آن تکه ی رانده شده اما جدا ناشدنی از بدنه ی نمايشنامه نويسی وطن ، همان او که هر بار تصويرش را در جايی می بينی به پهنای صورتت اشک می ريزی، سالهاست که رفته. رفته چون نتوانسته دوری وطن را تاب بياورد، رفته چون مشتی تاريک انديش ضد فرهنگ، وجود او و بسياری ديگر را تاب نياوردند. رفته اما از ياد ما نرفته، نخواهد رفت و اثرش جای در جای در فرهنگ ايرانزمين باقی می ماند، همانگونه که اثر رادی آن کوه استوار دانش و فرهنگ که فرو نريخت و ماند و خواهد ماند. همانگونه که تو، که هر اثرت در تئاتر و سينما دريايی است از دانش و تلاش برای شناخت و گامی در جستجوی چرايی آنچه هست، در جستجوی فرديت از دست رفته ی ما و هويت گمشده ی جمعی مان. گمشده در پس غبار تحريفها و واقعيتهای دروغين که به جای آنچه هست برای مردمان ساخته اند. گمشده در پس پرده های ضخيم سياهی که بر حافظه ی تاريخی مان کشيده شده و دريغا که ما خود در اين دروغ بزرگ سهمی انکار ناشدنی داشته ايم . خواسته يا نا خواسته، دانسته يا نادانسته.

در جستجوی پاسخ اين پرسش که چگونه « بهرام بيضايی» بهرام بيضايی شد و جايگاهی غير قابل انکار در فرهنگ و هنر ايران يافت، تنها و تنها می توان به آثار او رجوع کرد که خود بازتاب زندگی او (و دورانی که در آن می زيد) نيز هست و در عين حال جستجوی بيدريغش در احوال مردمانی که قهرمان نيستند، اما در شرايطی خاص می توانند قهرمانانه کار و زندگی کنند و در شرايطی ديگر می توانند قهرمانانی بسازند و بجای خود به ميدان نبرد بفرستند. شهيد بسازند، بدون اينکه خود حاضر به پرداختن بهايی برای تغيير شرايط خويش شوند.

و بدينسان است که بهرام بيضايی، فرزند يک خانواده ی اهل ادب و فرهنگ که از کودکی بدليل باور مذهبی غير رايج خانواده اش از خانه تا مدرسه و از مدرسه تا خانه از بچه های محل کتک خورده و کودکی کم حرف و خجالتی است، عشق بزرگ خود را در سالن سينما و تئاتر باز می يابد. جايی که در تاريکی سالن، بدون آنکه ديده شود، فرصت ديدن می يابد. فيلم ديدن، کتاب خواندن و جستجو در متون ادبی و تاريخی برای او محملی می شود برای جستجوی پاسخ پرسشهای بيشماری که در ذهنش شکل گرفته است. چگونه می شود که جامعه ای «غريبه» های خود را می سازد و بجای تلاش برای شناخت آنها و پذيرفتن دگرباشی شان آنها را به انزوا می راند ، چگونه جامعه ای حتی با تاريخ و گذشته ی خود بيگانه می شود، حال را ناديده می گيرد و از ساختن آينده عاجز می شود. او همواره نگران سرنوشت کسانی است که در چنين جامعه ای در موضع «اقليت» قرار دارند، نگران آنها که زير دست و پای جمعيتی و توده ای که بيشتر به انگيزه ی حسی به حرکت در می آيد تا بر اساس شناخت، له می شوند. کودکان بعنوان نمودی از نسل آينده ، در حاليکه بی پناه و بدون پشتوانه، بدون گذشته و بدون آينده بار خطاها و نادانيهای گذشتگان را بر دوش می کشند، زنانگی بعنوان نماد زندگی و سازندگی می رود تا قربانی آن بخش خشونت طلب و مرگ پرست مردانگی شود، اما در سر بزنگاه طغيان می کند و هر طغيانش نشانه ی اعتراضی است بر همان ساختار خشن و ساکن. و زمان که نسلها را يکی پس از ديگری در خود می بلعد و تا نسلی می خواهد سر بر آورد قربانی «سهراب کشی» می شود.
از فيلم «سفر« و شخصيتهای اصلی آن که دو کودک هستند (۱۳۵۱) تا «باشو غريبه ی کوچک» (۱۳۶۴) ، کودکان غريبه هايی هستند بدون پشتوانه و در جستجوی مامنی يا سر پناهی يا آغوشی گرم. آيا آنها بنوعی نسلهای جوان ما را نيز نمايندگی می کنند که در تنگنای روايات متضاد و کج راهه های تاريخی گذشتگان و بدون پشتوانه ی قوی تاريخی می بايست راه خود را در ايران هميشه بحرانی و در کجراهه های تحريف تاريخ بيابند.

ما با خود و از خود بيگانه ايم و سنتها هنوز در ما قويتر عمل می کند تا گشاده دستی و افق نگاه باز و روحيه ی پذيرش دگر انديشی و دگرباشی و اينکه اين بيگانگی ها با انسان چه می کند، موضوع بسياری از آثار بيضايی بوده و هست. زنان بعنوان نمادهای ايستادگی در برابر تعصب و سنت گرايی کاذب، بعنوان موتور تغيير و تحول از نخستين آثار بيضايی بارها و بارها در نقش محوری حضور داشته اند. از عاطفه ی رگبار تا رعنای غريبه و مه، از آسيه ی کلاغ تا تارا در چريکه ی تارا و نايی در باشو غريبه ی کوچک و شخصيتهای زن مسافران و سگ کشی، همه و همه نمادهايی از همين نگاه هستند . اينها نه زنان خيالی که بسيار هم واقعی اند و نمونه های بيشمار آنها را امروز در جامعه ی ايران می بينيم.

او بيش از آنکه شيفته ی قهرمان پرستی ها ی رايج شود، بدنبال ضد قهرمانهاست ، چرا که در می يابد جامعه ای که نياز به قهرمان دارد، خود از حرکت و در دست گرفتن سرنوشت خويش عاجز است، ايستاست و سترون و او که «از سکون بيزار است» با تکاپويی وصف ناشدنی تمام عمر خود را صرف دانستن، خواندن، ديدن و آفريدن می کند.

«آرش» او بر خلاف «آرش» های ديگران يک ضد قهرمان است، ستوربانی است که تنها بر حسب تصادف و از سر اجبار بر فراز البرز کوه می رود. او نخواسته قهرمان باشد، اما در شرايطی قرار می گيرد که راهی بجز انداختن تيری که تعيين کننده ی مرز ايران و توران است ندارد. او آرش تير را نه با نيروی بدنی يا از سر پهلوانی که با نيروی دل می کشد...

«... وتير می رفت. و باد از پی او. و چندان سوار دشمن و دوست که در پس آن می رفتند، در مرز پيشين از آن بازماندند.... و هر کس از آن می گفت... و افسانه ی تير در دهانها افتاد، از تيره به تيره، از سينه به سينه، از پشت به پشت. و تا گيهان بوده است اين تير رفته است. خورشيد به آسمان و زمين روشنی می بخشد، و در سپيده دمان زيباست. ابرها باران به نرمی می بارند. دشتها سبزند. گزندی نيست. شادی هست، ديگران راست. آنک البرز، بلند است و سر به آسمان می سايد. و ما در پای البرز به پای ايستاده ايم، و در برابرمان دشمنانی از خون ما، با لبخند زشت. و من مردمی را می شناسم که هنوز می گويند، آرش باز خواهد گشت.» (بهرام بيضايی، آرش،۱۳۴۰)

اينچنين است که «ليلا دختر ادريس» درجستجوی هويت انسانی خويش و ورای محدوديتهای جنسيتی می بايست بهای گزاف آن تنهايی را می پرداخت و يا هنوز و چه بسا بيش از پيش دارد می پردازد و « راه توفانی فرمان پسرفرمان از ميان تاريکی» راهی شد سهمگين و ميراثی که بر جای مانده نشانه ی زخمها و شکستهاست و قلمهای شکسته و شمشير زنگ زده ی روزگار شکست . شمشيری که در دستان زمين بانوی ما «تارا» بجای آنکه پاسبان مرگ شود در خدمت زندگی قرار می گيرد. ميراثی که حکايت گسستها و شکستهاست، بی تاريخی ما ، نبودن زمينی سفت زير پاهايمان و ريشه های قطع شده ی ما آوارگان در وطن و يا دور از وطن (چه فرقی می کند).ما همه از يک تنيم و هر يک بنوعی از نطفه ی مادر «ايران» کنده يا «کندانده» شده ايم. چرا؟ جستجوی اين چراهاست که شايد از درون آن سياهی که بر وطنمان سايه انداخته، راهی بسوی نور بگشايد.

در «مرگ يزدگرد» او به روايات گوناگون از مرگ آخرين پادشاه ساسانی ميدان می دهد تا از ورای آن فسادی را که در ساختار حکومتی ايرانيان ريشه دوانده و ميدان را برای حمله ی اعراب به ايران می گشايد ، بنماياند. شاه کشی در مرگ يزدگرد نه از سر آزاديخواهی که از سر استيصال است و طغيان لحظه ای. و بدينسان است که خطوط مشابه واقعه ی تاريخی با اتفاقی که در ايران در قابل انقلاب اسلامی بوقوع می پيوندد، نمايان می شود.

«... بنگريد که داوران اصلی از راه می رسند. آنها يک دريا سپاهند. نه درود می گويند و نه بدرود، نه می پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آنها به زبان شمشير سخن می گويند!... به مرگ نماز بريد که اينک بر در ايستاده است. بی شماره، چون ريگهای بيابان که در توفان می پراکند و چشم گيتی را تيره می کند!
آری اينک داوران اصلی از راه می رسند. شما را که درفش سپيد بود اين بود داوری. تا رای درفش سياه آنان چه باشد!» (بهرام بيضايی، مرگ يزدگرد، ۱۳۵۷)

« کارنامه ی بندار بيدخش» کارنامه ی اوست و هر آنکس که تلاش کرد تا غبارها را از پس آن گنجينه ی فرهنگی گمشده مان بزدايد و اعتماد بنفس ما را به ما بازگرداند. «ديباچه ی نوين شاهنامه» داستان مردمان ماست که باغبان مردی در سی و هشت سال از مردم کوچه و بازار شنيد و به جان دل حفظ کرد و انديشه ی ما مردمان را به نظم در آورد.

در «مجلس ضربت زدن» آنجا که از حذف می گويی ، از حذف نيکان ، از آثار فرهنگی ايران که بدست دلال مسلک ويران شد و به غارت رفت و از آن کسانی که دخترک دبستانی را بخاطر يک تار مو با پس گردنی دستگير می کنند، اما يک نفرشان جلوی غارت و غارتگر را نمی گيرد. از آنکس که با «اصلاحات» آمد و خواست متن تو را «اصلاح» کند تا «قابل اجرا» شود!

در فضای سنگين «سگ کشی» او سالهای کشتار جوانان وطن در دهه ی شصت سالهای فضای سنگين مرگ و ماشينهای کشتار را برای ثبت در تاريخ گواهی داد و شايد در اين راه يکی از تک ستاره های حقيقت گو و حقيقت جوی آسمان هنر اين اين سه دهه که در داخل ايران زندگی می کنند بوده باشد.

«مجلس شبيه در ذکر مصايب استاد نويد ماکان و همسرش مهندس رخشيد فرزين» حکايت کابوسهای او و ماست. کابوسهايی که در قالب هراسهای ناخودآگاه جمعی در مردان سياهپوش «غريبه و مه» سالها پيش از انقلاب اسلامی در آثار او نمود يافته بود و در سالهای اخير در قالب قتلهای زنجيره ای بوقوع پيوست.

خانم جان در «مسافران» بر اين باور است که آن بخش از دست رفته ی خانواده روزی باز خواهد گشت. او اين باور را به يک باور عمومی بدل می کند و آنها، کسانی که مرده پنداشته شده بودند باز گشتند. آيا ما فرزندان ايران که روزی و در اوج جوانی ناچار به ترک وطن شديم نيز روزی به خانه ای بوسعت همه ی ايران باز خواهيم گشت؟


« ما اعتراف می کنيم که از ما
بازيگران بهتری هستند
بازيگرانی که صحنه شان خيابان است
و مخاطبشان جمع اجتماع.
بازيگرانی که می گويند و می گويند و می گويند
از باطل و حق، و از واقع و مجاز
و اين ميانه اگر خوب بنگری
فقط اجساد واقعی است
ما چطور بازی کنيم
با دست اينهمه خالی
با دهان اينهمه در بند
سرابی اين چنين فريب
راست هايی اينهمه دروغ؟
ما چطور روی اين صحنه ی عاريه ی کوچک
با تفنگ های چوبی اندک
کشتاری بزرگ راه بيندازيم
که در آن خون از آب جاری روانتر است
و از خاکی که بر آن ريخته بی ارج تر؟
ما کارگران نمايشيم
نشسته در رديف اول تهمت
از تيره ی آن مرع دانه بر
که در عروسی و عزاش هر دو سر می برند
ما تصوير کوچک اين دنيائيم
اگر حقير، اگر شکسته
ما تصوير زمانه ی خود هستيم.
ما اعتراف می کنيم که از ما
بازيگران بهتری هستند
با چشم بندی و شعبده
با اشک و آه و سوز
با مژده و فريب
با تفنگهای واقعی بسيار!
آنان به نام شما
- به نام نامی مردم-
آراء شما را غربال می کنند
شما تحسينشان می کنيد
و مرعوبشان هستيد.
سنگ آسيای آنان
از خون شما می گردد
و نمايشنامه شان را بارها خوانده ايد
با نام جعلی تاريخ!

(بهرام بيضايی، خاطرات هنرپيشه نقش دوم، ۱۳۶۲)