13 October 2006

جمشید پیمان: طلسم شب به دستانش، زهم بگسست و ویران شد

طلسم شب به دستانش ،

زهم بگسست و ویران شد


( پیش کش به رزمندگان آزادی در شهر اشرف )

جمشید پیمان


فرات از تشنگی تب کرد ، عطش در سینه تاول زد
نـزد آن کهـنه ابـر آخـر، به چشمی قطره ای باران
نه سربرکرد خورشیدی ، نه ماهی خنده زد در شب
سـیـاهی سـایـه افکـن شد، بر ایـن غم سار بی پایان
کهـن شد قصه ی یوسف ، سـتـرون مـادر عــیـسـا
صدای هـق هـق یعـقـوب ، بـشـد گـم در دل کـنعـان
برفت ازیاد کی خـسرو، سیاوش غرقه درخون شد
به چاه اندر فـرو رستم ، نه ازدشـمـن که از اخـوان
نـه کـس سـرداد آوازی ، نـه زد شـوریـده ای چنـگی
زمـستی شـد تـهـی بـاده ، خـراب آبـاد شــد ویــران
نه دستی دست کس بفشرد، نه حرفی خوش به لب آمد
نه بـرپا کـرد درآن شـب ، کـسی آتـش به کوهـستان
نـه راه و ره سـپـارآنجا، نـه چاووشـی بـه کار آنجـا
نـه در سـینه دلـی دیگر، که گـردد زیـن بـلا پـیـچـان
رخ میهن پر از چین شد ، جـهان یکسر بـدآییـن شد
چو حیلت برگزید آن شیخ، چوبگذشت از سر پیمان
تـنـور دشمـنی افـروخـت، تهی ازمهـر و پر ازکـین
زبـیـداد جـحـیمـش شد ، دل پـیـر و جـوان بــریـان
در آن صحرای ظلمانی، که شب برشب گره می زد
امـیـد تـازه ای گـل داد، بـه دشـت سـیـنه ی ایــران
" بـرآمد نیل گون ابـری ، زروی نیل گون دریا "
فــروبـاریـد بـی پـروا ، بـرایـن دیـرینه قـحطـستـان
خـجـسـته ره گشای شب ، بـزد راه و سـرودی نـو
زهـم بگسـست قـفـل غـم ، دل از دیــدار او شــادان
کـلامـش حــرف آزادی ، نگاهش نقـش" قد قامت"
به دستش رایـت کاوه، به جانش شوری از عصیان
کـتـابـش پیک پـیـروزی ، پـیـامـش مـژده ی فــردا
طلسم شب به دستانش ، زهم بگسست و شد ویران
بگفت ازخویش بیرون شو، برآور شعـله از جانت
امید ازاین و آن بـرکن ، بـخواه از سینه ات تـوفـان
خـوشا با او سفـر کـردن ، زتـوفـان هـا گـذر کـردن
" چه باک ازموج بحرآنرا، که باشد نوح کشتی بان"

فرانکفورت، 12/10/2006