29 October 2006

علیرضا اکرمی: البرز را نجات دهيم




البرز را نجات دهيم

http://akrami.ir/blog/archives/25

علیرضا اکرمی

حس نوشتن ندارم , اونقدر خبر تكان دهنده بود كه مغزم كاملا قفل شده ! بهترين چيزي كه ميشه نوشت رو شيداي عزيز نوشته. دوست داشتم من هم بنويسم … از خاطرات , از خوبي ها , از همه چيز , از درد از دست رفتن هويت و گذشته ! جالبه هويت يه دانشجو (!!) از ديد خود اون فرد تو دبيرستانش بوده ! شايد از ديد شما خنده دار باشه ولي … فقط حضرت حق داند و دانش آموزان قديم البرز ! چه دوراني بود و حال عده اي براي منظور هايي كه از ديد ما پنهان است ! دارند آن را از ما مي گيرند. اگر روزي از من بپرسند تو كيستي نمي گم من فلاني از دانشگاه آزاد هستم ! مطمئن هستم افرادي مثل شيدا و بقيه بچه هاي اون دوران هم با من هم عقيده هستن كه همه يك جمله را خواهيم گفت

من ” فلاني ” دانش آموخته دبيرستان البرز هستم

و بعد از آن خواهيم گفت در كجا تحصيلات عاليه داشته ايم.

البرز هويت ماست

24 October 2006

مردو آناهید: در جستجوی پایگاه ایران ستیزان

ستمی که شاهان صفوی و قاجار بر ایران و ایرانی وارد کرده‌اند ننگی است که ایرانیان را شرمسار خواهد کرد. پدیده‌ای که روشنفکران و تاریخ نویسان را از نوشتن این ستمگری‌ها باز می‌دارد این است که همه‌ی این جنایات به پشتوانه‌ی اسلام و همیاری آخوندها به کار گرفته شده‌اند. چون در اسلام ایمان مردم به الله معیار سنجش است، کشور، ملیت، آزادی، انسانیت و هر پدیده‌ی پر ارزشی جدا از اسلام محکوم به نابودی است. از این روی آنها در هرزمانی کشتار مردم ایران را بدست بیگانگانی که مسلمان باشند مشروع می‌دانسته‌اند


در جستجوی پایگاه ایران ستیزان

مردو آناهید



مردمی که سر برآستان دارند، سر بر آسمان نسایند، سرافرازی را بیهوده شمارند، فرمانبرداری را شرط انصاف بدانند. از اینکه، من شهروند ایران( نه تابع حکومت اسلامی) هستم، برخود می‌بالم و سرفرازم. بدیهی است که هر ایرانی می‌تواند از بینش و منش این فرهنگ باشکوه برخوردار شود. ولی این شادمانی و سرافرازی نمی‌تواند و نباید ما را از کاوش و بررسی، در کاستی‌های بینشی که امروز بر ما حاکم است، باز دارد. ساده‌ترین راه برای شناختن خویشتن آن است که انسان در خود بنگرد و آنچه را که می‌بیند بدون پیش‌داوری و گمان‌پروری بیازماید.

سدها سال است که ایرانیان با هویت و فرهنگ خود بیگانه هستند و سرگردان هنر، فرهنگ، دانش و فرآوردهای خود را به بیگانگان پیش‌کش می‌کنند و سپس خرده ریزه‌های آنها را در بسته‌های نوبر می‌خرند.

آنچه را که ما امروز از شکوه فرهنگ و تمدن گذشته‌ی ایران می‌شناسیم از کوشش باستان شناسان و تاریخدانانی برآمده است که نه ایرانی و نه مسلمان بوده‌اند. بررسی و کندوکاو این جویندگان هم براساس یادداشت‌های همسایگانی بوده است که در گذشته با فرمانروایان ایران در ستیز بوده‌اند. کاوش‌های خود ایرانیان هم در این زمینه‌ها براساس پژوهش‌هایی بوده که این بیگانگان انجام داده‌اند. البته گردآوری‌ها یا پژوهش‌های استادان ایرانی هم کم ارزش نیستند ولی بیشتر با کاستی‌ها و پندارهای نادرست و به ویژه با بینش اسلامزدگی‌ی آنها آمیخته شده‌اند.
به هر روی سخن این نوشتار اشاره‌ به بینشی است که توان سنجش ارزش‌های اجتماعی را در ایرانیان سوخته و آنها را به پیروی از معیارهای پسمانده نیازمند کرده است.
می‌بینیم که ایرانیان، دستآوردهای خود را به یونانیان پیش‌کش می‌کنند، رنج سرشکستگی‌ی خود را در برابر اسکندر با یک مشت دروغ می‌پوشانند. فردوسی اسکندر را خودسرانه ستایش نمی‌کند بلکه در خدای نامه‌ای، که او در دست داشته است، اسکندر را چنین ستوده بوده‌اند که فردوسی بیان کرده است. در شاهنامه بر همین منش اسکندر فرزندی است که، از پشت داریوش برآمده است، فرمانروایی او در خور نکوهش و سرزنش ایرانیان نیست. پس از فردوسی نظامی، جامی و چند تنی دیگر اسکندرنامه‌های نوشته‌اند که اسکندر را به پیامبری الله (خدای ابراهیم) هم متهم کرده‌اند. حتا بت‌خانه‌ی کعبه را پیش محمد به مسجدالحرام تبدیل و برای زیارت اسکندر آماده می‌کنند.

یونانیان هرگز از اسکندر به این بزرگی یاد نکرده‌اند چون آنها این همه اسطورهای ایرانی را نمی‌شناختند که بتوانند به نام اسکندر تعریف کنند. نظامی گنجوی، که سرکوب ایرانیان را رهایی آنها از آتش پرستی می‌نامد، که آزادی زنان را نشان زشتی از آیین ایرانیان می‌شمارد، می‌نویسد اسکندر امر می‌کند که زنان پس از این باید خانه نشین و محکوم شوهران خود باشند. ایرانیان که می‌توانند اسکندر را پیش از پیدایش اسلام مسلمان کنند پس جای شگفتی نیست که فردوسی، حافظ، ابن سینا، رازی و بیرونی را، که مرتد خوانده می‌شدند، دوبار به اسلام بچسپانند.

از اشکانیان چندان سخنی نیست چون آنها که بیگانه نبوده‌اند تا ایرانیان آنها را پرستش کنند. چرا باید از اشکانیان نام برد و وجدان خفته‌ی مردم را بیدار کرد. اگر این برای ایرانی یک سرافرازی باشد، که زمانی چند هم ایرانیان بر خود فرامانروا بوده‌اند، پس باید از خلافت بیگانگان شرمسار بشوند

چیزی هم که از چند سدسال فرمانروایی ساسانیان در ذهن همگان فرو رفته کشتار مزدکیان، به فرمان انوشیروان، شکست یزدگرد سوم در برابر هجوم مجاهدین اسلام است. نتیجه‌ی بررسی‌هایی‌ که بیشتر اسلامزدگان از این چند سدسال فرمانروایی ساسانیان دارند این است: چون در زمان ساسانیان بر مردم ستم وارد می‌شده است آنها خواهان هجوم مجاهدین اسلامی بوده‌اند. یعنی مردم ایران، برای اینکه از زیر ستم ساسانیان بیرون بیایند، سینه‌های خود را سپر نیزه‌های بیابان گردان عرب می‌کرده‌اند تا به بردگی و جزیه پردازی مسلمانان درآیند. سپس که از عدالت شمشیر مسلمانان به تنگ آمده بودند موالی، غلام، خدمت گذار و ته‌مانده خوار عربها شده‌اند تا با افتخار بیشتر سر بر آستانه‌ی خلفای عادل اسلام بسایند
.
به هر گونه که بتوان حکومت ساسانیان را محکوم کرد ولی نمی‌توان تن دردادن به خواری و پذیرفتن خاکساری ایرانیان را در برابر عربهای مهاجم توجیه کرد. بدیهی است که ایرانیان در آغاز این پستی و خفت را در برابر مهاجمین نپذیرفته‌اند ولی، پس از مسلمان شدن آنها، کمتر دیده شده است که آگاهانه و به راستی بخواهند آزادانه بر خود فرمانروایی کنند.

درست است که هر گاهی بخشی از ایرانیان به سرکشی و دادخواهی در برابر مجاهدین اسلام برخاسته‌اند ولی بیشترین آنها در تاریکی‌ی ترسی فرو رفته و زمینه‌ای را برای ایست و زیست نیافته‌اند. برخی دیگر دانش، توانایی، هنر و نیروی کار خود را به حکومت‌های عرب پیش‌کش کرده‌اند تا از آنها کشوردارانی با فرهنگ بسازند. آنها کمتر کوشیده‌اند تا از حکمرانی‌ی خشم‌آ‌وران بکاهند بلکه بیشتر خواسته‌اند تا از خشم آنها کاسته شود. این مردم کمتر تلاش کرده‌اند که خودشان فرمانروایی کنند تا به زندگانی بهتر برسند بلکه بیشتر جانفشانی کرده‌اند که بهتر زندگی کردن را به حکمرانان بیاموزند. این مردمان هر حکمران ستمکاری را بر خود پذیرفته‌اند به امید آنکه با دروغ و نیرنگ او را به مهربانی وادار کنند. برخی از سخنوران در کردار حاکمی نیکوکاری را، که وجود نداشته است، ستایش می‌کرده‌اند به امید آن که او را به نیکوکاری تشویق کنند.

بدیهی است که هر مردمی، در تاریکی‌ی ترس، دروغوند و ستمکار و بد کردار می‌شود ولی جای شگفتی است که این مردم آنچنان به بردگی و پرده‌پروری خو گرفته‌اند که آزادگی را در بندگی می‌جویند
.
آرمان این نوشتار تنها نکوهش کردن کردار و بینش بخشی از ایرانیان نیست بلکه کاوشی است که شاید بتواند ما را به بن‌مایه‌های خودباختگی‌ی ایرانیان نزدیک کند. مردم ایران دستکم در درازای هزار و چهارسد سال گذشته، چون شکاری بوده که هر دم به دنبال شکارچی‌ی تازه‌ای می‌گشته‌ است. او هیچگاه بر خرد خود ارزش ننهاده ولی دانش خود را برای پایداری‌ی عقیده‌ی بیگانگان به کار بسته است
.
اگر اندکی به برآیند جنبش‌های آزادیخواهی ایرانیان در این هزار و چهارسد سال بنگریم به از خودبیگانگی و خودباختگی‌ی مردم ایران پی‌ می‌بریم. در این نوشتار به نادرستی، به جای خواسته‌های ملایان، از کردار مردم ایران سخن رانده می‌شود چون، پس از گسترش اسلام در ایران، خواسته‌های والیان اسلام به نام و در کردار مردم آشگار شده‌اند.

اگر، پس از سرکوب شدن ایرانیان، آوای اندیشمندی از ایران برخاسته، یا با زبان سراینده‌ی آن بریده شده، یا در پیکر سروده‌ای به باد رفته است. بنابراین سخن از زاهدان، شیخان، ملایانی است که اندیشه‌ی سرکش مردم را مهار کرده و از آن مردم کوردلانی را پرورانده‌اند که در خودستیزی کلیدهای بهشت را می‌جویند. در دورنمای این مردمان هیچ آرمانی دیده نمی‌شود آنها زمانی در بدبختی جان می‌کنند و زمانی به امر خلیفه‌ی الله جان می‌بازند یا از دیگرکسان جان می‌ستانند.

نمی‌توان به آسانی تاریخ نوشته شده‌ی مردمی را بررسی کرد که در گردباد ترس از سرشت خود جدا گشته و در بستر دروغ تخم کاشته است. چون کردارشان از انگیزه‌های آنها برنیامده است، همه‌ی بخش‌های هستی آنها با دروغ آلوده شده‌اند، به آسانی نمی‌توان بن‌مایه‌های روند اجتماعی آنها را شناسایی کرد. ولی می‌توان از دگرگونی‌های اجتماعی، که از کارکرد این مردم برخاسته‌اند، توان پایگاه‌های اسلامی و ناتوانی آزادیخواهان ایران را شناخت.

برای اینکه بازده‌ی مبارزه‌ی مردم ایران را در راه آزادیخواهی مرور کنیم تنها از کنار برگ‌های تاریخ می‌گذریم و به نشانه‌هایی برخورد می‌کنیم که تابناک باشند. شاید در این زمان بتوانیم به بخشی از نادرستی‌های بینش خود پی‌ببریم
.
از جنبش‌های پراکنده‌ای که پیوسته در گوشه و کنار ایران، بر ضد حکمرانی عرب‌ها، زبانه کشیده‌اند، چشم می‌پوشیم چون رد پای آنها بیشتر در گفتارها آشکار می‌شود و به ژرفی چندان زمینه‌ای را دگرگون نساخته‌اند
.
اگر بازده‌ی تلاش و کارآیی ابومسلم خراسانی و توانایی خانواده‌ی برمکی را، در دوران عباسی، مرور کنیم به این نتیجه می‌رسیم که به کمک آنها دست بنی امیه از خلافت بریده و حکومت به دست بنی عباس سپرده و بر توان حکمرانی آنها افزده می‌شود. همه‌ی کازار این دلآوران ایرانی برای آرام ساختن جهادگران و بزرگ کردن نیروی آنها در کشور داری بوده است. در بینش آنها عرب برتر از ایرانی بشمار می‌آمده است و خود را در خدمتگزاری آنها سرفراز می‌پنداشتند
.
شاید آنها آن نیرو را نداشته‌اند که ایران را آزاد کنند ولی با این همه رزمندگی، که از خود نشان ‌داده‌اند، دستکم می‌توانستند باجگزار و خراجگزار خلیفه‌ی عباسی باشند نه خدمتگزار او. برآیند کار این رزمندگان این است که عرب‌ها از چادر نشینی به کاخ نشینی و از خلافت به سلطنت رسیده‌اند. این نشانه‌ی برده منشی در بینش است که برده‌ای آگاهانه به سود برده دار دیگری جانفشانی کند تا از برده دار خود آزاد و در خدمت دیگری گرفتار بماند. این نشانه‌ی خودباختگی است که سرکوب شدگان برای سربلندی و بزرگی‌ی مهاجمین کارزار کنند.

در راه کوشایی این گونه کسان، که البته همه ایرانی نبوده‌اند، برخی از خلفای عباسی به این آگاهی پی‌برده‌اند که در کتاب‌های دیگران دانستنی‌های فراوانی پیدا می‌شوند. پس خلیفه‌ی زمان امر می‌کند که کتاب‌هایی را که می‌یابند، پیش از برگردانندن آن کتاب‌ها به زبان عربی، آنها را نسوزانند. ایرانیانی که در کار برگرداندن این کتاب‌ها گماشته شده بوده‌اند با راستکاری و درستکاری آشنایی نداشته‌اند. آنها کتاب‌هایی را، که به زبان پهلوی نگاشته شده بودند، تنها به زبان عربی ترجمه نمی‌کردند بلکه درون‌مایه‌ی کتاب‌ها را هم با بینش اسلامی و خواسته‌های خلیفه همآهنگ می‌ساخته‌اند و سپس بن‌نوشته‌ی پهلوی را نابود می‌کرده‌اند. در این راه ارزش‌ها و واژه‌هایی که مفهوم آنها در زبان عربی وجود نداشته‌اند معرب و به عربی صرف کرده‌اند. دروغوندی و دست‌برد آنها به گنجینه‌ی فرهنگ ایران نابخشودنی است و بازآوری‌ی این ارزش‌ها در خور توانایی ایرانیان امروز نیست.

سامانیان ننگ موالی بودن و برتری‌ی عرب‌ها را نپذیرفته‌اند ولی سر از خدمت خلیفه هم برنتافته‌اند. آنها بیشتر از آنچه که از ایرانی بودن خود سخن رانده‌اند به مسلمان کردن نامسلمانان می‌پرداختند. پی‌آیند اسلام‌پروری آنها به مسلمان شدن قبیله‌هایی انجامیده است که دیرتر آنها را ترک نام نهاده‌اند. برخی از این قبیله‌ها از پس هم بر ایرانیان شوریده‌اند و باز هم ایرانیان به آنها سلطنت و کشور داری را آموخته‌اند و به خدمت آنها درآمده‌اند. این مهاجمین دیگر عرب نژاد نبوده‌اند و برخی حتا در آغاز اسلام را هم نمی‌شناختند. تنها انگیزه‌ای که خلیفه را به پشتبانی آنها وادار می‌کرد ایران ستیزی‌ی آنها بوده است. پی‌آیند اسلامزدگی‌ی ایرانیان در درازای تاریخ بر خاکساری خود در برابر مهاجمین و بر توانایی سرکوب کنندگان برای حکمرانی افزوده است
.
این که در نوشتارهای مردم ایران بیشتر از بی‌دادگری در دوران ساسانیان سخن رانده می‌شود نشانی از دادخواهی و و بیزاری این مردم از ستمکاری نیست. چون همین مردم تا چند سدسال و هنوز هم از جنایات غزنویان به ویژه سلطان محمود به نیکی یاد می‌کنند. نشانه‌های بی‌دادگری‌ی ستوده شدگان غزنوی و سلجوقی را تنها می‌توان از کنایه‌های که در سروده‌ها پیش می‌آیند تصور کرد.
فغان کاین لولیان شوخ و شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل << که ترکان خوان یغما را>>

البته ستمکاری‌ها و یغماگری که بر مردم ایران، از سوی ترکان غزنوی و سلجوقی، فرود می‌آمده‌اند همگی در زیر بیرق اسلام و باهمکاری‌ی مسلمانان بوده‌اند. یعنی بخشی از مردم ایران مهاجمین بیگانه را، برای کشتار و غارت بخش دیگری از ایرانیان، یاری می‌داده‌اند تا روان اسلام از مساجد ایران دور نگردد.

اگر اندکی به پیشرفت سلجوقیان، که بیشتر تمدن و کشورداری را از ایرانیان آموخته‌اند، بنگریم بر ما روشن می‌شود که مردم ما تا چه اندازه از خود بیگانه هستند.

ایرانیان هر قبیله‌ای که از خاور ایران یورش می‌آورد " ترک" می‌خوانده‌اند. سلجوقیان که، خود را با نام قبیله‌های خود می‌شناختند، از گذار ایران به آسیای کوچک، سرزمین رومیان و یونایان، دست می‌یابند. تنها پدیده‌ای، که آنها را به گستردن حکومت عثمانی رسانید، پیوند آنها با یکدیگر بوده است. درست است که کشتار و غارت مردمان آسیای کوچک هم با نام اسلام انجام می‌شد ولی این پیوندی بود که آنها را نیرومند می‌کرد. آنها در يغماگری بر سرزمين‌های روم و يونان کهن دست يافته‌اند ولی امروز صاحب کشور" ترکيه" و ملیت و هویت ترک هستند.

اکنون می‌بينيم آنها به سرزمينی که از آنها نبوده، به زبانی که کمترين واژه‌های آن از آنها است، به دينی که از عربها گرفته‌اند، به تاريخی که از خشم و ستمکاری و يغماگری نام گرفته است، به تمدنی که مردمان ديگر به آنها بخشيده‌اند افتخار می‌کنند. هر چه هست اين مردمان در گرفتن و دارا شدن همآهنگی، همبستگی و يگانگی داشته‌اند و دارند.

قبیله‌هایی، که ایرانیان آنها را ترک می‌خوانده‌اند، از راه ايران در آسيای کوچک برای خود سرزمينی، هويتی و فرهنگی ساخته‌اند که آنها را به هم پيوند داده است و آنها را در راه رسيدن به پيروزی ياری می‌کند. آنها در زمانی کمتر از هزار سال راهی را پشت سر نهاده‌اند که ایرانیان برای پیمودن آن به شش هزار سال زمان نیاز داشته‌اند. با این تفاوت که آنها برای هویتی که برای خود آفریده‌اند از اسلام، که مایه‌ی پیوند آنها بوده است، می‌گذرند ولی ایرانیان برای اسلام، که هستی‌ی آنها را به باد داده است، از هویت خود، که آنرا نمی‌شناسند، چشم پوشیده‌اند
.
سخن از کردار ایرانیان در پیروی از والیان اسلام بود که بیگانه ستایی را در بینش آنها آشگار می‌کند. بینش این مردم که در مساجد، پایگاه ایران ستیزان، رنگ می‌گیرد روشنگر رفتاری است که در برابر هجوم مغول‌ها داشته‌اند. این مردم با مغول‌ها به جنگ درافتادند چون مغول‌ها مسلمان نبوده‌اند، سرکوب شدند و مغول‌ها را بر خود حکمران کرده‌اند چون مسلمان و بیگانه پرست بوده‌اند. مردم مسلمان ایران از حکمرانی مغول‌ها بر خود ننگی نداشته ولی از حکمرانی‌ی کافران شرمنده بوده‌اند. چون حکمرانان مغول به اسلام گرویدند سخن به ستایش و دست به نوازش آنها دراز کرده‌اند و هر چه از دانش و هنر داشتند در اختیار آنها نهاده‌اند. اگر هنوز سخنی هم از ستمکاری‌ی چنگیز بر زبان رانده می‌شود برای این است که این ستمگر مسلمان نبوده تا مشروعیت ستمکاریش را از آخوند گرفته باشد. گرنه جنایت‌های که قبیله‌های پیش از مغول و پس از مغول‌ها بر ایرانیان وارد آورده‌اند کمتر، از جنایت‌های چنگیز، ننگین و شرم‌آور نیستند.

ستمی که شاهان صفوی و قاجار بر ایران و ایرانی وارد کرده‌اند ننگی است که ایرانیان را شرمسار خواهد کرد. پدیده‌ای که روشنفکران و تاریخ نویسان را از نوشتن این ستمگری‌ها باز می‌دارد این است که همه‌ی این جنایات به پشتوانه‌ی اسلام و همیاری آخوندها به کار گرفته شده‌اند. چون در اسلام ایمان مردم به الله معیار سنجش است، کشور، ملیت، آزادی، انسانیت و هر پدیده‌ی پر ارزشی جدا از اسلام محکوم به نابودی است. از این روی آنها در هرزمانی کشتار مردم ایران را بدست بیگانگانی که مسلمان باشند مشروع می‌دانسته‌اند

بابی کشی، به خواست پیشوایان اسلام، بخشی از سرگرمی‌های مسلمانان در دوران پدربزرگان ما بوده است. کشتن بابی‌ها مشروع بوده و نیازی نیست که در مورد آن سخن رانده شود. کشتار بهایی‌یان را هم، که بخش کوچکی از زشتکاری‌های حکومت اسلامی است، باید بخشید و فراموش کرد. ولی هر ستمی که شاید ایرانیان پیش از اسلام کرده‌اند، چون نوشته‌های آنها را نابود کرده‌ایم، باید برای آنها داستانهای تاریخی ساخت و به نمایش گذاشت چون ما ایرانیان تاریخ خودمان را خیلی دوست داریم
.
والیان اسلام هزار سال بیشتر از ساسانیان بر ایرانیان حکومت کرده‌اند. ولی کاستی‌ها و بی‌دادگری‌های دوران ساسانی را هزار بار بیشتر از حکومت، ایران ستیزان، اسلامی می‌شنویم. گویی کشتار مزدکیان در زمان انوشیروان می‌تواند همه‌ی دروان فرمانروایی ساسانیان را سیاه ‌کند ولی کشتار مردمان سنی، زرتشتی، یهودی و مسیحی در دوران صفوی گردی بر قبای اسلام وارد نمی‌کند.
شرط حکومت کردن بر ایرانیان تنها مسلمان بودن نیست بلکه آن مسلمانی می‌تواند بر ایرانیان حکمرانی کند که به کردار ایران ستیز باشد (ولایت فقیه هم از همین بینش است). می‌بینم که در درازای تاریخ هر ایرانی که به حکومت رسیده پایدار نمانده است زیرا او از سوی والیان اسلام به مرگ محکوم بوده است. یعقوب لیث، نادرشاه، کریم خان و رضاشاه اگر برتر از حکمرانان بیگانه نبوده‌اند بدتر از آنها هم نیستند. ولی هیچ یک از آنها به درستی از پشتیبانی‌ی آخوندها برخوردار نبوده‌ است. ایرانی تا آن اندازه از دیکتاتوری‌ی و خودکامگی رضاشاه سخن رانده است که انسان نا خودآگاه می‌پندارد که در دوران پیش از او دموکراسی در ایران گسترده بوده است. در جاییکه بی‌لیاقتی، ستمکاری، میهن فروشی، نادانی و ایران ستیزی‌ی خانهای قاجار آنچنان ننگین است که انگلیس نیازی نمی‌بیند که ایران را مستعمره‌ی خود سازد. این بی‌خبران نه مفهوم کشور و نه مفهوم حکومت را می‌دانسته‌اند ولی آخوندها آنها را سایه‌ی الله می‌خوانده‌اند
.
آیا محمدخان قاجار کمتر از رضاشاه یا محمد رضاشاه ستمگر و دیکتاتور بوده است که والیان اسلام سر در رکابش می‌ساییده‌اند. رضاشاه مسلمان بود و خود را کمربسته‌ی امام رضا می‌خواند و فرزندش را غلام رضا نام نهاده است. ولی نشانه‌های ایران دوستی در کردار و رفتار او آشگار بود. پسر رضاشاه هم که روضه خوانی و زیارت بازی را بیش از نیاز به جریان انداخته بود با این وجود پسند آخوندها نبوده است، چیزی که او را از پادشاهی برکنار ساخت ملیت او بود، او با همه‌ی کژروی و آسان پنداری‌های که داشت یک ایرانی بود که می‌خواست براساس سنت پیشینیان حکومت کند.

اگر ما به دروغ بپذیریم، که مردم ایران از ستمکاری پهلوی به تنگ آمده بودند و انقلاب کرده‌اند، پس باید از خود بپرسیم: مردمی که از ستمکاری، اموییان، عباسیان، غزنویان، سلجوقیان، چنگیزیان، صفویان و قاجاریان، که جان آنها را به لب‌شان رسانیده بود، نتوانست آنها را از خواب بهشتی بیدار کند، پس چگونه ناگهان آگاهی یافتند که باید آخوند را بر پشت خود سوار کنند تا به خشم الله گرفتار نشوند. اگر این مردم خودآگاهی داشته‌اند پس چرا اکنون که بیشتر از زمان شاه به تنگ آمده‌اند انقلاب نمی‌کنند.

حتا باید پذیرفت که اگر فشار کشورهای بیگانه نبود، برخی آخوندها فریب نمی‌خوردند، همان مشروطه هم، که به راستی باید آنرا مشروعه نامید، برپا نمی‌شد.

شاید نابجا نباشد که برای یادآوری بپرسم: چرا آمریکا و انگلیس که با زور دیکتاتوری صدام را در عراق و طالبان را در افغانستان کنار زدند نمی‌توانند شیوه‌ی دموکراسی خود را، برای مردمی که هرگز استقلال و آزادی نداشته‌اند، پیاده کنند.

در برگهای نوشته شده‌ی تاریخ نشانی از راستی دیده نمی‌شود در آنها، گزارشی نیست که با دروغ آلوده نشده‌ باشد. در تاریخ اسلامزدگان جنایات ستمکاران و جهادگران را واژگون جلوه داده‌اند. ولی جای پای این زشت‌کاری‌ها در رویدادهای پی در پی، که در پیش چشمانمان می‌گذرند، دیده می‌شوند و ما را به بن‌مایه‌های این پسماندگی‌های اجتماعی راهنمایی می‌کنند. آنچه را که می‌توان از این رویدادها فراگرفت این است که بررسی‌هایی که ایرانیان در اینگونه موارد کرده‌اند با کاستی، گمان‌زنی، پیش‌نوشته‌های دروغ، معیارهای سنجش نادرست همراه بوده‌اند. پس هیچگاه بر زمینه‌های کژی و پندارهای بی‌بنیاد نمی‌توان ساختاری راست و درست را بنا کرد.

اگر مردم ایران از بی‌دادگری‌ی ساسانیان ناخواسته به ستمکاری‌ی مجاهدین اسلام تن در داده‌اند پس می‌باست از خشم تازیان به گرد، طاهریان، صفاریان، سامانیان و دیگر جنش‌های دادخواهی جمع می‌شدند. اگر مردم به خاطر خودکامگی که شاهان پهلوی داشته‌اند به خمینی پناه برده‌اند، پس چرا این مردم دادخواه از جور و ستم قاجار به رضاشاه پناه نیاورده‌اند، پس چرا اکنون، که از دیکتاتوری‌ی اسلامی به تنگ آمده‌اند، انقلاب نمی‌کنند. البته از میان این مردم ستمدیده جنبش‌های فراوانی برای دادخواهی و آزادیخواهی برخاسته‌اند ولی همگی یا در زمانی کوتاه در برابر خیانت‌کاران اسلامی شکست خورده‌اند یا سرانجام به گماشتگی‌ی میهن‌فروشان اسلامی درآمده‌اند.

شیره سخن در این است که مجاهدین اسلامی ایرانیان را سرکوب کردند و عرب‌ها را بر آنها گماشتند تا به زور به اسلام ایمان بیاورند. آنها هر ساختمان خوبی را به مسجد تبدیل کردند و فقیه‌ی را بر ایرانیان، که موالی شده بودند، حاکم ساختند. با این شیوه متولیان اسلام توانسته‌اند که در زمانی کمتر از سی‌سد سال ایرانیان را از هویت خود جدا کنند و آنها را برای همیشه محکوم اوامر خود سازند. هنوز هم بیشتر مردم ایران، حتا برخی از روشنفکران، می‌پندارند که آخوندهای عمامه بسر، کسی که حلال و حرام، معصیت و مستحب، جهنم و جنت را می‌شناسد، انسانی است عالم. یعنی آنها آخوند نادانی را برای راهنمایی خود در اجتماع پذیرفته‌اند و حتا برخی از بی‌خردی گمان می‌برند که عمامه سیاه، کسی که سید است، انسان برتری است که حق باجگیری دارد.

در هزار و چهارسد سال گذشته متوالیان اسلام چه از مدینه چه از بغداد چه از نجف و چه از قم بر مردم ایران خلافت کرده‌اند. حکومت‌های ایران یا بازوی دراز شده‌ی آنها بوده‌اند یا خاکسار و سرسپرده آنها. اگر هم کسانی بدون پیوند با متولیان اسلامی به حکومت دست یافته‌اند در زمان کوتاهی محکوم به شکست بوده‌اند.

مردمی که بی هویت بشوند از هم پاشیده می‌شوند، آنها با یکدیگر پیوندی ندارند، نمی‌توان مفهوم واژه‌ی "مردم" را در مورد آنها بکار برد. چون مفهوم "مردم" از یگانگی آنها ست یعنی خوشه‌ای که از یک تخم روییده است. بسان دانه‌های ذرّت که به دور بن‌نهاد خود پیوسته‌اند و آنگاه که آنها را از یکدیگر جدا سازند و بر آتش به نهند، دیگر آن دانه‌ها هویت خود را ندارند، آنها میان تهی و نازا خواهند بود.

پیروزی‌ی آزادیخواهان و روشن‌اندیشان، که با ستمکاری و پسماندگی‌ی حکومت اسلامی در پیکار هستند، بستگی به پیروزی آنها بر پایگاه اسلامفروشان دارد. تا زمانی که خلافت الله از سوی متولیان اسلام بر مردم ایران حکمفرما باشد هرگز آزادگان ایران نمی‌توانند در راستکاری و درست‌کرداری بر کشور خود فرمانروا بشوند.

تا زمانی که بینش آگاه مردم در زندان ایمان گرفتار است، حکمرانی در ایران از پایگاه قم رنگ می‌گیرد، مردم ایران نمی‌توانند به آزادیخواهان بپیوندند چون آنها خودباخته و با هویت فرهنگی‌ی خود بیگانه‌اند.

مردو آناهید
MarduAnahid@yahoo.de

16 October 2006

بصير نصيبی: رادیو مستقل ! زمانه هزار رحمت به رادیو فردا ودیگر رادیو های دولتی! مستقل !


رادیو مستقل (!) زمانه! هزار رحمت به رادیو فردا ودیگر رادیو های دولتی مستقل

- بصير نصیبی -



یکی دو هفته قبل پنتاگون اعلام داشت که رفتار ها وگفتار ها وخط مشی رادیو تلویزیون های فارسی زبان وابسته به امریکا (رادیو فردا، صدای امریکا،voc america ( در جهت حفظ حکومت اسلامی حرکت وبرنامه ریزی می شده است . البته کسی منتظر افشاگری مقامات پنتاگون نبود تا نقش وسایل ارتباط جمعی دولت امریکا که از بودجه سازمان سیا تغذیه می شوند را در بقای ج.ا در یابد . تردیدی نیست تمام برنامه هایی که از جانب دولت ها ی اروپایی وامریکا وکشور های دیگر سرمایه گذاری می شود با سیاست دولت های متبوعشان هما هنگ حرکت می کنند. نحوه برنامه ریزی اینان بستگی دارد به سهمی که از طریق قرار دادها به چنگ می آورند .امریکا در جهان یک قطبی کنونی نقش مهمی در تقویت ویا تضغیف حتا سقوط حکومت های سرکوبگر(اگر سرکشی کنند) دارد .البته اینگونه دولت هاتا زمانی که تمرد نکنند نتنها بر ای حذفشان برنامه ریزی نمی شود بلکه جهت بقایشان سرمایه گذاری هم میکند . برای نمونه می شود به کمک امریکا به تقویت ورشد طالبان در افغانستان،اشاره داشت. بعد همین امریکا به پاکستان جایزه (باج) داد تا فعالیت طالبان را محارکند ،بعد یک جمهوری اسلامی نزدیک به رژیم تهران بیاری دست نشانده اش کرزای در افغانستان ایجاد کرد والان هم دوباره قدرت نمایی طالبان در خاک افغانستان ا فزایش یافته وسرانجام میرسیم به حذف صدام سرکش وایجاد جمهوری اسلامی دیگر در عراق که رژیم تهران هم در آن نفوذ داردواضافه شدن مصیبت جنگ خانگی به مصائب بیشمار مردم عراق.


اماآنچه برای امریکااهمیت دارد حفظ وگسترش منافعش در خاور میانه است که این نیت خودش را دربسته بندی خوش آهنگ دفاع از دمکراسی عرضه می کند. مشکل امریکا واروپا با جمهوری اسلامی ماهیت ارتجاعی این حکومت واستقرار یک حکومت جنایت کار در ایران نیست -اینان نمی دانند در جمهوری اسلامی با چه کسی زد وبند کنند تا بتوانند با خیال راحت در چاپیدن مردم ما سهم داشته باشند؟ 8 سال خودشان را به عمامه خاتمی چسباندند -حضور احمدی نژاداز باند جنتی.مصباح. چمران در صحنه، همه رشته هایشان را پنبه کرد وبار دیگر دارند برای مهره های سوخته( خاتمی ، رفسنجانی،کروبی) موقعیت می سازند. منافع امریکا در جمهوری اسلامی بیش از شرکای اروپایی اش در معرض خطر است. هرچندهمه این سالها از طریق دلالها ،معاملات پنهانی و تقویت صادرات فرهنگی ارتباطش را با ج. اسلامی حفظ کرده است. اما نمی تواند با خیال راحت وبافراغ بال سهمش را ببردواروپا در بستن قراردادهای اسارت بار با ج. ا از دولت های امریکاپیشی گرفته است.این چنین بودکه امریکا برای جبران گذشته ها در پروژه مردم فریب دوم خرداد بااروپا هم دل وهم زبان شد و رادیو آزادی را در پراک راه اندازی کرد و در خدمت منافع جمهوری اسلامی قرار داد. ایرج گرگین یکی از مقامات تلویزیون حکومت پیشین ومدیر تولید برنامه دوم تلویزیون ملی از برگزیدگانی بود که مفتخر به دیدار خاتمی در نخستین سفر رهبر تمدنها به امریکا شد وهمین دیدارثمره اش نمره قبولی ای بود که از امریکا دریافت کرد ومدیریت این رادیو را به وی اهدا نمودند .نقش این رادیو وهمکاران گرگین در تثبیت جمهوری اسلامی در دوران خاتمی امری است بدیهی که فکر نکنم خودشان هم منکرش شوند. اما وقتی سیاست چماق و هویج جای فقط هویچ را گرفت (حالاجمهوری اسلامی گاه محور تجارت شده وگاه محور شرارت) بهر حال دیگر صلاح نبود رادیوی آزادی که در بست در خدمت بود با همان روش کارش ادامه یابد در چنان جوی نامش را با حفط همان همکاران تغیر دادند ورادیو فردا ،برای نسل فردا !متولد شد.(چه نسلی بار بیاید اگر مربی اش رادیو فردا باشد! )


اما در اروپا کشورهای آلمان،فرانسه،سوئد،انگلستان که هر کدام سهمی در چاپیدن دارند با برنامه های رادیویی خود، حاتم بخشی آخوندها را جواب می گویند- اینها در ایران دفتر نمایندگی دارند- آخوندها خودامکان کسب ومخابره خبرشان را فراهم می کنند وگزارشهایشان تماما از فیلتر های امنیتی می گذردو مقامات جمهوری اسلامی بدون هیچ عارضه ای با اینگونه رادیو ها مصاحبه می کنند.


رادیو صدای آلمان برای چاپلوسی به بارگاه خامنه ای تاآن حد پیش می رفت که حتا استحاله چیان خارج نشین هم بدان بهایی نمی دادند وکمترین حد شنونده را جلب می کرد اما همین رادیو می شود میزبان گنجی کسی که می گوید رهبر باید برود- بی آنکه کوچکترین لطمه ای به ارتباط حسنه اش با جمهوری اسلامی وارد آید.


نمونه قابل ذکر دیگر از این گونه رادیوها برنامه فارسی بنگاه سخن پراکنی انگلستان است که آقای مخمل قلم فرصت طلب ترین ،سیاسی بنویس درحکومت پیشین ودر جمهوری اسلامی، مرتبا پشت میکروفون آن سخن پراکنی می کرد. بعد از خروج از ایران هم همین جا ودر شرایط تبعید!! همان راه وروش را با موفقیت وبا خوشنامی! ادامه می دهد.


اما اخیرآ وبطور ناگهانی در مطلبی رپرتاژ گونه در سایت گویا خبر از ایجاد یک رادیو دیگر می شود، با نام رادیو زمانه ، اما دولت کشور کوچک هلند بعد از اینکه کشتی اصلاحات به گل نشسته ،با چه نیتی وارد گود می شود؟ بهتر است ابتدا به سوابقی که از دل آن رادیو زمانه سر برمی آورد اشاره ای گذرا داشته باشیم.


معادل15 ملیون یورو را پارلمان هلند با یاری فرح کریمی، عضو حزب سبزهاو واسطه باند دوم خرداد تصویب کردتا برای شبه
اصلاح طلبان ج. اسلامی با ایجاد یک شبکه تلویزیونی منبع تبلیغ فراهم کند. حسین باستانی نامی هم از تهران صادر شد تا کار ها را راست وریست کند . براساس گزارش سایت من وپالتالک رضا علامه زاده هم در جریان این طرح بود که بعدا صلاح دید پس بکشد. اما انجام خود طرح هم به بن بست رسید.کسانی که بوی کباب شنیده ودوروبر کبابی هیوفوس ( موسسه ایکه به ظاهر تامین کننده بودجه بوده است) می پلکیدند- البته بهره مندان همان دارودسته خاتمی بودند که حالا صورتک تبعیدی به چهره داشتند. البته مسعود خان همه فن حریف در همه این ماجرا حضور فعال داشت وقتی این طرح نا انجام شد. مدتی سروصدایش را درنیاوردند اما روزی نامه روز اون لاین را همین جمع علم کردند، نوشابه امیری، هوشنگ اسدی؛ شیرین عبادی، ابراهیم نبوی، ، فرح کریمی حسین باستانی و.. در همان جهت خواست بخش شبه اصلاح طلبان همکاران روز شدند، ا لبته 15 ملیون یورو را نمی شد برای این طرح( روزی نامه روز ) بلعید با این بودجه چند کار دیگر هم کردند که شاید جایزه چماقدار سروش به عنوان بهترین طنز نویس معاصر هم ازهمین مجرا تامین شد. حالا می بینیم، موسسه ای البته مستقل! با نام پرس ناو می شود تامین کننده بودجه این رادیوویک گزارشگر مستقل! که هم عکاس برنامه خانم نوبلی است. هم برنامه دکان شبه مشروطه طلبان کلن را گزارش می کند هم جلسه خصوصی رهبرگنجی در کلن را میچرخاند هم بچه ها را برای تشویق فوتبالیست های احمدی نژاد به فر انکفورت می برد هم مبلغ فیلمهای ارسالی جمهوری اسلامی است-رپرتاژ آگهی گونه افتتاح رادیو زمانه را هم تهیه می کند.


آقای مدیر رادیو وسایت زمانه مهدی جامی- که در مصاحبه با سایت گویا دایم با تحسین وستایس گزارشگر مواجه شده. شرح می دهد چگونه به مدیریت این رادیو انتخاب شده است .آقای جامی میفرماید:( نقل به معنا) که بطور ناگهانی! چشمش به یک اطلاعیه در سایت گویا می افتد که دولت هلند در جستجوی یک مدیر برای یک پروگرام رادیویی است. جناب جامی خیلی بی ریا در صف متقاضیان می ایستد، بعد هم به خاطر نبوغ ذاتی اش !با نمره 20 قبول می شود. البته برای اینکه خواننده خیلی جا نخوردونسبت به این انتخاب دچار تردید نشود اضافه میکند که سالها با رادیو بی بی سی کار میکرده است با این سخن ایشان راز اعتماد مقامات موسسه مستقل هلندی به آ قای جامی گشوده می شود- این حضرت که چند سال در بی ، بی، سی دوره دیده ، احتیاج به پارتی دیگری ندارد- اعتماد به او وخط فکریش تضمین شده است؛ پس آقای جامی بهمین سادگی می شود مدیر رادیوی مستقل زمانه، البته استقلالش هم از نوع استقلال بی ،بی، سی ، رادیو فردا ودوچه وله ورادیو بین المللی فرانسه، رادیو سوئد و... است .اما اگر تاملی درمطالب سایت زمانه بکنید وبرای کنجگاوی چند ساعتی هم وقتتان را صرف گوش دادن به رادیو مذکو ربفرماِئید با من هم صدا خواهید شد که از دیگر رادیو های دولتی مشابه محافظه کار تر وبی خاصیت تر است، انگار نه انگار که این رادیو دارد در خارج از ایران برنامه پخش می کند - دریغ ازیک نگاه گذرا به کارها، برنامه ها وفعالیت های فرهنگی، سیاسی واجتماعی تبعیدیان وایرانیان غیر وابسته به باند ها وجریان های حکومتی . هنورچند روز از گفتگوی خبرنگار مستقل !با مدیر رادیو مستقل! درسایت گویامنعکس شده نگذشه که گزارش دوم را همان خبرنگار مستقل از مراسم افتتاح تقدیم می کند ،آنهم چه مراسم پر شور وهیجانی، بچه ها همه صمیمی ،محيط صمیمی، گزارشگر صمیمی، رادیو وسایتش هم صمیمی- یک میهمان عالیقدر هم اسمش در مراسم افتتاح مثل گوهر درخشان می درخشد- استاد فیلسوف داریوش آشوری از شیفتگان دوم خرداد که بعد از نزول خاتمی از مسافران همیشگی دارالخافه بوده است یکی از آثار ارزشمندش تحلیل کتاب اندیشمندانه آقای خاتمی( بیم موج) است (داریوش آشوری خاتمی را "روحانی اهل اندیشه که در پی پرسشهای ژرف و بنیادی و حیاتی در قلمرو فلسفه، سیاست، حکمت و کشورداری ست" میخواند و از او به عنوان کسی که "نجات جهانی را سخت در خطر می بیند" نام می برد. جدا شده از مقاله مهم ومستدل خانم پروانه سپهر سایت اخبار روز) وبعد سخنرانی فرح کریمی ونماینده ای ار اتحادیه اروپا در همان مراسم جای شکی باقی نمیگذارد که این صدای جدید هم همان صدای انقلاب دوم خرداد است که دیگر گوش ناشنوایان را هم آزار می دهد این رادیو به مانند رادیو های همزادش از حمایت ضمنی آقای احمدی نژاد هم غافل نیست -برای نمونه به گزارش ارکستر سنفونیک جمهوری اسلامی که برای اولین بار از جانب دولت مهر ورز احمدی نژاد صادر می شود -می توان توجه داشت که سفیر محترم همین دولت ( مهدی آخوند زاده ) به قول سران اروپا فاشیست - قبل از آغاز برنامه کنسرت برای حضار سخنرانی می کند . البته آقای مشایخی سرپرست مستقل ! ارکستر سنفونیک مستقل! هم ادعا داردکه این کنسرت میخواهد جنایت اسرائیل را در لبنان برملا کند ومقامات فرهنگی آلمانی هم ا دعا کردند که برگذاری این کنسرت فرصت مناسبی بود برای تفاهم با دنیای اسلام به زبان بهتر فرصت طلایی ای بود برای بسط وگسترش تروریسم اسلامی.


بعید نیست که به تدریج دیگر لابی ها ،کارچاق کن ها وفرصت طلبان هم از راه برسند .به خصوص باید خیلی سریع دکتر علیرضا نوری زاده کاشف پنچه های شیرین رهبر تار نواز به جمع همکاران صمیمی این رادیو به پیوندد.ازداخل جمهوری اسلامی هم همان اسامی همیشگی دوم خرداد از راه خواهند رسید . آعاز کار این رادیوی مستقل را به همه حامیان باند ورشکسته دوم خرداد وزائده های برون مرزی مستقلش صمیمانه تهنیت می گو ئیم.



بصیر نصیبی12 اکتبر 2006. زاربروکن / آلمان


www.cinemayeazad.blogspot.com

cinema-ye-azad@t-online.de

14 October 2006

فرج سرکوهی> برخوردی ناگزیر یا باری منفی در کارنامه ائی درخشان؟

واکنش روشنفکران داخل کشور در برابر کشتار ۶۷
برخوردی ناگزیر یا باری منفی در کارنامه ائی درخشان؟


فرج سرکوهی


کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۱٣۶۷ در تاریخ معاصر ایران حادثه ائی است بی همتا. سکوت اغلب روشنفکران داخل کشور به آن روزگار و بازتاب کم رنگ این فاجعه در ادبیات و هنر درون مرز نیز در تاریخ جامعه روشنفکری و در ادیبات و هنر معاصر ایران بی همتا است. سنجش این سکوت با حساسیت بسیار بالای همین جامعه در برابر پدیده هائی چون زندانی سیاسی، اعدام و شکنجه در گذشته می تواند گوشه ائی از تحول فکری و روان شناختی روشنفکران و فعالان عرصه فرهنگ ایران را تصویر کند. این متن می کوشد تا با به دست دادن گزارشی توصیفی از برخورد غالب جامعه روشنفکری داخل کشور با کشتار ۶۷، در دو عرصه خلاقیت های هنری و ادبی و مکانیزم هائی چون بیانیه و دیگر حرکت های اعتراضی، مساله ائی دشوار را مطرح کند.

تدارک چند ساله
کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱٣۷۶ گرچه کوتاه زمانی پس از حمله مجاهدین به ایران و آتش بس بین ایران و عراق رخ داد، اما مقدمات آن، به عنوان یکی از آلترناتیو های ممکن، مدت ها پیش از اجرای طرح ، به زمانی آماده شده بود که جمهوری اسلامی یافتن راه حل نهائی زندان های سیاسی را در دستور روز قرار داد. به گزارش اغلب شاهدان، وزارت اطلاعات، دست کم از یکی دو سال پیش از کشتار، با مطالعه روحیات، مواضع و برخورد زندانیان سیاسی آن ها را طبقه بندی کرده بود تا اگر تحقق این آلترناتیو ضرور افتد آمادگی لازم در کار باشد. نقش تعیین کننده نماینده این وزارت در کمیته سه نفره ائی که به فرمان آقای خمینی با طرح چند پرسش در باره زندگی و مرگ زندانیان سیاسی تصمیم می گرفت، از تدارک مقدمات قبلی حکایت می کند. کشتار جمعی زندانیان سیاسی یکی از آلترناتیوهای حل نهائی مساله زندانیان سیاسی بود که از اعدام های ۶۰ تا ۶۷ جان به در برده بودند. بیماری درمان ناپذیر آقای خمینی و پیش بینی مرگ نزدیک او این آلترناتیو را در دستور روز قرار داد . سران جمهوری اسلامی از آن بیم داشتند که آیت الله منتظری ، جانشین احتمالی رهبر جمهوری اسلامی، زندانیان سیاسی را آزاد و نظام را با بحرانی دشوار رو به رو کند. حضور فعال صدها زندانی سیاسی سابق در جامعه پس از جنگ ـ به زمانی که مطالبات اساسی مطرح می شد ـ و در غیبت اتوریته بلامنازع سیاسی و مذهبی آقای خمینی جمهوری اسلامی را با تنش های حادی رو به می کرد . اغلب زندانیان بر مواضع خود استوار بودند. از کارنامه گذشته و دوران اسارت خود تجربه ها اندوخته و سر آن داشتند که فعالیت های سیاسی خود را ادامه دهند. قتل دست جمعی صدها انسان، بدون دلیل و در کم تر از یک ماه، تنها در حیات آقای خمینی و با فرمان او آسان بود. آیت الله منتظری با شیوه هائی از این دست مخالف بود. دیگر سران جمهوری اسلامی ، حتا با حذف آقای منتظری، در تحقق چنین جنایتی با دشواری ها و تنش های بسیار رو به رو می شدند.
همه جناح های حکومتی ایران، از جمله چپ های اسلامی که پست های کلیدی را در نهادهای امنیتی و قضائی در دست داشتند، در کشتار نقش داشته یا با سکوت و ادامه همکاری با حکومت آن را تائید کردند. آیت الله منتظری تنها شخصیت مهم حکومت اسلامی بود که به بهای از دست دادن مهم ترین کرسی قدرت، کوشید تا کشتار را متوقف کند. دیگران، حتا کسانی که به فرمان آقای خمینی یا نحوه اجرای آن انتقادهایی داشتند، با همکاری، تائید یا سکوت کرسی های خود را حفظ کرده و در جنایت سهیم شدند. چپ های اسلامی، حتا پس از بدل شدن به رفرمیست ها و پراگماتیست های اسلامی، سهم خود را در این جنایت لاپوشانی کرده و با سکوت یا پرهیز از محکوم کردن آمر اصلی جنایت، آقای خمینی، می کوشند تا نقش خود را در تدارک کشتار بی رنگ جلوه دهند. برخی، با تاکید بر فرمان آقای خمینی و کمیته سه نفره تلاش می کنند تا نقش شوراهای سیاست گذاری در بالاترین سطوح قدرت و شوراهای مشابه در نهادهای امنیتی و قضائی و نقش خود را در این گونه شوراها بپوشانند. برخی دیگر فرمان آقای خمینی را واکنشی ناگهانی در برابر حمله مجاهدین به ایران وانمود می کنند تا نسبت ساختاری جنایتی از این دست را با بافت قدرت در نظام جمهوری اسلامی کتمان کنند.
برای تحلیل نهائی دلایل صدور فرمان آقای خمنیی باید به انتظار انتشار اسنادی نشست که در آینده منتشر خواهند شد. اما تحلیل واکنش روشنفکران و جامعه فرهنگی درون مرز را می توان از هم اکنون آغاز کرد.

تقلیل همذات پنداری به همدردی
سکوت هنر و ادبیات
روشنفکران مستقل ـ غیر حکومتی ــ ایران، حتا گرایش هائی که کارکرد روشنفکر را به خلق اثر فرهنگی محدود کرده و با طرح مسائل سیاسی در اثر ادبی و هنری و درگیری روشنفکران در عرصه سیاست به شدت مخالف بودند، دست کم از ۲٨ مرداد ۱٣٣۲ تا به تقریب نیمه اول دهه ۶۰، با زندانیان و اعدام شدگان سیاسی همدردی، همبستگی، پیوند فکری و عاطفی، همراهی و گاه همذات پنداری داشته و در آثار و بیانیه های خود دلمشغولی همدردانه خود را بیان کرده اند. به تقریب از ۱٣۶۵ به بعد فضای غالب جامعه روشنفکری ایران پیوند، همبستگی و همذات پنداری با شخصیت ها و سازمان های اپوزیسیون را رها کرد و واکنش نسبت به زندانیان و اعدام شدگان سیاسی به همدردی انسانی، دریغ و تاسف و اعتراض به سرکوب بدل شد. تنها در سال های اخیر بود که نمودارهایی از واکنش های دوران پیش رخ نمود.
فراموشی جنایت های تاریخی راه را بر تکرار فاجعه هموار می کند. رخدادهای تاریخی، از جمله جنایت ها، فراموش نمی شوند اگر در آثار ادبی و هنری جاودانه شده و با واسطه آنان در خاطره جمعی و حافظه تاریخی و در زبان و فرهنگ ملتی حک شوند. شعر کسانی چون نیما، شاملو، اخوان و فروغ در دهه های سی، چهل و پنجاه نه فقط سیاست اعتراض که برخی حوادث و چهره های سیاسی معترض را به جهان هنر برکشید. شعرهائی چون «نامه به یک زندانی» نیما در باره خلیل ملکی، «نازلی» و «سال بد» شاملو در باره وارطان و کیوان، «نوحه» اخوان در باره مصدق، برخی شعرهای مجموعه «ایمان بیاوریم» فروغ، برخی داستان های ساعدی، گلشیری و گلستان، حتا برخی ترانه ها و تصنیف های دهه های چهل و پنجاه با درونی کردن فاجعه یا رزم این یا آن زندانی و اعدامی و بر کشیدن آن به حماسه یا تراژدی در اثر هنری و ادبی، آنان را از محدوده گذرای سیاست روز به جاودانگی برکشیدند.
اثر هنری و ادبی ماندگار و به دور از شعار زده گی نه فقط ساختار، فرم و زبان که مضمون و محتوای خود را نیز بر فرهنگ و حافظه جمعی حک می کند. تا شعر شاملو در ادب فارسی زنده است مرگ فجیع وارطان در اثر شکنجه و چهره معصوم مرتضا کیوان در برابر جوخه اعدام، فراتر از حادثه ۲٨ مرداد ٣۲ ، جلادان خود را با هر بار خوانده شدن شعر به محاکمه می کشند. شعر اخوان، بر پشتوانه زبان و ساختار درخشان خود، فراتر از تحلیل های گوناگون سیاسی ، کودتای ۲٨ مرداد را به تراژدی ملی برکشید و در قلمرو نفوذ خود، ـــ زبان و فرهنگ فارسی ـــ مهر خاموش کنندگان آتش آرزوهای انسانی یک نسل را بر پیشانی کودتاگران نقش زد. تصنیف هائی چون مرا ببوس و ساغر شکسته، تا زمانی که به حیات فرهنگی خود ادامه می دهند، فراتر از خاستگاه و نیت سراینده و آهنگساز و خوانندگان خود، راوی تراژدی شکست خوردگان رزمی به حق اما نابرابراند. جنبش چریکی ۴۹ تا ۵۴ ، فراتر از ارزیابی ها و تحلیل های مثبت و منفی عرصه سیاست، با شعرهای مجموعه «ابراهیم در آتش» شاملو به حماسه ائی ماندگار در زبان و فرهنگ فارسی بدل شد. در چند دهه اخیر شاعری توانا چون سیمین بهبهانی با معاصر کردن قدیمی ترین فرم های شعر کلاسیک فارسی ــ غزل و قطعه ـــ و با بازتاب حوادث سیاسی روز و اعتراض به استبداد تحولی کارساز در کارنامه ادبی خود خلق کرد، احمد شاملو در مجموعه شعر «مدایح بی صله» استبداد مذهبی و رهبر جمهوری اسلامی آقای خمینی را در محکمه عاشفانه ترین شعرها محکوم کرد، علی رضا اسپهبد وحشت اعدام های سال ۶۰ را در پرده های خود به تاریخ هنر سپرد، هوشنگ گلشیری در «فتح نامه مغان» خشونت انقلاب مذهبی و روان شناسی جمعی توده دنباله رو و در نوول «شاه سیاه پوشان» و برخی از زیباترین قصه های کوتاه خود، زندان جمهوری اسلامی را بر زبان و فرهنگ فارسی حک کرد، اما کشتار ۶۷ حتا در آثار نویسندگانی و هنرمندانی از این دست نیز جائی درخور نیافت. در داخل کشور هیچ حماسه یا مرثیه ائی، جز یکی دو اثر که شهرت و مخاطبان چندانی نیافت، قربانیان این فاجعه بی همتا را بر سنگ تاریخ حک نکرد.
تا نویسنده و هنرمند حادثه یا شخصیتی را درونی کرده و خلاقانه باز آفریند، تا اعدام شده ائی با واسطه اثری هنری و ادبی به شخصیتی حماسی یا تراژیک برکشیده شده و حماسه یا تراژدی او با واسطه اثر هنری و ادبی در حافظه جمعی، زبان و فرهنگ ملتی ثبت شود، علاوه بر همدردی و تاسف و دریغ به همبستگی،همراهی، علقه و پیوند فکری و عاطفی و همذات پنداری نیز نیاز است. تاسف وهمدردی نسبت به سرنوشت قربانیان کشتار ۶۷ و اعتراض به سرکوب ناانسانی در آثار اغلب روشنفکران ایرانی هست اما همراهی، همبستگی، پیوند فکری و عاطفی و همذات پنداری دهه های قبل ـــ در درون مرز ــ به تقریت رنگ باخته است.
تا سال ۷۵ ، که من در ایران بودم، بازتاب کشتار ۶۷ در هنر و ادبیات ایران چندان اندک بود که به شمار نمی آید : داستانی کوتاه به قلم امیر حسن چهل تن با عنوان تابستان ۶۷ ــ حکایت پدر و مادری که فرزند خود را در این کشتار از دست داده اند، ـ که در مجله آدینه چاپ کردم ـ متنی کنائی در باره کشتار ناگهانی اسیران در آدینه، نمایشگاهی از نقاشی های شهلاپور، مجسمه ساز، نقاش و از بازماندگان کشتار، با تم استخوان و نقدی در باره این نمایشگاه در آدینه، یکی دو شعر و داستان کوتاه و چند اشاره در نشریات دیگر بازتاب هنری و ادبی فاجعه ائی بزرگ و بی همتا بود که هنوز برخی از ابعاد آن ناشناخته مانده است.
بازتاب خلاقانه حوادث سیاسی و اجتماعی در آثار ادبی و هنری با ارزش نیازمند زمان نیز هست. تحمیل شتابزده و فرمایشی ایدئولوژی، سیاست و حوادث روز بر هنر و ادبیات، خلاقیت را به شعارهای سطحی تقلیل می دهد. اثر ماندگار و با ارزش سیاست و تاریخ را جذب و درونی می کند. خلاقیت هنری و ادبی امری فردی، درون جوش و خودمتعین است. اما به هنگامی که حادثه ائی بزرگ چون کشتار ۶۷ بازتابی درخور در هنر و ادبیات یک دوره نمی یابد، سخن گفتن از واکنش جمعی بی راه نیست و می توان این فرض را نیز در نظر گرفت که روان شناسی جمعی و فردی روشنفکران یک دوران فاجعه ائی را ، به رغم همدردی با قربانیان آن، درونی نکرده اند. سانسور در این گونه موقعیت ها همواره نقش دارد اما در ادب و هنر ایران که رمز، استعاره، ایهام، کنایه و نانوشته ها همیشه سخن گفته اند، قدرت سانسور چندان نیست که راه را بر هر بازتابی ببندد.
کشتار ۶۷، برخلاف اعدام های سیاسی دیگر، در آثار خلاقه داخل کشور ثبت نشد چرا که استلزامات درونی کردن آن در کار نبود. در این مقال نمی توان از کارنامه منفی سخن گفت چرا که بازتاب ادبی و هنری رخ دادهای تاریخی، بدون درونی کردن آن رخ دادها، جز به تولید آثار سطحی، بی مایه، شعار زده و کلیشه ائی نمی انجامد و درونی شدن هر رخ دادی در هنر و ادبیات به استلزاماتی چون همذات پنداری، همبستگی و همراهی عاطفی و فکری نیاز دارد و این همه را نمی توان بر هنرمند و نویسنده و بر اثر هنری و ادبی از بیرون و از منظر ارزش های اخلاقی و ایدئولوژیک تحمیل کرد. به انتظار زمان نیز می توان نشست چرا که درونی شدن تاریخ در هنر و ادبیات، گاه، بیش از عمر یک یا دو نسل زمان می برد. کارنامه منفی تنها آن جا مطرح می شود که ما، روشنفکران داخل کشور، برای بیان همدردی و اعتراض خود از مکانیزم های دیگری جز خلاقیت های هنری و ادبی ، مکانیزم هائی جدا از آثار خلاقه ، بهره نگرفتیم.

سکوت روشنفکران
بسیاری از متفکران، نویسندگان و هنرمندان بزرگ نه فقط خلاقیت ادبی و هنری که کارکرد روشنفکر را عرصه ائی فراتر یا جدا از سیاست تعریف می کنند. سیاست عرصه کسب و حفظ قدرت است و فرهنگ عرصه فکر، اندیشه و تخییل آزاد. فرهنگ سیاست زده از جوهره خود تهی می شود. اما اعتراض به کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی، اعتراض به پایمال کردن حقوق بشر و دفاع از حقوق انسانی قربانیان استبداد عرصه کسب و حفظ قدرت نیست هر چند گاه برای این هدف نیز به کار گرفته می شود. سکوت در برابر جنایت های ضد بشری فرهنگ را از سیاست نجات نمی دهد. می توان عرصه فکر و قلمرو شعر، داستان، نقاشی و دیگر هنرها را از سیاست جدا کرد اما نویسندگان، هنرمندان، متفکران، روزنامه نویسان ووو ــ به عنوان انسان ــ برای دفاع از حقوق انسانی قربانیان راه های دیگری نیز چون امضاء و انتشار بیانیه در اختیار دارند. ما روشنفکران ایرانی، حتا آن گروه از ما که چند سال بعد با نوشتن و امضاء بیانیه ای در اعتراض به دستگیری آقای سعیدی سیرجانی خطر زندان و شکنجه را به جان خریدیم، در برابر کشتار ۷۶ سکوت کردیم.
همه ما نسبت به قربانیان فاجعه ۶۷ تاسف و همدردی داشتیم و بازداشت، شکنجه و اعدام ها را محکوم می کردیم. اما از میان ما روشنفکران کشور، تا ۱٣۷۵ که در ایران بودم، هیچ کس زبان و قلم به اعتراض آشکار باز نکرد. هیچ بیانیه ائی منتشر نشد. هیچ پیشنهادی در این باره مطرح نشد. کشتار در عرصه هائی جدا از هنر و ادب خلاقه نیز بازتاب نیافت. برخورد غالب سکوت بود.
کشتار ۶۷ تا کنون در آثار هنری و ادبی داخل کشور بازتابی درخور نیافته است چرا که همذات پنداری، همبستگی و همراهی دهه های پیشین جای خود را به همدردی داده بود و همدردی برای برکشیدن فاجعه به تراژدی و رزم به حماسه کافی نیست. زمان نیز باید بگذرد تا حادثه ائی تاریخی در هنر و ادبیات درونی شده و با گذشتن از محدوده تاریخ به جاودانگی دست یابد. برای بازتاب کشتار ۶۷ در آثار خلاقه ادبی و هنری شاید هنوز می توان به انتظار زمان نشست اما برای بهره گیری از مکانیزم هائی جز آثار خلاقه برای بیان اعتراض علیه کشتار فرصت برای همیشه از دست رفته است و می توان این حکم متاسفانه برگشت ناپذیر را صادر کرد که ما، روشنفکران داخل کشور، در برابر کشتار ۶۷ سکوت کردیم. بهره گیری از مکانیزم هائی جز آثار خلاقه برای اعتراض به کشتار نیازمند همدردی، باور به شان و کرامت و حقوق انسانی آدمیان داشت و ما به این همه باور داشتیم.
فهرستی مقدماتی از برخی دلایل سکوت ما شاید که در طرح مساله و تحلیل های بعدی، و نه در توجیه برخورد نادرست ما ، به کار آید :
اقتدار ترس . به آن دوران ابر سیاه ترس از زندانی شدن، شکنجه و مرگی که با سخاوت و بی دریغ توزیع می شد، پای عمل می شکست. ۶۰ تا ۶۷ از تاریک ترین دوره های استبداد در تاریخ معاصر ما است.
بی تاثیر ماندن اعتراض . حرکت هائی چون انتشار بیانیه های اعتراضی به آن روزگار مخاطبی نمی یافت و بر هیچ روندی تاثیر نداشت. تنها نتیجه ممکن شکنجه و اعدام معترضین بود. اعتقاد به بی تاثیر بودن اعتراض از دلایلی بود که پای عمل روشنفکران را به آن روزگار سست کرد. حتا مخالفت جانشین رهبر جمهور اسلامی به شدت سرکوب شد. با این همه آقای منتظری بهای سنگین اعتراض را پرداخت و برای خود وجدانی آسوده و کارنامه ائی درخشان خرید.
محتوا و نحوه پخش خبر . چند ماه طول کشید تا خبر کشتار به خارج از زندان درز کرد و هفته ها طول کشید تا آن را باور کردیم. ابعاد فاجعه چندان بزرگ بود که خبر آن را باور ناکردنی می نمود.
سیاست زدائی . شکست همه نهادهای اپوزیسیون در سال ۶۰ و بی اعتباری فراروایت های بزرگ در جهان موجی از سیاست گریزی را در جامعه روشنفکری کشور برانگیخته بود. یکی از اهداف امواجی چون موج سوم در شعر و نسل سوم در داستان، که کوتاه زمانی در میان لایه هائی از نویسندگان و هنرمندان جوان تر مقبولیت یافتند، اخراج سیاست و اعتراض، حتا سیاست و اعتراض درونی شده در اثر، از هنر و ادبیات بود. .
تحول فضای فکری و ارزشی روشنفکری کشور. این عامل در سکوت روشنفکران، و بیش تر ، در بازتاب ناچیز کشتار در آثار خلاقه موثر بود. منظر، فضای فکری و نظام ارزشی غالب روشنفکری ایران از دهه ۶۰ به بعد پوست انداخت. شکست سازمانی، سیاسی، ایدئولوژیک و حیثیتی همه سازمان های اپوزیسیون در سال ۶۰، همراهی و همکاری گسترده برخی احزاب و سازمان های چپ سنتی هوادار روسیه و چین با جناح های حکومتی استبدادی، فروپاشی بلوک شرق، بی اعتبار شدن فراروایت های بزرگی چون کمونیزم و تجربه تلخ همراهی با انقلاب اسلامی چشم نقد اغلب روشنفکران ایرانی را در داخل کشور بازتر کرده بود.
بخش مهمی از برنامه های کمونیستی سازمان های چپ سنتی چون مصادره اموال سرمایه داران بزرگ، دولتی کردن اقتصاد، حمایت از فرودستان و خودکفائی، که پیش از انقلاب روشنفکران شیفته عدالت اجتماعی را جذب می کرد، در جمهوری اسلامی تحقق یافته و اقتصاد کشور را به بن بست رسانده بود. حکومت اسلامی برخی شعارهای پوپولیستی چپ سنتی چون مبارزه با امپریالیزم آمریکا را مصادره کرده و با دمیدن روح اسلام و سنت بدان ها مبارزه با «شیطان بزرگ» را به مهم ترین محور سیاست خارجی ایران بدل کرده و کشور را در عرصه بین المللی به انزوا کشانده بود. بخش اصلی اقتصاد با شعار مبارزه با سرمایه داری، دولتی و در نتیجه منهدم و فلج شده بود. مصائب اقتصاد دولتی با ضعف های اقتصاد بازار تلفیق و بر مردم آوار شده بود. لایه های نزدیک به قدرت در پرتو انحصارات دولتی و رانت خواری به ثروت های افسانه ائی دست می یافتند و فقرا فقیرتر می شدند. استبداد مکتبی که از نسخه دیکتاتوری های خلقی و پرولتاریائی بلوک شرق کپی شده بود، یکی از وحشتناک ترین استبدادهای تاریخ را بر مردم و بر فرهنگ ما تحمیل کرده بود و این همه چپ سنتی را بی اعتبار و راه همبستگی، پیوند فکری و عاطفی و همذات پنداری را با سازمان ها، فعالان و زندانیان آن بر اغلب روشنفکران ایرانی می بست و واکنش آنان را به همدردی با و دفاع از زندانیان و اعدام شدگان، مخالفت با استبداد ، زندان، شکنجه و اعدام محدود می کرد. انگشت شماری از هواداران یا اعضاء برخی سازمان های سیاسی در میان روشنفکران هنوز با رفقای زندانی خود همان همراهی، پیوند فکری و عاطفی، همذات پنداری و همبستگی را داشتند که در دهه های پیش رنگ مسلط فضای روشنفکری ایران بود.ــ اینان نیز در برابر کشتار ۶۷ سکوت پیشه کردند ــ. اما از منظر اغلب روشنفکران ایرانی برنامه های اعلام شده سازمان مجاهدین و سازمان های گوناگون چپ سنتی ــ دو بخش عمده اپوزیسیون در آن روزگارــ چندان با برنامه های تحقق یافته حکومت اسلامی نزدیک بود که گاه مبارزه آنان با حکومت را به جنگ قدرت های نابرابری که برنامه هائی نزدیک به هم دارند، تقلیل می داد. دولتی کردن بخش عمده اقتصاد، فرهنگ و رسانه ها، انحلال احزاب و نهادهای صنفی و فرهنگی غیر دولتی، تحمیل نظام های تک حزبی یا تک جبهه ائی، مصادره سرمایه های بزرگ، مبارزه با آمریکا و نزدیکی به کشورهای بلوک شرق آن روزگار، مشخصه های مشترک نظام های راه رشد غیر سرمایه داری و حکومت های خلقی ــ مطلوب چپ سنتی ــ و جمهوری دموکراتیک اسلامی سازمان مجاهدین خلق بود. دیگران: ناسیونالیست ها و لیبرال ها بدان روزگار نقش و تاثیر چندانی نداشتند.
به دوران های پیش از انقلاب اسلامی مظلومیت و مرگ داوطلبانه و شجاعانه در راه عقیده از ارزشی والا برخوردار و از جاذبه های مهم اپوزیسیون بود. مرگ شجاعانه در مبارزه با استبداد پیوند، همراهی و همذات پنداری روشنفکر رومانتیک ایرانی را با اپوزیسیون تشدید می کرد. تقدیس شهید در رومانتیسیزم انقلابی روشنفکران و فرهنگ شهید پرستی شیعه نیز ریشه داشت. از نیمه دوم دهه ۶۰ به بعد نظام ارزشی اغلب روشنفکران ایرانی در این عرصه نیز متحول شد. تقدیس شهدا که از مکانیزم های اصلی تبلیغاتی حکومت اسلامی بود، در سال های پایانی جنگ کارکرد خود را از دست داد. رمانتیسیزم انقلابی روشنفکران نیز در برابر واقعیت های سر سخت زمینی رنگ باخته بود. از منظر اغلب روشنفکران داخل کشور شهادت و مرگ داوطلبانه، مظلومانه و شجاعانه دیگر دلیل بر حق بودن مواضع و برنامه های شهید نبود. نه برای شهدای بی شمار حکومت و نه برای شهدای اپوزیسیون. اپوزیسیون یکی از جاذبه های مهم خود را از دست داده بود.
تجربه تلخ همراهی با انقلاب اسلامی اغلب روشنفکران را وادار کرده بود تا پیش از همبستگی، همراهی و همذات پنداری با گرایش های سیاسی و تقدیس قربانیان استبداد در باره برنامه ها، اهداف و بافت فکری و سازمانی نهادها و شخصیت های اپوزیسیون تامل کنند و از خود بپرسند« سازمان های سرکوب شده اپوزیسیون و زندانیان اعدام شده آنان با قدرت چه می کردند اگر خود آن را به چنگ می آوردند؟» پاسخ به سود اپوزیسیون نبود.
مجاهدین تحمیل نوعی دیگر از حکومت مذهبی را در برنامه رسمی خود نوشته بودند. سازمان های چپ سنتی ـــ جز سازمان وحدت کمونیستی و برخی فعالان منفرد چپ ــ به صراحت استقرار دیکتاتوری خلقی یا پرولتری و اقتصاد و فرهنگ دولتی را در صدر برنامه های خود گنجانده بودند. حکومت مذهبی مجاهدین چون استبداد خلقی و پرولتری چپ سنتی برای اغلب روشنفکران کابوسی هولناک بود.
شخصیت ها و سازمان های سیاسی مسئولیت و بار مثبت و منفی گذشته خود را بر دوش دارند. حتا در جامعه ائی استبدادی و مبتلا به اختلال حافظه تاریخی چون ایران نیز شعور و روان شناسی جمعی جامعه کل و یا لایه های موثر و فعال آن، به ویژه روشنفکران، حدی از پاسخگوئی و پذیرش مسئولیت خطاها و اشتباهات سیاسی، و نه فقط اعتراف و انتقاد از آن ها، را طالب اند. حتا در جامعه ائی چون ایران بخشی از کارنامه شخصیت ها، گرایش ها و نهادهای سیاسی در شعور آگاه و نقادانه یا روان شناسی جمعی و ناآگاه و یا ترکیبی از این دو ثبت شده و خواسته یا نخواسته بر واکنش لایه های گوناگون جامعه، به ویژه روشنفکران، موثر است. شکست خوردگان سیاسی، به ویژه آن گروه که باری سنگین از خطاها و اشتباهات ایدئولوژیک، سیاسی و سازمانی را در کارنامه خود ثبت کرده و در شکست خود بی تقصیر نبوده اند، در شعور و روان جمعی مردمان، به ورشکسته گان به تقصیر شباهت می برند که خود، با دست و فکر و عمل خود، زمینه های شکست خود فراهم کرده اند. خطاکاران عاقل و مسئول با پذیرش مسئولیت خطاهای خود از ادعای رهبری و رهنمائی چشم می پوشند و از صحنه کنار می روند تا راه را بر دیگران باز کنند اما ورشکسته گانی که بدون نقد همه جانبه به انتقادهای کلی از خود اکتفا کرده و با اصرار بر ادعای رهبری و رهنمائی ، با برجسته، و گاه مطلق کردن، نقش دشمن ــ استبداد ــ می کوشند تا از پذیرش مسئولیت های خود شانه خالی کنند، اعتبار و اعتماد مردمان را از دست می دهند. کسب اعتبار و اعتماد از نخستین استلزامات کار سیاسی است.
بدان روزگار دو سازمان بزرگ چپ سنتی هوادار شوروی با دفاع و همکاری با بنیادگرایان در استقرار استبداد اسلامی ــ که بعدتر آن ها را سرکوب کرد ــ نقشی موثر ایفاء کرده و از منظر بیش تر روشنفکران ایرانی در نتایج فاجعه شریک، سهیم و مسئول بودند. برخی تا پای همکاری با پلیس امنیتی نظام و لو دادن مخالفانی که اعدام شدند پیش رفته و نشان دادند که ذهنیت ایدئولوژیک ــ تقلیل تنوع رنگارنگ و متحول هستی به اصول و دگم های ساده، منجمد و بسته ــ می تواند آرمان های زیبای بشری و آرمان گرایانی باورمند را تا آن جا بکشاند که برای سرکوب رقبای فکری و سیاسی خود ــ آن چه ضد انقلاب ارزیابی می شد ــ با پلیس استبداد همکاری کنند. تقسیم جهان به دو اردوگاه متخاصم سرمایه داری به سرکردگی امپریالیزم آمریکا و سوسیالیزم ــ و نظام های خلقی راه رشد غیر سرمایه داری ـــ به سرگردگی اتحاد شوروی، نظریه راه رشد غیر سرمایه داری، نفی لیبرالیزم و دموکراسی، اولویت مبارزه ضد امپریالیستی بر خواست هائی چون دموکراسی، آزادی، حقوق بشر، مبارزه علیه تبعیض های گوناگون علیه زنان و مفاهیمی از این دست از ذهنیت ایدئولوژیکی برمی خاست که با فرهنگ سنت گرایانه اپوزیسیون دوران شاه پیوند خورده بود و سیاست هائی را به بار آورد که برای شیفتگان این ذهنیت و برای کشور فاجعه بار بود. دو سازمان بزرگ هوادار شوروی و یک سازمان هوادار چین سرنوشت سیاسی خود را با جناح های حکومتی پیوند زدند و درشعور و روان جمعی و حافظه تاریخی هر چند ضعیف مردم ایران شکست دیدگاه ها، تحلیل ها و سیاست های خود را ثبت کردند.
گرایش دیگری در چپ سنتی، با همان ذهنیت ایدئولوژیک، سودای براندازی حکومت، سازمان دهی طبقه کارگر، سازمان دهی صف مستقل چپ یا طبقه کارگر، سازمان دهی جبهه یا بلوک کارگران، زخمتکشان و گاه دهقانان، تحقق آلترناتیو سوسیالیستی و کارگری را در سر داشت. سازمان های متعلق به این گرایش، به رغم اختلافات اغلب کلامی و سازمانی و به رغم تقسیم شدن به خط های سه و چهار و پنج، از روزنه تنگ همان منظر منجمد، ساده و بسته ایدئولوژیکی به جهان می نگریستند که هواداران روسیه و چین. الگوی مطلوب این گرایش نیز استبدادهای سوسیالستی و خلقی بود. از نگاه این گرایش نیز تاریخ رسالت سرنگونی جهنم سرمایه داری ــ شر ـ و تحقق بهشت کارگری ــ خیر ــ بر زمین را به طبقه کارگر و نمایندگان خود خوانده آن محول کرده بود. این گرایش نیز دموکراسی را با صفت بورژوائی تحقیر و نفی می کرد، لیبرالیزم را دشمن می داشت و به اولویت مبارزه طبقاتی بر مبارزه برای آزادی و دموکراسی باور داشت. سازمان ها و گروه های برخاسته از این گرایش با دگماتیزم فکری و هدف های اعلام شده ائی چون استقرار دیکتاتوری خلقی یا پرولتری، نظام تک حزبی، دولتی کردن اقتصاد، هنر، ادبیات و رسانه ها و با ستایش از کسانی چون استالین، مائو و انورخوجه، تجربه های وحشتناکی چون جنایت های استالین، انقلاب فرهنگی چین و قتل عام روشنفکران در کامبوج خمرهای سرخ را به یاد می آوردند و روشنفکران را از خود می رماندند.
استبداد در همان سال های آغازین تحکیم خود لیبرال ها، ناسیونالیست ها، مجاهدین و هر دو گرایش چپ سنتی را، به همراه دیگر نهادها و گرایش های غیر حکومتی و برخی گروه ها و محافل چپ که چون سازمان وحدت کمونیستی با نقد استالینیزم و نفی دیکتاتوری پرولتاریا و با طرح برداشت های نو از دموکراسی دفاع می کردند، سرکوب کرد. پس از شکست ۱٣۶۰ هواداران، اعضاء و رهبران همه سازمان ها و نهادهای مستقل و مخالف به قربانیانی بدل شدند که فراتر از کارنامه، ذهنیت، سیاست و برنامه های خود، به دلیل محروم شدن از حقوق سیاسی و انسانی شایسته دفاع و همدردی بودند اما برخی بار همکاری با جلادان خود را بر دوش داشتند، برخی در تدوین و اجرای پاره ائی از برنامه های استبداد سهیم بودند، برخی سودای تحمیل نوعی دیگر از دیکتاتوری را در سر داشتند. هیچ یک از روشفکران داخل کشور سرکوب سازمان های سیاسی و بازداشت، شکنجه و اعدام اعضاء و هواداران آن ها را تائید نمی کرد. همه ما با زندانیان سیاسی همدرد و به جلادان معترض بودیم. اما در کنار مظلومیت قربانیان برخی سازمان های بزرگ چپ سنتی ــ که همدردی با زندانیان و اعدام شدگان و اعتراض به جلادان را بر می انگیخت ــ حمایت اشان از بنیادگرایان مستبد، نقش موثراشان در سرکوب ائتلاف سوسیال دموکرات ها و هواداران سلطنت در ماجرای معروف به کودتای نوژه نیز مطرح می شد. کارنامه حمایت از بنیادگرایان و همکاری با استبداد چون برنامه هایی که وعده استقرار دیکتاتوری های کارگری و خلقی را می دادند، هنوز چندان کهنه نبود که از یاد رفتنی باشد. استبداد یکی از وحشتناک ترین سرکوب های تاریخ ایران را بر همه دیگراندیشان آوار کرده بود. رهبران، اعضاء و هواداران سازمان های سیاسی چپ سنتی و مجاهدین نخستین قربانیان سرکوبی بودند که خشونت و بربریت آن در تاریخ معاصر ایران بی همتا بود. بر ما روشنفکران داخل کشور بود که فراتر از کارنامه ها، برنامه ها، خطاها و اشتباهات قربانیان زبان و قلم به دفاع از حقوق انسانی اشان باز کنیم.
تحول نظام ارزشی و فضای فکری غالب روشنفکری در داخل کشور گرچه یکی از زمینه های سکوت در برابر کشتار ۶۷ بود و با تبدیل پیوند، همذات پنداری،همبستگی فکری و عاطفی به همدردی و تاسف و دریغ راه را بر درونی کردن فاجعه و بازتاب درخور آن در ادب و هنر خلاقه بست، اما در دیگر عرصه ها نتایجی مثبت به بار آورد. روشنفکرانی که در بستر این تحول با قربانیان کشتار ۶۷ تنها همدردی انسانی داشته و با دریغ و تاسف به فاجعه می نگریستند در دهه های پیشین، در پرتو پیوند و همبستگی فکری و عاطفی، همراهی و همذات پنداری، اعدام های پس از ۱٣٣۲ تا ۶۲ را چون حماسه پرشکوه رفقای دربند، چون تراژدی پرشکوه انسان های آرمان خواه درونی کرده و در آثار با ارزش و ماندگار خود بر حافظه تاریخی فرهنگ ایران حک کرده بودند. کشتار ۶۷ در روان شناسی جمعی غالب محافل روشنفکری خشونت نظام را به نمایش می گذاشت اما قربانیان، میراث بران ناخواسته شکست همه جانبه سازمان های درهم شکسته و اعتبار از دست داده اپوزیسیون، قربانیان حکومت و اپوزیسیون تلقی می شدند و نه قهرمانان تراژیک شکستی ناروا ــ اعدام شدگان ۲٨ مرداد ــ یا قهرمانان حماسی نبردی پرشکوه برای تحقق آرمان های زیبای بشری ــ اعدام شدگان جنبش چریکی ۴۹ تا ۵۴ ــ.
بر این فهرست می توان عوامل دیگری افزود اما طرح و تحلیل دلایل برخورد ما روشنفکران ایرانی داخل کشور با کشتار جمعی زندانیان سیاسی در سال ۶۷ گرچه بازتاب اندک این فاجعه را در آثار هنری و ادبی توضیح می دهد اما سکوت ما را توجیه نمی کند. ما، روشنفکران داخل کشور از مکانیزم هایی جدا از آثار هنری و ادبی برای اعتراض به کشتار بهره نگرفتیم. ترسی که استبداد آفریده بود، بی تایثر بودن اعتراض در فضای رعب و وحشت، نحوه پخش خبر، دگرگونی های فکری و تحول نظام ارزشی و دیگر دلایلی که می توان بر این فهرست افزود خاموشی ما را تعلیل می کند اما نمی بخشد. روشنفکران ایران، به ویژه در چند دهه اخیر، با رفتن به کام اژدهای مست قدرت در گرمای تموز خطرها به جان خریدند و در مبارزه برای حقوق بشر و در اعتراض به استبداد فصلی درخشان در کارنامه روشنفکری ایران نوشتند. در تابستان ۶۷ صدها انسان محروم از حقوق انسانی در زندان به قتل رسیدند و روشنفکران با سکوت خود باری منفی را در این کارنامه درخشان ثبت کردند. من این سکوت را چون فصلی سیاه در زندگی سیاسی و فرهنگی خود، بر خود نمی بخشم. شرم از زیباترین احساس های بشری است.


نسخه اول این متن در نشریه اینترتنی گذار منتشر و نسخه نهائی در شماره آینده مجله تلاش منتشر خواهد شد.