31 December 2008

رهبران و پایوران جمهوری(!) آخوندی با راه اندازی یک سیرک تبلیغاتی، پایکوبان و دست افشان به استقبال تراژدی خونبار غزه رفته اند


"شهید" از حماس، "بهشت" از خامنه ای

منصور امان

رهبران و پایوران جمهوری اسلامی با راه اندازی یک سیرک تبلیغاتی، پایکوبان و دست افشان به استقبال تراژدی خونبار غزه رفته اند. آیت الله خامنه ای به منظور تشویق به خونریزی بیشتر، کلید اختصاصی خود از دروازه بهشت را به "شُهدا" وعده می دهد و دلقکهای او که در خیابانهای تهران دوره می گردند، کاملا با هم موافقند که درگیری غزه راه حل سیاسی ندارد.

با این ارزیابی بیش از همه جریان مرتجع حماس مُوافق است که یازده روز پیش به طور یکجانبه آتش بس شکننده خود با اسراییل را لغو کرد تا زیر شانه ی گُزینه های نظامی مساله فلسطین چوب زیر بغل گُذاشته باشد. بیش از 200 موشک و به تعداد بیشتری خُمپاره که بدون هیچ ارزش نظامی و به گونه کور از این تاریخ به بعد به سمت اسراییل شلیک گردید، نقش کارت دعوت حماس و جهاد اسلامی از محافل جنگ طلب و راست افراطی این کشور را ایفا می کرد.

مفهوم عملی این سیاست، نه فقط برای همه آنهایی که امروز برای خُشک کردن اشک تمساح خود با کمبود دستمال روبرو شُده اند بلکه، برای بازیگران اروپایی و آمریکایی این میدان نیز به سادگی پیش بینی پذیر بود و با این وجود آنها تماشاگر ماندند تا یک و نیم میلیون فلسطنی ساکن غزه به توپ بازی میهمان ناخوانده و میزبان تحمیلی تبدیل شوند.

همچون بانک مرکزی خود در "اُم القرا"، برای حماس نیز بُحران شانسی برای به بازی گرفته شُدن و یک سرچشمه امتیازگیری به حساب می آید. درگیری خونین کُنونی به ویژه در شرایطی که عربستان سعودی، مصر و اُردُن بیم دارند که بُنیادگرایان اسلامی فلسطین در حال فرو رفتن به همان نقشی هستند که طالبان و بن لادن برای پدرخوانده های آمریکایی و پاکستانی خود ایفا کردند، اهمیت حیاتی یافته است. حماس و جهاد اسلامی، آوار تلنبار شُده جان و زندگی ساکنان غزه را پُلی می بینند که آنها را به طور مُستقیم دور میز تقسیم قُدرت و نُفوذ می نشاند. برای جمهوری اسلامی تنش جنگی در غزه، راه غیر مُستقیم گُذاشتن کارتهای خود روی همین میز و امتیاز گیری است.

همسویی منافع ارتجاع اسلامی در ایران و فلسطین در برافروختن شُعله های جنگ و ویرانی را وعده ی "بهشت" آیت الله خامنه ای به گونه چندش آوری سمبولیزه کرده است؛ حماس و جهاد اسلامی قُربانیان را علامت گُذاری می کُنند و آقای خامنه ای آنها را به بهشت می فرستد.

.................
ایران نبرد
http://www.iran-nabard.com

مگر ما بیچارگان در ردیف انسان‌های عالم به شمار¬نمی‌آییم و در جرگه‌ حیوانات بی‌زبان بارکش باید محسوب باشیم! از شما انصاف می خواهیم


« ای برادرانی که خون خود را ریخته تحصیل مشروطیت نموده‌اید! ای اشخاصی که برای حفظ حقوق نوعیه با همتی بلند و تمام قوا حاضر شده‌اید! آخر ما جماعت اناثیه‌ مظلوم ایران مگر از نوع شما نبوده و در حقوق نوعیه با شما شریک و سهیم نیستیم! مگر ما بیچارگان در ردیف انسان‌های عالم به شمار¬نمی‌آییم و در جرگه‌ حیوانات بی‌زبان بارکش باید محسوب باشیم! از شما انصاف می خواهیم تا کی باید از فرمان طلب‌العلم فریضة علی کل مسلم و مسلمه خارج باشیم...»

بخشی از «تظلم جماعت نسوان طهران به انجمن اتحادیه طلاب»،
روزنامه‌ی مساوات، سال اول، شماره‌ی 18، یکشنبه نوزده صفر 1326هجری قمری، ص6


عسل اخوانحق آموزش زنان در ایران؛ از مطالبه تا تثبیت

عسل اخوان

کسب حق تحصیل و تلاش برای تأسیس مدارس دخترانه بخش مهمی از تاریخ مبارزات جنبش زنان در سراسر جهان - خصوصا در مراحل اولیه جنبش- بوده است؛ به عنوان مثال قانون فالو (Falloux) مصوب 15 مارس 1850 که آزادی تعلیم و تربیت در فرانسه را تأمین کرد و تأسیس دبستان مخصوص دختران را در تمامی مناطقی که شمار ساکنانش از هشتصد نفر بیشتر بود را ضروری دانست، از اولین دستاوردهای مبارزات زنان در فرانسه محسوب می¬شد؛ دستاوردی که بسط و گسترش آن در موفقیت‌های بعدی زنان فرانسوی نقشی به سزا داشت چنان‌که زنان به‌مرور توانستند با ورود به نظام آموزشی بخش عمده‌ای از حیطه مشاغل مهمی که در گفتار رسمی و باور عمومی «مردانه» تلقی می‌شد از جمله پزشکی و وکالت را از آن خود نمایند. زنان که بیشتر اوقات در تشکیلات آموزش خصوصی به کار تدریس مشغول بودند به‌تدریج در دانشگاه‌ها پذیرفته‌شدند، لیزا کمونیز (1805-1865) از طرفداران سن سیمون در سال 1856(شش سال پس از تصویب قانون فالو) اولین انجمن جهت آموزش حرفه‌ای زنان را بنیان ‌نهاد، وی در سال 1862 نخستین مدارس حرفه‌ای پاریس را گشود. هنوز هم نام او بر سردر این مدرسه‌ها به چشم می‌خورد. اولین زن فرانسوی که در سال 1861 به اخذ دیپلم نایل آمد ژولی دوبیه بود. در آغاز قرن بیستم و در سال 1908، مادلن برس، نخستین پزشک زن کشور فرانسه بود و ژان شوین، وکیل مدافع دادگستری پاریس نیز نخستین وکیل زن در تمام اروپا به شمار می‌رفت. (1)

در ایالات متحده‌ آمریکا نیز به‌رغم این‌که طی هفتاد سال پس از گردهمایی مشهور سنکافالز کسب حق ‌رای هسته اصلی بسیج کننده زنان برای مبارزه بود حق تحصیل - خصوصا در دانشگاه و در رشته‌هایی مانند پزشکی و حقوق - هرگز از فهرست خواست‌های اولیه زنان حذف نشد و زنان همه‌جا برای به‌دست آوردن آن مبارزه کردند تا سرانجام در نخستین دهه‌های قرن بیستم بسیاری از موانع در برابر تحصیل زنان هموار شد. هر چند که مرتفع شدن موانع تحصیل الزاما به معنای هموار شدن مسیر اشتغال نبود؛ به این معنا که در دهه‌های 50 و 60 نسبت حضور زنان در مشاغل بالا و حتی متوسط مدیریتی بسیار کمتر از نسبت آنها در کل بازار کار بود. در سال 1956 از میان 250000 مدیر اجرایی تنها دو درصد یعنی 5000 نفر زن بودند در سال 1969 از 210 مدیر 15 شرکت بیمه در ایالات متحده تنها هشت نفر زن بودند در سطح دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی نیز زنان به‌ندرت عضو ثابت هیأت علمی می شدند. در دهه 1960 از 700 عضو هیأت علمی دانشگاه هاروارد فقط 12 زن عضو ثابت هیأت علمی بودند. در هیأت امنای دانشگاه‌های مهمی مانند ییل و هاروارد هیچ زنی حضور نداشت در هیچ دانشگاه مهمی ریاست دانشگاه به عهده یک زن نبود. با وجود اهمیت رسانه‌ها زنان نقش زیادی در آن نداشتند و در برخی از شبکه‌های مهم تلویزیونی هیچ زنی در رده مدیریت حضور نداشت. در حوزه مشاغل حرفه‌ای نیز وضعیت نا¬متعادل بود؛ در دهه شصت کمتر از 4 درصد از وکلا، 7 درصد از پزشکان و یک درصد از قضات فدرال زن بودند، اکنون و در نخستین سال‌های قرن بیست‌ویک البته نقش زنان در حیات اقتصادی و سیاسی ایالات متحده به رغم تمامی مسایل نظام سرمایه داری بسیار پررنگ و غیر قابل انکار می‌باشد. (2)

مقدمه ذکر شده در مورد تجربه مبارزات جنبش زنان برای کسب و بسط حق تحصیل و آموزش و نقش تحصیل و آموزش در ارتقای موقعیت زنان در کشورهایی نظیر فرانسه و آمریکا خود به بهترین وجه می تواند بیان‌گر اهمیت مسأله آموزش باشد، بیهوده نیست که در ایران نیز مبارزه برای حق تحصیل و آموزش و تأسیس مدارس دخترانه از اولین اقدامات نخستین پرچم‌داران جنبش زنان در ایران بوده‌است. نوشتار حاضر به بررسی تاریخی گوشه‌ای از این تلاش‌ها می‌پردازد، در این نوشتار تلاش‌های اولیه زنان تا مرحله تثبیت حق آموزش و تحصیل برای زنان پی گرفته می¬شود، بررسی تحولات بعد از مرحله تثبیت را به زمانی دیگر وامی‌گذاریم.


آموزش زنان؛ اولین جرقه ها

اولین جرقه‌های آموزش به سبک مدرن در عصر قاجار و با تلاش‌های میرزا تقی‌خان امیرکبیر زده‌شد. در عصر قاجار آموزش به شیوه سنتی و در سه شکل وجود داشت: آموزش در مکتب‌خانه‌ها، حوزه‌های علمیه و تدریس خصوصی در منازل که مختص اشراف بود. مواد درسی نیز عموما آموزش‌های دینی، صرف‌ونحو عربی و دیوان‌ حافظ، گلستان سعدی، مثنوی مولوی و مانند این¬ها را شامل می شد. در عهد ناصری اولین مدرسه دخترانه به سبک اروپایی در تهران تأسیس گردید اما دختران مسلمان اجازه ورود به این مدرسه را نداشتند. «در زمان ناصرالدین‌شاه، با اوج‌گیری جریان نوگرایی و با فشار طبقات بالا که با کشورهای دیگر رفت‌وآمد تجاری و فرهنگی داشتند، دختران این طبقه توانستند در مدارس آمریکایی نام‌نویسی کنند و اولین مدرسه دخترانه آمریکایی یعنی «فرانکو پرسان» فعالیت خود را آغاز کرد.» (3) در همان سال‌های عصر قجر و خصوصا سال‌های منتهی به نهضت مشروطه و پس از آن زنان برای کسب حقوق خویش فعال شدند و اولین طلیعه‌های جنبش زنان در همین عصر قابل مشاهده است. در میان فعالین زن «اتحادیه غیبی نسوان» خواست‌های نسبتا رادیکالی داشت. با این حال برخلاف اتحادیه غیبی اکثر زنان ترقی‌خواه ایرانی هدف‌های محدودتری را دنبال می¬کردند، هدف‌هایی که به زعم خودشان هم می‌توانست از حمایت اجتماعی برخوردار شود و هم از سوی اکثریت مشروطه خواهان و نمایندگان مجلس شورای ملی مورد پذیرش و پشتیبانی قرارگیرد. اصلی‌ترین هدف این گروه از زنان، تأسیس مدارس دخترانه وعلم‌آموزی زنان و دختران ایرانی بود، هدفی که پیش از انقلاب مشروطیت نیز تنی چند از زنان و مردان ترقی‌خواه گام‌هایی به منظور تحقق آن برداشته بودند، اما به دلایل مختلف به نتیجه نرسیده بود؛ مثلا بنابه روایت هفته‌نامه حبل‌المتین (شماره‌ی 17 دوشنبه 16 شوال 1324) در سال 1320 ه.ق «علیا جناب نساخانم که اصلا از فامیل محترم کاشان است، مخصوصا برای حب ‌وطن از قفقاز به طهران آمده تا یک مدرسه دخترانه تأسیس نماید [اما] مردی که در آن وقت نفوذ حکم داشت و اول شخص ولایت بود از اجراء این خیال مبارک مانع آمد.» یک‌سال بعد تلاش دیگری به عمل آمد و خانم طوبی رشدیه مدرسه دخترانه پرورش را در قسمتی از منزل مسکونی خویش تأسیس کرد که با استقبال مردم مواجه شد. در سه روز اول تأسیس این مدرسه، هفده نفر در آن ثبت‌نام کردند ولی در روز چهارم فراشان دولتی تابلوی مدرسه را برداشتند و مدرسه را منحل کردند. (4) به نوشته «محمد حسین خسرو پناه» در کتاب جالب توجه هدف‌ها و مبارزه زن ایرانی:
«درباره سوادآموزی زنان و تأسیس مدارس دخترانه، چند نگرش در بین مردان مشروطه‌خواه مطرح بود؛ گروهی بر این نظر بودند که مردان برای مصاحبت و هم‌فکری نیاز به زنان باسواد و عالم دارند و از این طریق مردان ترقی می¬کنند. این گروه از مشروطه‌خواهان با حمایت از تأسیس مدارس دخترانه، معتقد بودند که علاوه بر خواندن و نوشتن، «تربیت زنان در اموری که وظیفه شخصی آن¬هاست واجب است از قبیل تربیت اطفال و خانه‌داری و حفظ مراتب ناموس و شرف و بعضی علوم مقدماتی و علومی که راجع به اخلاق معاش و معاشرت با خانواده باشد.» با این حال، آنان دامنه تحصیل و علم‌آموزی زنان را به همین امور محدود می دانستند و تأکید می کردند: «اما در امور خاصه رجال از قبیل علوم پلتیکی و امور سیاسی فعلا مداخله ایشان اقتضا ندارد.» گروه دیگری از مشروطه‌خواهان به ویژه سوسیال‌دموکرات‌های متشکل در فرقه اجتماعیون عامیون ایران نه تنها محدودیتی برای سوادآموزی دختران درنظر نمی‌گرفتند بلکه خواستار آن بودند که «تعلیم پسران و دختران اجباری باشد و در شهرها و دهکده‌ها باید مدارس به طرزی تازه باز شود.» (5)

دبستان دوشیزگان

در اواخر سال 1324 ه.ق پس از یک دوره فعالیت توضیحی و تبلیغی و آگاهی از نگرش‌های مختلف مشروطه¬خواهان نسبت به سوادآموزی زنان و دختران، گروهی از زنان به این نتیجه رسیدند که شرایط برای تأسیس مدرسه دخترانه در تهران مساعد است. از این رو در اوایل ماه صفر 1325 ه.ق /مارس 1907 میلادی، «دبستان دوشیزگان» توسط بی‌بی‌خانم وزیرف (استرآبادی) در تهران گشایش یافت و «اعلان» تأسیس و چگونگی فعالیت آن دبستان در روزنامه مجلس به چاپ رسید. «دبستان دوشیزگان»، دانش‌آموزان دختر بین سنین هفت الی دوازده سال را می‌پذیرفت و دارای پنج آموزگار زن بود. برنامه آموزشی این دبستان شامل نامه مشق قلم، تاریخ ایران، قرائت کتاب طباخی، قانون مذهب، جغرافیا و علم‌ حساب می‌شد؛ ضمن این‌که آموزش خیاطی، کاموادوزی و خامه‌دوزی و غیره نیز در برنامه آموزشی دبستان گنجانده شده‌بود. همچنین برای جلوگیری از تنش‌های احتمالی در اعلان تأسیس مدرسه تأکید شده‌بود: «تمام این معلمین از طایفه اناثیه هستند و به غیر از یک پیرمرد قاپوچی، مردی در این مدرسه نخواهد بود.» (6) به‌رغم همه این مقدمه‌چینی‌ها گشایش دبستان دوشیزگان با جنجال گسترده‌ای در تهران مواجه شد که شرح مفصل آن در این مجال اندک میسر نیست. اما در این مورد نقل خاطرات خدیجه افضل وزیری دختر بی‌بی‌خانم استرآبادی می‌تواند برای درک فضای اجتماعی و سیاسی که زنان پیشگام ایرانی در آن به مبارزه مشغول بودند مفید باشد. خدیجه افضل وزیری در این‌باره می گوید:
«هنگامی‌که مجلس را به توپ بسته بودند، یکی از روحانیون در شاهزاده‌ عبدالعظیم سر منبر رفت و فریاد زد: واشریعتا که مملکت مشروطه شد. روزی هم فریاد زد: بر آن مملکت باید گریست که در آن دبستان دوشیزگان بازشده‌است و مردم هم زارزار می گریستند. در محله خود ما آقای سیدعلی شوشتری ورقه‌ای چاپ کرد که عنوانش از این قرار بود: این دبستان دوشیزگان که بی بی خانم افتتاح کرده‌است این زن مفاسد دینیه دارد، در منزلش تار می¬زند و اجتماع هنرمندان است. این تکفیرنامه مادرم را دم واگن‌های اسبی ورقی یک شاهی می‌فروختند. در همان اوقات اوباش محل را هم تحریک می کردند تا بریزند مدرسه را غارت کنند و به¬هم¬ بزنند. این صحبت‌ها به گوش مادر رسید. بلند شد و رفت به وزارت معارف، وزیر معارف وقت مخبرالسلطنه هدایت بود. بی‌بی عرض‌حال خود را داد و روبروی وزیر نشست و گفت: آمده‌ام دادخواهی، مگر کار خلاف شرعی کرده‌ام؟ مدرسه باز کرده‌ام تا دخترها باسواد شوند. چرا باید آقای سیدعلی شوشتری بخواهد مدرسه را به هم بریزد؟ وزیر معارف گفت: خانم از من کاری ساخته نیست.
مادر گفت: زنی لچک به سرم و از مدرسه‌ام دفاع می‌کنم، چگونه است که وزیر این مملکت هستید و نمی توانید آن را اداره کنید.
وزیر گفت: نه، با روحانی نمی‌توانم دربیفتم. ولی شما یک کار می توانید بکنید.
مادر پرسید چه کار؟
او گفت: شما روی تابلو بنویسید: در این دبستان دختر از چهار تا شش سال پذیرفته می شود و بزرگترها را هم از مدرسه اخراج کنید. زیرا آقای سیدعلی شوشتری گفته‌اند دوشیزه به معنی باکره است و باکره شهوت انگیز!
مادرم آمد خانه و خود را ناگزیر از این کار دید. پس در نهایت عصبانیت تابلو را داد پایین آوردند کاغذی رویش چسباند رنگ زد و با مرکب روی آن نوشت: « در این دبستان دختر از چهار تا شش سال پذیرفته می¬شود» و در جواب گریه و زاری دخترهای بزرگ‌تر که نمی‌خواستند ترک‌تحصیل کنند گفت: حالا بروید تا سروصدا بخوابد باز دوباره می‌آیید و درس می¬خوانید. همزمان با کارهای مربوط به مدرسه مادرم برای وکلای مجلس که در مجلس متحصن بودند نامه¬ای تهییج کننده همراه با لچک سرش فرستاد که مفاد آن این بود: یا برای حفظ مشروطه پایداری کنید یا لچک مرا سرکنید. این نامه بلند در مجلس خوانده شد.
سالی گذشت و مدرسه به کار خود ادامه می داد...» (7)
دبستان دوشیزگان البته عملا تا 15 ربیع‌الاول 1326ه.ق/12 آوریل 1908 میلادی تعطیل بود و در این روز بازگشایی شد. از عوامل اصلی موثر در بازگشایی دبستان دوشیزگان، تصویب متمم قانون اساسی (29 شعبان 1325) بود. زیرا اصل هجدهم آن «تحصیل و تعلیم علوم و معارف و صنایع» را بدون ذکر جنسیت برای عموم آزاد می‌دانست، طی این مدت مواضع مخالفان مشروطه و سنت‌گرایان نیز هم به لحاظ سیاسی و هم درمیان مردم - خصوصا پس از کودتای ناموفق محمدعلی‌شاه- تضعیف شده بود. نهایتا کیفیت آموزش در دبستان دوشیزگان مورد تصدیق وزارت معارف نیز قرارگرفت و بدین‌ترتیب نه تنها موقعیت دبستان دوشیزگان تثبیت شد که لزوم آموزش دختران و توانایی زنان در اداره‌ مدرسه‌ مورد تأیید دولت ایران قرارگرفت و راه برای تأسیس مدارس دخترانه در ایران هموار شد.


پس از مشروطه

در اواخر سال 1290 شمسی (5 سال پس از صدور فرمان مشروطیت) با ایستادگی مؤسسان مدارس دخترانه و فشار انجمن‌هایی که طرف‌دار آموزش دختران بودند مدارس جدید تا حدود زیادی مورد پذیرش عموم قرارگرفت. در سال‌های اول مشروطیت تعداد مدارس جدید افزایش یافت، ضمنا تا اواخر دوره‌ قاجار یک مدرسه‌ آمریکایی و یک مدرسه‌ فرانسوی (مدرسه‌ معروف ژاندارک) برای دختران تاسیس شد، البته تعداد دانش‌آموزان دختر در این مدارس به 200 نفر هم نمی‌رسید. جمعیت ایران 25 سال پس از انقلاب مشروطیت به 8 میلیون نفر می‌رسید که در هر 100 هزار نفر فقط 1803 نفر دانش آموز بودند واز آن میان تنها 26 درصد را دختران تشکیل می‌دادند. در سال 1313 ه.ش نیز آموزش‌عالی زنان مورد تایید دولت قرار گرفت و در سال 1316 دانشگاه تهران اولین گروه زنان را در رشته‌ی پزشکی پذیرفت. با این حال بی‌سوادی زنان بسیار گسترده بود به طوری که در سال 1335 نود و دو درصد زنان بی‌سواد بودند. درهرصورت پس از مبارزات جنبش زنان و نظر موافق برخی روشنفکران و همراهی برخی نخبگان روشن‌بین سیاسی، حق تحصیل برای زنان کم و بیش به رسمیت شناخته شد، هرچند که تحصیل زنان در آن سال‌ها با موانع اجتماعی و اقتصادی فراوانی روبرو بود.

در حال‌حاضر و با گذشت حدود صد سال از تاسیس دبستان دوشیزگان، زنان در سطح وسیعی به تحصیل مشغول¬ هستند و اکثریت قبولی‌های مرکز آموزش‌عالی را دختران تشکیل می¬دهند. با این‌حال این روند هنوز هم خالی از اشکال نیست. به غیر از تبعیضات آموزشی که گاه ‌وبی‌گاه قبض و بسط می‌یابند و بنابر اراده‌ فلان وزیر و بهمان نماینده بر دختران تحمیل می¬شوند، محتویات آموزشی مقاطع مختلف تحصیلی نیز بازتولید کننده‌ نظام مردسالار و در خدمت ایدئولوژی رسمی هستند. نابرابری بین زن و مرد و اعمال تبعیض علیه زنان بخش تفکیک ناپذیر ایدئولوژی رسمی است که کوشیده می شود از طریق نظام آموزشی نیز بازتولید گردد. به هر حال به نظر می رسد نفس حضور زنان در مقاطع مختلف آموزش عالی و حضورشان در پراتیک اجتماعی و سیاسی تا حدودی موجب ناکامی این حربه شده‌است. آینده‌ جنبش زنان در ایران تا حدود زیادی بسته به رفع تبعیضات آموزشی و رهایی آموزش‌وپرورش از قید ایدئولوژی رسمی است و این مسئله است که نباید از آن غافل شد.

..............................
پی‌نوشت‌ها:
1) برای اطلاعات بیشتر در این مورد ر.ک به حقوق زنان از آغاز تا امروز، نای بن سعدون، ترجمه ی گیتی خورسند، انتشارات کویر
2) برای مطالعه بیشتر در زمینه موقعیت تحصیلی و شغلی زنان در ایالات متحده ر.ک به از جنبش تا نظریه اجتماعی؛ تاریخ دوقرن فمینیسم، حمیرا مشیرزاده ، نشر شیرازه
3) مقاله نگاهی به آموزش و پرورش زنان در ایران نوشته طلعت تقی نیا مندرج در فصل زنان، مجموعه ی آراء و دیدگاههای فمینیستی، جلد سوم،به کوشش نوشین احمدی خراسانی، نشر توسعه
4) سوانح عمر، شمس الدین رشدیه، نشر تاریخ ایران، سال انتشار 1362، ص 148
5) هدف¬ها و مبارزه زن ایرانی از انقلاب مشروطه تا سلطنت پهلوی، محمد حسین خسرو پناه،نشر پیام امروز 6) همان
7) از زنان پیشگام ایرانی: افضل وزیری دختر بی بی خانم استر آبادی، نویسنده نرجس مهرانگیز ملاح، نشر شیرازه، صص 27و28
................................
منبع: سرپیچ
http://www.sarpich.com/
ازطریق ادور نیوز http://www.advarnews.us/

29 December 2008

در لحظه لحظه های این همه سا ل جهان سرشار از گرسنگی بود و استفراغ و این تکرار ماجرای کهنه ایست


در آستانه ی امسال


جمشید پیمان



سخت و سهمناکند لحظه هایمان
در عبور از سال های بی طلوع و بی غروب
بهمن هامان بی بهار گذشتند
و بهارمان؟
باغ های خزان زده ی هزاران خاطره اند .
و خاطره هامان ؟
پر از هجوم تبرهایند
بر مظلومیت باغ بی بهار .
این سال ها پراز بهانه های دلفریب اند
برای نهال های نومیدی
در سرزمین خزانی دلمان .

در لحظه لحظه های این همه سا ل
جهان سرشار از گرسنگی بود و استفراغ
و این تکرار ماجرای کهنه ایست
گذشته بر مادرانمان
از دیر و دور تا امروز
جهان هماره یکسان میگذرد:
" بسیاری ازین دهلیز هراسناک عبور میکنند
با تازیانه ها، خنده ها ...
و دروغ .
و اندکی ، تنها ا ندکی ،
در این مغاک بی فرجام
شهاب میشوند، میسوزند ، می میرند... "

درین غربت بی درو پیکر، دلم میگیرد،
دلم تنگ میشود
برای سروها ،بنفشه ها، سوسن ها
برای سهراب ها، سیاوش ها ، تهم تن ها
دلم تنگ میشود
برای تجریش ، میگون ، ونک ...
و سوها نک .
برای بازارچه ی آب سردار
برای کوچه ی دلداگی های کودکیم ؛ دردار
دلم تنگ میشود
برای عبور آینه و شمعدان
از میان خاطره ی خوش روزهای حنا بندان
برای گذر باغ پسته بگ
و حاج خلیل
با سروهایش که خم نشد ند
- به قول شاعر رسمشان بود که ایستاده بمیرند-

دلم برای همه اینها تنگ می شود
و آن بسیار بسیار دوست داشتنی ها
که انباشته ی جاودانه ی جانم اند.
با این پیش درآمد
برآستانه ی امسا ل
پای می نهم
نه لرزنده، نه حسرت بار .
لحظه های این همه سال
برمن ، ما و میلیاردها بی آینده
سخت و سهمناک گذشتند
تا اندکی ، تنها اندکی،
جهان را سهم خویش بدانند
در تنهائی و انحصار .

من ، اما ،
در آغاز این دهلیز نایستاده ام
و نه در فرجامش
- دهلیز بی آغاز و بی فرجام -
من ، تنها، برگزید ه ام
ـ به اختیار یا به اجبار ـ
که تا به آخر شهابی باشم
در میانه ی این دهلیز
بی هیچ حسرتی بر آ ن همه سال.

در میانه ی این دهلیز
شهابی می مانم ،
در آستانه ی امسال :
می سوزم ، می میرم .


28 December 2008

در این روزها که انگار آلودگی فضای سیاسی و فرهنگی ایران را با فرچه‌ای به بزرگی مثلاً برج میلاد بر آسمان بی‌حال تهران کشیده‌اند


در این روزها که انگار آلودگی فضای سیاسی و فرهنگی ایران را با فرچه‌ای به بزرگی مثلاً برج میلاد بر آسمان بی‌حال تهران کشیده‌اند، و پس از نزدیک یک ماه نفس‌تنگی و تحمل درد و رنج بیماری، تنها چیزی که می‌توانست تا این حد از خاکِ سنگین رخوت و غبار زبر ِ نومیدی رهایم کند، نشستن در برابر ارکستر ناسیونال اکراین بود و شنیدنِ از نزدیکِ «نی‌نوا»ی جاودان علیزاده و «ترکمن» وحشی او که هم‌چنان در عمق جانم می‌تازد و نوای فروبرنده‌ی «کلیدر» درویشی


روایتِ ناتمام «نی‌نوا»ی علیزاده

رضا شکرالهی


آن‌چه دیشب در تالار کشور با همراهی ارکستر اجرا شد، قطعاتی بود که «روایت» در آن‌ها موج می‌زد. چه سوئیت «کلیدر» که اساس‌اش رمان کلیدر دولت‌آبادی بود و اکنون دیگر می‌توانیم آن را یک بوم‌نهاد فرهنگی ایرانی بخوانیم، و چه «عصیان» و «نی‌نوا» و حتا «ترکمن» علیزاده که برای نخستین بار با ارکستر اجرا شد و مسعود شعاری و بهداد بابایی در کنار علیزاده که «شورانگیز»ش را می‌نواخت، به سه‌تار، چنان جنون‌آمیز ناخن می‌زدند.

موسیقی (سنتی) ایرانی در ذات خود روایت‌گر نیست، ولی آکنده است از تم‌هایی که می‌توان بر آن‌ها تکیه کرد و نوع روایت‌گرش را باز سرود. کاری که درویشی مستقیماً با تأثیرپذیری از رمان «کلیدر» کرده است و هم‌چون اصل اثر که یک اثر ادبی ست، روایتی طولی از آن در جهان موسیقی ارکسترال بازآفریده است. «نی‌نوا»ی علیزاده در این عرصه بی‌تردید شاخص‌تر است. کیست که نگوید «نی‌نوا» هم‌چون اثری روایی با رنگ و بویی کاملاً ایرانی، شنونده‌ را آرام به درون خود می‌کشد، به راوی اثر که همان «نی» است نزدیک می‌کند و او را پا به پای «راوی» از تاریخچه‌ای از غم و جنگ و هجران و آشوب می‌گذراند و آخر سر وی را به دروازه‌ی امید می‌کشاند؟

یا حتا از «عصیان» بگوییم و از «ترکمن» که این هر دو نیز نوعِ روایت‌گری از موسیقی ایرانی‌اند؛ هرچند روایت‌شان نه در طول که در عرض رخ می‌دهد و به روایت مدرن نزدیک‌ می‌شود. مگر جز این است که از دل نغمه‌ی آشنا و کهن «ترکمن»، جهانی از گفت‌وگو درمی‌گیرد که چندان اوج و فرودی کلاسیک ندارد و احساسی را روایت می‌کند که هر شنونده (خواننده)ای از منظر جهان‌نگری خویش با آن همراه می‌شود و بی‌پایانی‌اش چون آخرین سطر یک داستان کوتاه مدرن، وی را به درنگی نه فقط در احساس اثر که در جایگاه خویش نسبت به درون‌مایه‌ی اثر وامی‌دارد.

و چه خالی ست این روزها جای بزرگ‌مردانی آفریننده که همچون علیزاده، بر اندام تکرار و رخوت موسیقی ایرانی که با هرزگیاهانی به نام موسیقی ایرانی عامه‌پسند هم پوشیده شده، نیش‌تر بیداری و زندگی بزنند و صداهای تازه‌ای از موسیقی ایرانی برآرند؟ نه «نی‌نوا» و نه «ترکمن» هیچ‌یک اثر تازه‌آفریده‌ای نیستند، ولی باید در سالن می‌بودید تا می‌دیدید که هنگام اجرای این دو اثر، جمعیت شنوندگان چگونه میخکوب و مبهوت‌اند و چگونه پای «نی‌نوا» اشک می‌ریختند و پای «ترکمن» اندرونه‌شان غوغا بود. شاید اگر «کلیدر» درویشی هم «راوی» ایرانی ِ مستقلی به‌جز «ویولون» می‌داشت، احساس‌شان بیش از اینی بود که در میان‌شان جوشید.

وقتی نوازندگان اوکراینی «نی‌‌نوا» را می‌نواختند، می‌اندیشیدم برای ایشان چه تفاوتی دارد نواختن آن یا قطعه‌ی «شیشه رنگی» هوشیار خیام، و وقتی «نی‌نوا» با تک‌نوازی بسیار زیبای پاشا هنجنی تمام شد و آن همه ابراز احساسات در میان سه هزار شنونده به موج افتاد، آشکارا می‌شد حیرت و بهت را که رنگی هم از شوق داشت، در چشمان‌شان دید. شک ندارم که هیچ‌یک از آن‌ها نمی‌دانستند که این جمعیت فقط برای شنیدن موسیقی علیزاده و درویشی نیامده بودند، که برای اجرای زنده‌ی «نی‌نوا»، «ترکمن» و حتا «کلیدر» آمده بودند.

پرسش بعدی‌ام اما سخت‌تر بود. بیش از ۲۵ سال از اجرای «نی‌نوا» به شکل کنونی می‌گذرد. در این سال‌ها رادیو و تلویزیون با پخش ده هزارباره‌ی بخش‌هایی از آن، از هیچ کوشش ناخواسته‌ای برای دم دستی کردن آن فروگذار نکرده است. اما این موسیقی که به زعم خودِ علیزاده، خاطره‌ای ست از روزگاران سختی که بر مردم این سرزمین گذشته، چرا هنوز تا این اندازه عمیق زنده، تازه، آشنا و اثرگذار است؟ «نی‌نوا» در این روزها و حتا در نسل جوان، چرا هنوز می‌لرزاند، می‌گریاند و چشم امید را به دوردست‌هایی شاید آرام و شادمان خیره می‌کند؟ بر ما چه گذشته و هنوز می‌گذرد که نوازندگان اکراینی نمی‌دانستند و نمی‌دانند؟!

................
خوابگرد
http://www.khabgard.com

25 December 2008

امروزه اگر از خیلی جهات عقب‌افتاده باشیم، دستکم از نظر جعل و تاریخ‌سازی یکی از پیشرفته‌ترین‌ها هستیم


مسافران شاهراه ساوه به سلفچگان در حاشیه راست جاده، پرچم‌های سبزرنگی را می‌بینند که در اطراف یک صندوق بزرگ پول برافراشته شده‌اند. می‌گویند که فلان کسی خواب دیده و بعد پیکر سالم امامزاده‌ای را در تابوتی سبز پیدا کرده‌اند. می‌گویند اگر کسی شکّ بکند، حتماً و یقیناً سنگ می‌شود. الحمدالله که ما شکّ نکردیم و سنگ نشدیم


پادشاه مومیایی‌شدهٔ کردستان

فریبگری تازهٔ جاعلان تاریخ و فرهنگ

رضا مرادی غیاث آبادی

نامه‌های فراوانی به دستم می‌رسد که کسانی با شوق و ذوق خبر کشف جسد سالم و مومیایی‌شدهٔ یک پادشاه باستانی در شهر سنندج کردستان را بازگو می‌کنند و یا در باره آن پرسش‌هایی را پیش می‌کشند.

می‌گویند که پادشاه با زیورافزار و اشیای زرین و جواهرات فراوان در تابوتی از جنس سرب و طلا، صحیح و سالم دراز کشیده و کتیبه‌هایی طلایی «به زبان میخی» بر سینه و شرمگاه او نهاده شده است. همچنین می‌گویند که «کارشناسان» قدمت آنرا سه هزار سال برآورد کرده‌اند اما می‌خواهند خبر این کشف بزرگ را درز بگیرند تا بتوانند یواشکی آنرا «آب» کنند. در این اخبار هیچ اشاره‌ای به نام آن «کارشناسان» و نیز منبعِ معتبرِ منتشرکنندهٔ خبر نشده است. احتمالاً در آینده هم خواهند گفت که اگر کسی شکّ بکند، حتماً و یقیناً دشمن ایران و همدست کسانی است که میخواهند پادشاه را «آب» بکنند.

فیلمی نیز از این کشف بزرگ در اینترنت منتشر شده است. آنچه که در این فیلم دیده می‌شود، «پیکر صحیح و سالم» نوجوان زنده‌ای را نشان می‌دهد که او را همچون شاخ شمشاد در نقش پادشاه باستانی در جعبه‌ای چوبی خوابانده‌اند. هیچ اثر و نشانه‌ای از عناصر مومیایی یا حتی مومیایی خشک و بازماندهای جانبی آن دیده نمی‌شود. همچنین هیچ اثری از تحلیل عضلات، شکاف و بخیه، فراگشت پوستی، حفره‌های غدد، اندودهای منخرین و منافذ به دیده نمی‌آید.

بدن پسرک نگون‌بخت را برهنه کرده و سپس پوستش را رنگ‌مالی کرده‌اند. سپس چند ورق حلبی همراه با خط‌خطی‌هایی بی‌معنا و ناخوانا را بر سینه و شرمگاهش گذاشته‌اند. با چند تکه کاموا برای بدن بدون موی پسرک، سبیل چخماقی و ریش انبوه شاخدار درست کرده‌اند و یک نیم‌تاج پلاستیکی که در جشن تولدها بر سر بچه‌ها می‌گذارند و فیلم می‌گیرند، بر سرش نهاده‌اند و فیلم گرفته‌اند. مقداری تیله‌ و منجوق پلاستیکی هم در دوروبرش چسبانده‌ و ریخته‌اند تا گنجینه همراه پادشاه تکمیل‌تر و پرارزش‌تر شود. البته جای شکرش باقیست که به پسرک معصوم اجازه داده‌اند لااقل تُنُکه‌اش را از پایش در نیاورد.

سی- چهل سال پیش در باغ وحش تهران دعوایی شده بود میان دو نفر از کسانی که با ورق‌های بازی شگردی را اجرا می‌کردند و پولی از شرط‌بندی به دست می‌آوردند. دعوا بر سر این بود که یکی از آن دو نفر، تازه‌کار و ناشی بود و مهارت کافی برای پنهان‌کردن اسرار و شگردها نداشت. ناشیگری او، خشم و خروش طرف حرفه‌ای‌تر را به همراه داشت که ادعا می‌کرد دستش لو رفته و بازارش کساد شده است.

در اینجا نیز جاعلان حرفه‌ای آثار باستانی که پیش از این نمونه‌هایی بسیار حرفه‌ای و شگفت‌انگیز (همچون مومیایی «رودوگونه» دختر خشیارشا) را همراه با کتیبه‌ای از طلای واقعی ساخته بوده‌اند، حق دارند به دعوا با سازندگان چنین تابوت و پادشاه مسخره و ناشیانه‌ای بپردازند که بازارشان را کساد خواهد کرد.

ما امروزه اگر از خیلی جهات عقب‌افتاده باشیم، دستکم از نظر جعل و تاریخ‌سازی یکی از پیشرفته‌ترین‌ها هستیم. اشیای جعلی باستانی که ما می‌سازیم- الحق و الاتصاف- هیچ کمبودی در قیاس با نمونه‌های خارجی ندارند. حیف است که به این سادگی اعتبار و سابقه درخشان صنف محترم جاعلان و تاریخ‌سازان در میان همکاران عزیزشان از بین برود.

در زمینه تاریخ‌سازی و مناسبت‌سازی، نه تنها کمبودی نداریم که پیشتاز جهانیان هستیم. از این جهت می‌توانیم به خود ببالیم. چرا که هیچ ملتی تاکنون نتوانسته است تاریخ پیامبرش را حتی یک روز به عقب ببرد، ما توانسته‌ایم تاریخ زرتشت را نه یک روز، که چند هزار سال به عقب ببریم. هیچ ملتی نتوانسته است کتیبه بزرگترین و مشهورترین پادشاهش را جعل کند، ما توانسته‌ایم منشور کوروش بزرگ را جعل کنیم و آنرا در خیال عوام بر سردر سازمان ملل هم بچسبانیم. هیچ ملتی نتوانسته است تاریخ هیچیک از پادشاهانش را تبدیل به روزی جهانی کند، ما توانسته‌ایم روز جهانی کوروش را به نمایندگی از یونسکو و تمام مردم جهان جعل کنیم و خود را مسخره نهادهای بین‌المللی و تاریخ‌دانان و ایران‌شناسان کنیم؛ چنانکه همین کار را با دانشنامهٔ دانشگاهی زنده و معتبر هم کردیم. هیچ ملتی نتوانسته است اشیای جعلی خود را به موزه‌های معتبر منسوب کند، ما توانسته‌ایم ده‌ها اثر مجعول همچون وصیت‌نامه‌های کوروش و داریوش و نامه‌های یزدگرد و عمر را برای مخاطبان ساده‌دل و ناآگاه خود در قفسه‌های خیالی موزه‌های مشهور جهان قرار دهیم و جوانِ جستجوگر هویت ملی را به نام میهن‌پرستی و به نام حقوق بشر فریب دهیم و گمراه سازیم. از این نمونه‌ها چه فراوان.

اما در این میان یک پرسش بدون پاسخ می‌ماند. جاعلان تاریخ و مناسبت‌های قلابی و نیز سازندگان اشیای باستانی تقلبی- بنا به روحیهٔ حیله‌گرانه و سوداگرایانهٔ خود- می‌توانند به قیمت فریب مردم و به قیمت تباهی فرهنگ دیرین یک کشور بزرگ و کهنسال، برای خود کلاه و قبایی دست و پا کنند؛ اما چرا روحیه شکّ و پرسشگری تا این اندازه در میان ما افول کرده که هر عوام‌فریب شیاد و حتی ناشی و تازه‌کاری می‌تواند به سادگی و با انگشت نهادن بر روی احساسات مذهبی یا ملی مردم، ما را بفریبد؟ تا چه زمان ما باید آسیب‌های ناشی از جهل و روحیه احساساتی و تحریک پذیر خود را تحمل کنیم؟

شاید هم «شکّ نمی‌کنیم تا سنگ نشویم».

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برای آشنایی با انواع و ویژگی‌های مومیایی‌ها و اخبار مربوط به آن از جمله بنگرید به:Mummy Tombs


در باره مردان نمکیِ یافت شده در معدن نمک چهرآباد زنجان بنگرید به:

Iranian Salt Mummies


.........................

http://www.ghiasabadi.com

24 December 2008

هدف اصلي از طرح "بومي سازي(!)" تعميق شکاف طبقاتي واعمال فشارهاي امنيتي هر چه بيشتر بر دانشجويان است

طرح "بومي سازي" را بايد در تعارضات طبقاتي ريشه يابي کرد و نه در دلايل اذعان شده توسط خود "مسئولين"

مبناي چنين طرحي نه پناه بردن به آغوش امنيت بلکه گريز
"طراحان" از آزادي است

بااندکي واقع بيني مي توان پي برد که هدف اصلي از اجراي چنين طرحي تنها تعميق شکاف طبقاتي واعمال فشارهاي امنيتي هر چه بيشتر بر دانشجويان است


بومي سازي؛ سياستي امنيتي و طبقاتي

سعیده اسدی پور

يکي از خصايص نظريه دولت هگلي-ليبرالي اين است که دولتها در فراسوي جامعه و انسانها به حل تضادهاي جامعه مدني مشغولند وبه مثابه قدرتي مافوق جامعه و طبقات و نه حاصل و برآيند منازعات طبقاتي واجتماعي به زيست جاوداني خود ادامه ميدهند.

اين خصيصه درحکومت هاي بورژوايي به برتري انديشي دولت ها نسبت به مردم مي انجامد . به روشني پيداست که يکي از علل ريشه‌اي استبداد حکومت ها در داشتن چنين تفکري است .

چنين حکومت هايي خودرا فراسوي طبقات انگاشته وچنين وانمود مي کنند که حافظ وحامي منافع مردم هستند . پنبه اين سياست فريبکارانه توسط مارکس زده شد چرا که مارکس نشان داد که کلمه مردم به عنوان يک کليت يکپارچه،توهمي بيش نيست و جامعه از طبقات مختلفي تشکيل شده است که منافع متفاوت وگاه متضاد و متعارض دارند. اوهمچنين در اين ارتباط اين ايده را مطرح کرد که حکومت ماشيني است براي سرکوب و استثمار طبقات فرودست به وسيله يک طبقه خاص ( در عصر سرمايه‌داري ميشود طبقه بورژوازي)

حال چگونه است که يک حکومت غير سوسياليستي حتي با چشم پوشي از منافع خاص طبقه خود مدعي حمايت از منافع عموم مردم مي شود؟

ملتهاي داراي چنين حکومت هايي بايد هرروز منتظر تصميمات وتغييرات تازه اي باشند که از جانب دولت وبه صورت کاملاً تک جانبه وقيم مآبانه بر زندگيشان اعمال مي شود. يکي از نمونه هاي چنين سياست ها وتصميم گيري ها راامسال در قالب طرح بومي سازي شاهد بوديم که تعداد زيادي از دانش آموزان معترض را به مقابل دربهاي سازمان سنجش کشاند .

توجيه مسوولين ذيربط براي اجراي چنين طرحي کمبود امکانات خوابگاهي و آسايش وامنيت بيشتر براي دانشجويان در صورت تحصيل در محل سکونت خود مي باشد.

بااندکي واقع بيني وشناخت از افاضات اين چنيني مي توان پي برد که هدف اصلي از اجراي چنين طرحي تنها تعميق شکاف طبقاتي واعمال فشارهاي امنيتي هر چه بيشتر بر دانشجويان است .

پس از رخداد وقايعي نظير وقايع تير78 وخرداد 82 و 85 و با روشن تر شدن هر چه بيشتر نقش دانشگاه ها در هويت يابي دانشجويان وآگاهي بخشي طبقاتي و با رشد جنبش هاي اجتماعي و بالاخص جنبش دانشجويي و آنتاگونيستي ترشدن شرايط مبارزه درايران،مسئولين ذي ربط در شوراي عالي انقلاب فرهنگي برآن شدند که با اجراي اين طرح علاوه بر استفاده از نهادها وسيستمهاي حفاظتي وحراستي دانشگاهها، دست به دامن نهاد خانواده به عنوان يک نهاد مرتجع وسلول جامعه طبقاتي نيز بشوند. غافل از آنکه با اجراي چنين طرحي که آشکارا نشان از تبعيض دارد، مفهوم طبقه و منازعه طبقاتي را بيشتر به ميدان درگيري هاي اجتماعي و سياسي مي کشاند و اين مفاهيم را در اذهان غليظ تر کرده وباعث افزودن تضادي به تضاد هاي موجود در جامعه مي شوند و در صورتيکه مجموعه اين تضادها با ابزارهاي موجود در جامعه قابل حل نباشند جنبش هاي اجتماعي رابيش از پيش به سوي راديکاليسم هدايت خواهند کرد .

در يک جامعه طبقاتي دانش به عنوان نمود عقل عملي انسان، در خدمت سود و نه تأمين نيازهاي بشري قرار مي گيرد و از دانش به عنوان يک ابزار سلطه استفاده مي شود براي تسلط بيشتر طبقه حاکمه بر طبقات فرودست.حکومت سرمايه در ايران به مثابه پاسدار وضع موجود و حافظ و کميته اجرايي منافع طبقه صاحب ابزار توليد با اين سياست ميخواهد در کنار کارکرد دانش به عنوان ابزاري براي تأمين سود، در امر توزيع امکانات آموزشي نيز، فضا را بيش از آنچه هست به نفع طبقات دارا پلاريزه نمايد تا فرزندان مرفه کشور علاوه بر برخورداري از ساير مواهب در بهترين دانشگاه ها به تحصيل بپردازند چرا که فقدان آگاهي توده اي در هر صورت به نفع طبقه حاکمه خواهد بود و تبادل دانشجو از روستاها و شهرستانهاي کوچک به تهران و شهرهاي بزرگ تر به انتقال ايده هاي دموکراتيک وايده‌هايي که جنبش هاي اجتماعي نظير جنبش کار گري ، دانشجويي و زنان حامل آنند کمک خواهد کرد.پس بايد به گونه اي با آن مقابله شود، حال با فرض فرد انسان همچون عضوي از جامعه مفروض وطبقه اي معين که درهمان حال که اسير جامعه است در رشد وتحولش از سوي آن حمايت مي شود طبيعي خواهد بود اگر دانش آموزي در کردستان ويا سيستان وبلوچستان از سوي مسوولين نشسته در برج سازمان سنجش واقع در شهرک غرب حمايت نشود و استانهاي پيراموني چون کردستان و سيستان و خوزستان که تحت ستم مرکزند بيشتر در محاق فرو روند.

بنابراين طرح بومي سازي را بايد در تعارضات طبقاتي ريشه يابي کرد و نه در دلايل اذعان شده توسط خود مسئولين. چراکه آنان اساسا هرنداي اعتقاد به استعدادهاي انسان واميد به توانمندي اش براي تبديل شدن به آنچه بالقوه مي تواند باشد را انکار مي کنند و نمي خواهند بدانند که فرد به اعتبار آنچه انجام مي دهد وآنچه انتخاب مي کند هست وبارويگرداني وناديده انگاري مفهوم انسانيت به بهانه امنيت مانع از انتخاب آزادانه افراد مي شوند . در حالي که مبناي چنين طرحي نه پناه بردن به آغوش امنيت بلکه گريز از آزادي است

میدان زنان


23 December 2008

وبلاگ چپ و راست – علي ناظر http://chaporast.blogspot.com ، از امروز آغاز به فعاليت مي کند


وبلاگ چپ و راست – علي ناظر
http://chaporast.blogspot.com
از امروز آغاز به فعاليت مي کند


یک بار دیگر و در بزنگاه یک مُسابقه بُز کشی که جمهوری اسلامی مایل است آن را "انتخابات" بنامد



از حُفره ساختاری انتخابات ریاست جمهوری، بُحرانی که رژیم ولایت فقیه در چنبره آن دست و پا می زند با همه ی ابعاد گوناگون خود به بیرون فوران کرده است. یک بار دیگر و در بزنگاه یک مُسابقه بُز کشی که جمهوری اسلامی مایل است آن را "انتخابات" بنامد و لاشه اش را صندلی ریاست قُوه مُجریه تشکیل می دهد، همه نقش آفرینان حُضور یافته اند تا نمایش دوره ای را بر زمین حقیقی و ناآرام به دست اجرا بگُذارند.

شگفت آور نیست که در کانون همه ی مُشاجره ها و جدالها زیر خیمه "نظام"، تصمیم سیاسی در باره استراتژی و جهت گیریهای کُلی نهُفته شُده است.

نیشتر آشوب سیاسی در حُکومت

منصور امان


از حُفره ساختاری انتخابات ریاست جمهوری، بُحرانی که رژیم ولایت فقیه در چنبره آن دست و پا می زند با همه ی ابعاد گوناگون خود به بیرون فوران کرده است. یک بار دیگر و در بزنگاه یک مُسابقه بُز کشی که جمهوری اسلامی مایل است آن را "انتخابات" بنامد و لاشه اش را صندلی ریاست قُوه مُجریه تشکیل می دهد، همه نقش آفرینان حُضور یافته اند تا نمایش دوره ای را بر زمین حقیقی و ناآرام به دست اجرا بگُذارند. شدت توجُه پذیر رقابت و همینگونه، حرارت و پافشاری هماوردان بر پروژه های خود برای "نظام"، به فشار مُقاومت ناپذیری که در پس این تلاشها به صورت فنر وار مُتراکم شُده و آن را به جلو می راند، چهره و بیان مادی داده است. بُحران عام اقتصاد و جامعه و بُحران خاص مُناسبات با آمریکا (که این نوشته بدان می پردازد)، دو نیروی مُحرکی هستند که جدال باندها و گرایشها را پیش می برند و راهکارها و تدبیرهایشان را شکل می دهند. سوخت و نیشتر هر آنکه اینک در میدان انتخابات ریاست جمهوری صف آرایی کرده و هر آنچه که به عُنوان سلاح و توشه با خود به همراه آورده، از این منبع تامین می شود؛ جوهری که به نزاع کُلی و دایمی زیر خیمه "نظام" بر سر قُدرت، هُویت مشخص می بخشد و اهداف و چشم اندازهای عناصُر درگیر در آن را از میان انبوه شُعارها و عبارت پردازیهای مُبهم، سر و ته شُده یا بُریده باز می شناساند.

مُناسبات با آمریکا

با اینکه دولت جدید آمریکا هنوز به صورت رسمی سُکان اداره اُمور در کاخ سفید را به دست نگرفته است اما نشانه هایی که جمهوری اسلامی به طور مُستقیم یا غیر مُستقیم از آن دریافت می کُند برای دریافت این حقیقت کافی به نظر می رسد که اُمید و سرمایه گُذاری روی چرخش سیاست ایالات مُتحده پس از پایان دوران بوش – چینی گشت و گُذاری دلپذیر اما مُدت دار در عالم پندار بوده است.

آقای اوباما در جریان رقابتهای انتخاباتی، موضوع تمرکُز بر دیپلُماسی و در این راستا مُذاکره مُستقیم با جمهوری اسلامی را به یکی از شاخصهای برجسته تمایُز روشهای سیاست خارجی خود از دولت بوش – چینی تبدیل کرده بود. این در حالی بود که رهبران وقت کاخ سفید هر گونه گُفتُگو با رژیم مُلاها را مشروط به اجرای قطعنامه های شورای امنیت کرده و بدین گونه مُذاکره را به ایستگاهی پس از آن مُنتقل ساخته بودند. از این رو، اعلام آمادگی آقای اوباما برای مُذاکره، در چشم و نظر رهبران جمهوری اسلامی مفهوم دیگری جُز به رسمیت شناخته شُدن وضعیت موجود از سوی وی و چیدن مُناسبات با آنها از این نُقطه نمی توانست داشته باشد.

هنگامی که آقای اوباما در میانه آذر ماه تصور خود از مُذاکره با جمهوری اسلامی را تشریح کرد، دوران کوتاه فُرجه فرضی نیز به پایان رسید تا جای خود را به دور جدید و تهدیدآمیز تری از چالش بدهد. رویکرد دولتمرد آمریکایی تا آنجا که به تکرار محورهای تعریف شُده استراتژی امنیت ملی ایالات مُتحده پیرامون تهدید جمهوری اسلامی و اجزای ثابت آن همچون پُشتیبانی از تروریسم، خرابکاری در روند صُلح خاورمیانه و تلاش برای دستیابی به سلاح کُشتار جمعی بر می گشت، هنوز نمی توانست بر گرایش تاکتیکی مُذاکره سایه بیاندازد. اما آن گاه که او از ادامه سیاست چُماق و هویج در برابر رژیم مُلاها خبر داد و مُذاکره را ابزاری برای انتقال فراخوان به توقُف تهدیدات با دو گُزینه به زبان خوش یا به زور تعریف کرد، چراغ جادویی که رهبران جمهوری اسلامی با اشتیاق به آن دست می مالیدند، جن خود را بیرون داد تا آنها را با موجودی روبرو کُند که به نظر نمی رسید قصد داشته باشد آرزوهای آنها را از لبشان بخواند و برآورده سازد. از این زاویه می توان به جمهوری اسلامی حق داد که از تفاوتهای جُزیی بین سیاست خارجی آقایان بوش و اوباما در برابر خویش دست به شکایت بردارد.

آقای اوباما همچون آقای بوش احتمال دستیابی جمهوری اسلامی به جنگ افزار هسته ای را موضوعی پذیرش ناپذیر و به مفهوم دیگر، مُعامله ناپذیر می داند. وی نیز به سان همتای پیشین خود مایل نیست هیچ گُزینه ای و از جُمله توسُل به زور را از روی میز بردارد و در نهایت او هم در حالی که کشورش نیروی نظامی رسمی جمهوری اسلامی را در لیست تروریستی خود ثبت کرده است، خویشتن را مُتعهد به پیشبُرد "جنگ علیه تروریسم" می داند.

با این وجود، خبر خوب برای جمهوری اسلامی این است که ارزیابی آن مبنی بر جُزیی بودن تفاوتهای رویکرد آقای اوباما و دُکترین بوش – چینی، واقعیت ندارد و این اختلافها به هیچ وجه سطحی و غیر مُهم نیست و خبر بد آن که، تمایُز در این نُقاط به زیان "نظام" عمل می کُند.

سیاست خارجی دولت جدید آمریکا

نُقطه عزیمت مُشترک دولت جدید و پیشین آمریکا، استراتژی فرا حزبی امنیت ملی این کشور و به بیان دیگر، نخُست تعریف ایالات مُتحده از جایگاه جهانی خود و سپس آماجها و چالشهایی است که بر سر راه آن قرار گرفته است. این چارچوبی است که طبقه مُمتاز سیاسی و بوروکراسی دولتی آن، مُستقل از تابلوی حزبی که حمل می کُند، تحت آن حوزه و برنامه ی عمل خود را می یابد. بنابراین، محورهای تمایُزی که سیاستهای رییس تازه کاخ سفید را از همتای قبلی اش باز می شناساند، در نگاشتن خُطوطی است که مسیر حرکت در چارچوب یاد شُده و براساس اهداف آن را ترسیم می کُند.

برخلاف آقای بوش، رییس جمهور جدید آمریکا، یکجانبه گرایی را بهترین ابزار برای تامین هژمونی آمریکا در نظم نوین جهانی نمی داند و دخالت دادن شُرکای استراتژیک (اُروپا) و دوره ای (چین – هند) در شکل دهی و پیشبُرد پروسه هایی که به این هدف می انجامد را پیشنهاد می کُند. این ارزیابی مُبتنی بر بیلان سیاست انزوا گرایانه دولت بوش – چینی و هزینه ابزارهای یکجانبه گرایانه آن است که نتایج و تاثیرات خُرد کُننده ای بر اتوریته ایالات مُتحده در پهنه بین المللی بر جا گُذاشت. بر این اساس، سیاست مزبور یک پاسُخ و رهیافت پراگماتیستی به مساله هژمونی و امکانات تامین آن است بدون آنکه هیچیک از تهدیدهایی که آمریکا مُتوجه خود می بیند را کنار بگُذارد و نیز بدون آن که فُرصتهایی که تهدیدهای مزبور برای به کُرسی نشاندن هژمونی این کشور به وجود می آورد را نادیده گیرد. اقدام اجتناب ناپذیر در این راستا، تغییر در استراتژی برخورد با چالشهاست و نه آن گونه که رهبران رژیم مُلاها آرزو می کردند، جارو کردن آنها زیر فرش. مُهمترین ویژگی این خط مشی در دوران چندجانبه گرایی، تک پایه ای نبودن و مشروط نشُدن موفقیت آن به امکانات و منابع ایالات مُتحده به گونه انحصاری است.

ابزارهای اصلی سیاست مزبور، گُسترش همکاریهای آمریکا با سازمانها و نهادهای بین کشوری و کُنوانسیونها و پیمانهای ناشی از آن، بازسازی و تقویت ناتو بر پایه ویژگی همگرایی و چشم پوشی از ایده ی موقعیت انحصاری ایالات مُتحده در نظم جهانی و منافع آن است. آثار تغییر رویکرد آمریکا به صورت مُشخص در برخورد فعال با طرح "خاورمیانه بُزُرگ" و مسایل روی میز آن (ایران، افغانستان، عراق، فلسطین، لُبنان) و در مجموع به صورت تقویت پروسه های سیاسی و اقتصادی بر پایه شراکت و دخیل ساختن مُتحدان خود به نمایش در خواهد آمد. ابزار نظامی به عُنوان فاکتور کلیدی در شکل دادن به جایگاه آمریکا به مثابه تنها ابر قدرت موجود، همچنان نقش خویش را حفظ و از این جایگاه پاسداری خواهد کرد. اما برخلاف دوره ی قبل که هر دو پای استراتژی تامین هژمونی آمریکا را تشکیل می داد، اینک به مُکمل سیاست چندجانبه گرایی و به عُنصر چشم پوشی ناپذیری که دیپلُماسی مُبتنی بر آن را قابل تبدیل به واقعیت می کُند، تغییر کارکرد می یابد.

آثار این سیاست بر رژیم مُلاها

برای جمهوری اسلامی تهدید واقعی سیاست جدید آمریکا از جهت گیری مُشارکتی آن سرچشمه می گیرد. پیام سیاست مزبور به طرفهای خارجی رژیم مُلاها این خواهد بود که بُحران جمهوری اسلامی دیگر یک پروژه آمریکایی نیست و واشنگتن نه فقط پیرامون راههای تخفیف یا چیرگی بر آن بلکه، بر سر منافع کُلی راه حلها هم حاضر به گُفتُگو است. این رویکرد، امکانات و ابزارهای فشاری که تاکُنون به علت روشن نبودن چگونگی تقسیم منافع و قرار گرفتن در خدمت تقویت یک سویه موازنه بین المللی به سود آمریکا به صورت مُنفعل یا نیمه فعال در کنار بُحران حرکت می کرد را به میدان می آورد یا به گونه موثرتری اجرایی می کُند.

دخیل ساختن کشورهای حاشیه خلیج فارس و عربی در این پروسه که با نشست گروه 1+5 در نیویورک به مرحله عمل درآمد، گُستره ای که سیاست مزبور در آن به حرکت درآمده را به خوبی نشان می دهد. در این راستا، فقط تحریمهای اقتصادی نیست که میزان فشار بر حُکومت جمهوری اسلامی را به درجه تحمُل ناپذیری افزایش می دهد بلکه، هویجهای پیشنهادی نیز خود کارکردی برابر با تهدیدهای دوچندان می یابد.

هنگامی که آمریکا از طریق مُشوقهای اقتصادی و گُشودن راه جمهوری اسلامی برای شرکت در سازوکارهای بین المللی مانند سازمان تجارت جهانی، گُزینه ای محکمه پسند را در برابر دست کشیدن آن از بُحران آفرینی ارایه می دهد، در حقیقت رژیم مُلاها را در برابر یک تصمیم سیاسی در مُورد ادامه یا توقُف بازی و مُتحدان خود را در مُقابل یک تصمیم توجیه پذیر امنیتی در صورت ثابت ماندن تهدیدها قرار می دهد. این امر فشار سیاسی بر دستگاه قُدرت جمهوری اسلامی را به صورت رقابت ستیزه جویانه باندها و گرایشهای گوناگون آن برای به کُرسی نشاندن پاسُخ خود به شرایط موجود و به واسطه آن، حفظ یا کسب قُدرت، مُنتقل می کُند.

بنابراین شگفت آور نیست که در کانون همه ی مُشاجره ها و جدالها زیر خیمه "نظام"، تصمیم سیاسی در باره استراتژی و جهت گیریهای کُلی نهُفته شُده است. همچنین روشن است که مُعامله با طرفهای خارجی بر اساس سیاست جدید اما توسط نمایندگان سیاست گُذشته، نه برای آمریکا و نه مُتحدان اُروپایی آن قابل قبول و اعتماد برانگیز است. پدیدار شُدن ترکیب و گروهبندی ای گرد میز مُذاکره که میلیتاریسم مُداخله گرایانه و بُحران سازی، بند ناف آن به قُدرت محسوب می شود، بهترین نشانه جدی و پایدار بودن رویکردی که روی کاغذ تعهُد داده می شود، نیست. در این رابطه راه حل بخشهایی از دستگاه قُدرت که بر آن نام "دولت ائتلافی" یا "دولت نجات ملی" گُذاشته شُده، تنها برای گرد کردن مُشکل است و این ناهمگونی را برطرف نمی کُند. گره گاه اصلی که همه راه ها دیر یا زود با آن تلاقی می کُند، "رهبر" و ساختار توتالیتر سیاسی - مذهبی جمهوری اسلامی است. اگر چه وزیر دفاع دولت فعلی و آینده آمریکا، آقای گیتس اطمینان داده است که کشورش سیاست تغییر رژیم را در برنامه خود ندارد اما هم آیت الله خامنه ای و هم اجزای "اصولگرا" و "اصلاح طلب" "نظام" به خوبی درک می کُنند که در صورت وُرود به این پروسه، نه حُکومت بلکه، طبقات و اقشاری که بر آنها فرمان می راند نفع برندگان اصلی خواهند بود.

.................
ایران نبرد
http://www.iran-nabard.com

20 December 2008

برای بیست و یکمین بار، محکومیت به نقض فاحش حقوق بشر



محکومیت رژیم ایران
در مجمع عمومی سازمان ملل متحد

زینت میرهاشمی

در شصت و سومین همایش مجمع عمومی سازمان ملل متحد، جمهوری اسلامی برای بیست و یکمین بار، به نقض فاحش حقوق بشر محکوم شد. محکومیت رژیم در این مجمع دستاورد فعالیت مداوم نیروهای مدافع حقوق بشر و نیز همبستگی نهادهای بین المللی مدافع حقوق بشر با مردم ایران، و نیز گامی مثبت است.

مجمع عمومی سازمان ملل روز پنجشنبه 28 آذر طی قطعنامه ای رزیم حاکم بر ایران را به اعمال گسترده شکنجه، اعدام، سرکوب زنان، دانشجویان و همچنین تبعیض علیه اقلیتهای قومی و مذهبی محکوم کرد و خواهان رعایت میثاقهای بین المللی از طرف جمهوری اسلامی شد. این قطعنامه بر گزارش ویژه بان گی مون، دبیر کل سازمان ملل متحد که در ماه اکتیر تهیه شده است، تکیه دارد. دبیر کل سازمان ملل متحد در گزارش خود، بر نقض گسترده حقوق بشر در ایران تاکید کرده است.

یکی از موارد محکومیت رژیم در رابطه با نقض حقوق بشر، اعدام کودکان و نوجوانان است. این مورد، تنفر بین المللی را نسبت به پایوران رژیم برانگیخته است. ایران از نظر اعدام کودکان و جوانانی که در سن کم مرتکب جرم شده اند، مقام اول را در جهان داراست.

روز پنجشنبه 28 آذر، شاهرودی رئیس قوه قضائیه رژیم، بار دیگر اعدام کودکان زیر 18 ساله را تائید کرد و آن را درست دانست. شاهرودی در رابطه با محکومیت رژیم به دلیل اعدام کودکان در دفاع از ساختار ارتجاعی قضایی در ایران، آن را «پیشرفته تر» از «نظامهای پیشرفته و مدرن جهان» دانست. جبهه ای گسترده در محکومیت رژیم ایران در دفاع از حقوق بشر، گامی مهم و تاثیر گذار است. در این نبرد طولانی ما از همه نهادهای حقوق بشری جهانی می خواهیم که به دولتهایشان فشار بیاورند که تا از هر طریق ممکن به رژیم حاکم برای رعایت حقوق بشر فشار بیاورند و روابط خود را وابسته به این امر کنند.

............
ایران نبرد
http://www.iran-nabard.com
/

19 December 2008

توقعات زیادی از "روحانیت(!)": تحقق (!) پیوند تناقض‌آمیز "اسلام" و دموکراسی

در این گفت‌وگو درباره‌ی موضوعاتی چون امتناع دموکراسی مذهبی یا امکان آن، تجربه‌ی جمهوری اسلامی در این زمینه، انسداد سیاسی در ایران و طرح موضوع مردم‌سالاری دینی، دیدگا‌ه‌های روشن‌فکران دینی ایران پس از تجزیه‌ی دوران اصلاحات،نمادهای روشن‌فکری دینی و دل‌مشغولی‌های آن‌ها، آرمان‌ها و دستاوردهای جریان روشن‌فکری دینی ایران، رابطه‌ی روشن‌فکران دینی و قدرت سیاسی، تعامل روشن‌فکران دینی و روشن‌فکران سکولار، جایگاه و وضعیت اندیشه‌ی‌ اصلاح‌گری دموکراسی‌خواهی در میان نهادهای سنتی دینی مثل حوزه‌ها و روحانیت و مطالب دیگری بحث و سخن گفته شده است


توقعات
زیادی از "روحانیت(!)"

تحقق (!) پیوند تناقض‌آمیز "اسلام" و دموکراسی

گفتگوی گذار
با

مهدی خلجی


گذار: در ایران این طور به نظر می‌رسد که آشتی و یا بر سر یک سفره نشستن دین و دموکراسی یا حکومت دینی حکومت مبتنی بر دموکراسی در عین حال که شدنی به نظر می‌رسد ولی نشدنی است و به تعبیری سهل و ممتنع است. حالا این پرسش ممکن است به اینجا بیانجامد که آینده ایران را می‌شود در ترکیب دین و دموکراسی دید؟ واقعا این ترکیب عملی و تحقق یافتنی هست یا نیست؟ به دیگر سخن، تجربه‌ی جمهوری اسلامی و نهادهای آن کدام باور را تقویت می‌کنند: امتناع دموکراسی مذهبی یا امکان آن را؟


مهدی خلجی: «ترکیب دین و دموکراسی» تعبیری مبهم است. مفهوم «دموکراسی مذهبی» را نیز من درنمی‌يابم. در جامعه‌ی دینی یهودی مانند اسراییل یا جامعه‌های دینی مسیحی مانند اروپا و آمریکا دموکراسی استقرار یافته است. جامعه‌ای مانند آمریکا از جهاتی به مراتب دینی‌تر از ایران است؛ از جمله به این دلیل که برخلاف ایران، آزادی مذهبی در قانون و عمل به رسمیت شناخته شده است. آن‌چه می‌توان گواهی داد امکان برقراری دموکراسی در جامعه‌ای دینی است.

روشن است که برقراری دموکراسی نیازمند تمهیداتی نظری و عملی است. برخی از این مقدمات و تمهیدات مربوط به دین است. دین موجود در ایران، از تفسیر دینی گرفته تا نهادهای دینی و نیز عرف دینی، بیشتر پشتوانه‌ای است برای خودکامگی تا آزادی و دموکراسی. اما این واقعیت نباید ما را بدین گمان وادارد که دموکراتیک شدن تفسیر دینی لزوماً به دموکراسی در سیاست و جامعه می‌انجامد. برای دموکراسی مقدمات و اقدامات پيشینی غیردینی چه بسا مهم‌ترند. شاید اقتصاد نفت‌بنیاد و فقدان نظام استوار بر بازار آزاد سبب مهم‌تری در رسوخ و بقای خودکامگی باشد. دموکراسی در عمل می‌تواند به زایش تفسیرهای دموکراتیک بیانجامد.

تجربه‌ی جمهوری اسلامی از بُن بر نظریه‌ی ولایت فقیه ایستاده است. نظریه‌ی ولایت فقیه، بی‌تردید به خودکامگی می‌انجامد. این مهم‌ترین چیزی است که از تجربه‌ی سی سال گذشته می‌توان آموخت.

استدلال سنتی نیروهای مذهبی در ایران آن بوده است که به دلیل مذهبی بودن مردم ایران باید مفاهیم جدید را در چارچوب‌های مذهبی به آنها عرضه کرد تا مقبولیت پیدا کنند؟ آیا این استدلال در عرصه‌ی عمل موفقیتی داشته است؟

م.خ. این سخن نیز مبهم است و می‌تواند به شکلی مغالطه‌آمیز به کاربرده شود. مذهبی بودن مردم لزوماً ضرورت مذهبی کردن مفاهیم جدید را اثبات نمی‌کند؛ همان‌گونه که در دوران جدید اروپا و آمریکا، چنین اتفاقی روی نداده است. پرسش اصلی، درک دقیق مفاهیم جدید و سپس ابداع روش‌هایی برای کاربرد بومی آن‌هاست. از نظر معرفت‌شناختی امکان تقلید از تجدد وجود ندارد، اما آموختن از آن بی‌تردید ضروری است. درست شبیه رمان نوشتن. پدیده‌ و نظریه‌ی رمان اروپایی و جدید است. اما نویسنده‌ی ایرانی اگر بخواهد رمانی ایرانی به زبان فارسی بنویسد، نمی‌تواند از هیچ الگویی تقلید کند. او باید رمان مدرن را به خوبی بشناسد، اما رمان ایرانی را خودش خلق کند. رابطه‌ی ما با تجدد پيچیده‌تر از آن است که بتوان صرفاً از آن تقلید کرد یا تعبیر سطحی دینی – در واقع سوء تعبیر – از آن به دست داد.

آیا با توجه به انسداد سیاسی در ایران جایی برای طرح دوباره‌ی موضوع مردم‌سالاری دینی وجود دارد؟

م.خ. «مردم‌سالاری» تعبیری نادرست در برابر دموکراسی است. در ایران به ويژه حکومت، از مردم‌سالاری توده‌گرایی مراد می‌کند. دموکراسی بیش از آن‌که بر اراده‌ی مستقیم مردم استوار باشد، بر نهادهای مدنی و حقوقی مستقل از حکومت بنا شده است. خواست آزادی و دموکراسی همیشه هست و همیشه مشروع خواهد ماند، به ويژه در دوران انسداد سیاسی. انسداد سیاسی اگر مراد تثبیت و اقتدار خودکامگی است، نیروهای دموکراتیک را به کنش فوری فرامی‌خواند.

پس از تجزیه‌ی دوران اصلاحات، اکنون روشن‌فکران دینی در ایران در موضوع پیوند دموکراسی و دین چه دیدگاه‌هایی را مطرح می‌سازند؟

م.خ. روشن‌فکران دینی، اگر مراد عبدالکریم سروش و محمد مجتهد شبستری است، در قلمرو اندیشه‌ی سیاسی سخنی گوهرین ندارند. دستاورد اصلی روشن‌فکران دینی در دو دهه‌ی اخیر مربوط به تأویل متن مقدس و یا مفاهیم وحیانی است. کسی مانند عبدالکریم سروش به گفته خود به بحث درباره‌ی جامعه‌ی اخلاقی بیش از کاوش درباره‌ی جامعه‌ی سیاسی علاقه‌مند است. باقی کسانی که تحت نام روشن‌فکران دینی شناخته می‌شوند فعالان سیاسی و روزنامه‌نگارند.

الان این جریان روشن‌فکری دینی ایران با نبود شخصیتی چون دکتر سروش -که محور این جریان هست و یک نوع ایدئولوگ آن- چه وضعیتی دارد؟ اصلا، آیا روشن‌فکری دینی در ایران امروز مخاطب یا پایگاه‌هایی برای طرح و پذیرش ایده‌های خود دارد؟ برای مثال، در دهه‌ی هفتاد، دانشجویان زیادی پیگیر این‌ مباحث بودند؛ الان چه وضعیتی است از نظر شما؟

م.خ. عبدالکریم سروش نماد روشن‌فکری دینی در دو دهه‌ی گذشته است. بی‌گمان او هنوز مخاطبان فراوانی در میان دانشجویان و تحصیل‌کردگان طبقه‌ی متوسط شهری دارد. اما گفتن ندارد که جامعه و نسل دگرگون شده است. گفتار روشن‌فکری دینی آن رونق پیشین را ندارد. وقتی عبدالکریم سروش می‌نوشت و سخن می‌گفت، اینترنت و ماهواره چنین فراگیر نشده بود. موج مهاجرت دانشجویان و فرهیختگان به غرب بالا نگرفته بود. این همه کتاب و کتاب‌خانه به زبان‌های فرنگی در ایران در دسترس نبود. طالبان دانش در ایران اکنون به منابع متکثری دسترسی دارند و این امر به طور کلی مانع شکل‌گیری اقتدارهای فکری از جنس دو دهه‌ی پیش است. نه تنها عبدالکریم سروش، که در دهه‌های آینده هیچ کس دیگر نیز آن رونق و اقبال روشن‌فکرانه‌ی قدیم را نخواهد یافت. زمانه‌ی ما اقتدارستیز است و نسل نو نیز بر این روش راه می‌رود. از سوی دیگر، حدود یک دهه است که عبدالکریم سروش مکتوبات تازه‌ یا ایده‌های تازه نشر نداده است. البته آن‌چه وی انجام داد نام وی را برای همیشه در جریده‌ی روشن‌فکری این دیار به بزرگی ثبت کرد.

این مهم است که وقتی که یک جریان فکری دارد روی یک موضوعی کار می‌کند، به نوعی یک تاثیرات اجتماعی داشته باشد و یعنی ما با یک بروز و نمود عینی اجتماعی و یا سیاسی مواجه باشیم؛ آیا جریان روشن‌فکری دینی یا اصلاح‌طلبان درون حکومتی در ایران چنین ویژگی را دارا بودند؟

م.خ. تأثیر اجتماعی روشن‌فکران دینی انکارپذیر نیست. فضای اجتماعی یک دهه (از اواخر دهه‌ی شصت تا اواخر دهه‌ی هفتاد) زیر سایه‌ی سنگین این جریان است. درباره‌ی عبدالکریم سروش مطمئن نیستم؛ اما دیگر کسانی که خود را منسوب به این جریان می‌دانند در پی اثرگذاری مستقیم بر سیاست بودند. حلقه‌ای که محمد خاتمی را در برگرفت و وی را در انتخابات ریاست جمهوری سال هفتاد و شش خورشیدی یاری داد، چنین می‌اندیشید. اما شاید به آسانی نشود میان اندیشه‌های آقای سروش و جریان اصلاحات ارتباط سامان‌مند و منظمی یافت. به ويژه محمد خاتمی که سیاست‌پيشه‌ای با تظاهرات روشن‌فکری بود، خود را نظراً مستقل از روشن‌فکران دینی می‌شمرد و برای خود دیدگاه‌های جداگانه داشت. برای نمونه، پایبندی نظری و عملی محمد خاتمی را به اصل ولایت فقیه به سختی می‌شود به دیدگاه‌های عبدالکریم سروش پیوند زد.

جریان روشن‌فکری دینی آیا یک آرمان‌ یا ایده‌های مشخص و تعریف شده‌ای داشت که به دنبال آن بودند؟ اگر بله؛ آن یا آنها‌ چه بود؟ برای مثال، آیا به دنبال آن بودند که نظام سیاسی را در واقع مسئولیت‌پذیر کنند و یا به دنبال این بودند که مردم را در صحنه و یا درعرصه اجتماعی مسئول‌تر و درگیرتر کنند؟

م.خ. جریان روشن فکری دینی را نباید با جریان اصلاحات یکی انگاشت. کسانی مانند عبدالکریم سروش اگرچه دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی داشته‌اند، اما به نظر نمی‌رسد برنامه‌ای مشخص برای فعالیت سیاسی تدوین کرده بودند یا بلندپروازی سیاسی داشته باشند. آن‌ها شاید پس از مدتی همکاری با جمهوری اسلامی، به این نتیجه رسیدند که راهِ این نظام به سمت آزادی و دموکراسی نیست و پاره‌ی عمده‌ای از بحران ما هم غیرسیاسی و هم از نظر تاریخی ریشه‌دار است. آن‌ها کوشیدند رویکردی معرفتی به بحران داشته باشند. البته کوشش نظری آنان پیامدهای سیاسی داشته است. البته اصلاح‌طلبان قصد و نیتی سیاسی داشتند؛ اما همان‌گونه که بارها دیگران گفته‌اند برنامه‌ای مشخص درکار نبوده است. مخاطب روشن‌فکران دینی تحصیل‌کردگان طبقه‌ی متوسط شهری بودند و مخاطبان اصلاح‌طلبان توده‌ی مردم.

این جریان روشن‌فکری چه تاثیری در ساختار قدرت گذاشته است و چرا این ساختار هرروز مسلط‌‌‌‌ ‌‌تر و بسته‌تر می‌شود؟ چه رابطه‌ای بین این دو است؟

م.خ. شاید مهم‌ترین تأثیر روشن‌فکری دینی در ارتباط با ساختار قدرت، سلب مشروعیت آن است. آن مبانی دینی که حکومت اسلامی را مشروع جلوه می‌دهند و نیز اساساً فقه و اصول فقه، موضوع نقد روشن‌فکران دینی قرار گرفته است. مسلط‌تر و بسته‌تر شدن نظام سیاسی در ایران، عوامل سیاسی و اقتصادی دارد نه معرفتی. یعنی اگر توجه کرده باشید در دو دهه‌ی اول بسیاری از نویسندگان حوزوی و غیرحوزوی می‌کوشیدند ولایت فقیه را توجیه کنند. الان کسی دیگر بدین کار چندان راغب نیست. کمتر دفاعیه‌ای علمی‌مآبانه از ولایت فقیه منتشر می‌شود. زیرا دیگر توجیه علمی و دینی آن بی‌معنا شده است. جمهوری اسلامی نیز دیگر به مشروع وانمود کردن خود نیازی ندارد. ولی فقیه در یک دست اسلحه و در دست دیگر کلید زندان دارد. همین برای او کافی است. این همان چیزی بود که در طول تاریخ اسلام به حاکمان مشروعیت می‌داد: «الحکم لمن غلب» یعنی حکومت از آنِ کسی است که پرزورتر است. اقای خامنه‌ای حاکم است، نه به دلیل وجاهت نظریه‌ی ولایت فقیه، بل‌که به این سبب که وی در شرایط کنونی پرزورتر از همه است.

آیا جریان روشنفکری دینی که در پی اصلاح دینی و نیز ساخت جامعه‌ی دینی است، از نحله‌های فکری دیگری همچون سکولارها یا از گروه‌های دیگر هم تاثیر پذیرفتند یا تعامل داشته است؟ به‌عنوان از دکتر حسین بشریه می توان نام برد و تاثیری که داشت روی عده‌ای از این گروه آیا چنین چیزی وجود داشت یا فقط دکتر سروش بود که این جریان را در واقع داشت هدایت می‌کرد. آدم‌های دیگر در این میان نقشی نداشتند، استادهای دیگر یا اندیشمندان دیگر؟

م.خ. روشن‌فکری دینی سراپا وام‌دار اندیشمندان سکولار و دینی اروپایی و آمریکایی است. خود تربیت فکری عبدالکریم سروش فلسفه‌ی علم است و نظریه‌ی «بسط و قبض تئوریک شریعت» یک‌سره اثرپذيرفته از نظریه‌های فلسفه‌ی علم است که پیوندی با دین و دین‌داری ندارد. روشن‌فکران دینی، اگرچه ممکن است اهل تقید و تعبد دینی و عمل به مناسک و آداب مذهبی باشند، اما به یک معنا خود سکولارند: طالب جدایی دین از دولت و قطع مزایای روحانیت و برقراری دموکراسی هستند. روشن‌فکران دینی از نویسندگان و اندیشه‌ورزان سکولار ایرانی نیز به شکل وسیعی اثرپذیرفته‌اند. عکس این نیز صادق است. روشن‌فکری دینی بر زبان و گفتار روشن‌فکری به معنای عام در ایران مهر خود را نهاد. بسیاری از اصطلاحات و تعبیراتی که شما در زبان و نوشته‌های روشن‌فکران سکولار می‌بینید برساخته‌ی روشن‌فکران مذهبی است. به هر روی، ما در ایران در فضایی بسیار بسیار کوچک زندگی می‌کنیم و کمتر کسی می‌تواند برکنار از تأثیر و تأثر بماند.

از سوی دیگر، بسیاری از اصلاح‌طلبان مانند سعید حجاریان و مصطفی تاج‌زاده، بیش از آن‌که شاگرد عبدالکریم سروش و متأثر از وی باشند، شاگردان حسین بشیریه و جواد طباطبایی و اثرگرفته از این دست اندیشمندان بودند. بنابراین، نباید در سلطه‌ی فکری عبدالکریم سروش بر اصلاح‌طلبان نیز چندان اغراق کرد.

اصلاح طلبی و دمکراسی خواهی اکنون چه جایگاه و وضعیتی در میان نهادهای سنتی دینی مثل حوزه‌ها و روحانیت دارند؟

م.خ. حوزه‌های علمیه، اکنون زائده‌ی تعلیمی – تبلیغاتیِ جمهوری اسلامی و وابسته به حکومت‌اند و در نتیجه نه در پی اصلاح‌اند و نه دموکراسی. در مقاله‌ای با عنوان «جمهوری اسلامی و نظم نوین روحانیت» که در شماره‌ی تازه‌ی «ایران‌نامه» منتشر شده، کوشیده‌ام به اختصار این موضوع را شرح دهم. حوزه‌های علمیه در سه دهه‌ی پس از انقلاب در رکود فکری به سر می‌برند؛ به رغم آن‌که از نظر امکانات مالی در وضعیتی بی‌نظیر در تاریخ شیعه زندگی می‌کنند. اساساً انتظار ترویج دموکراسی از روحانیت، تناقض‌آمیز و نابه‌جاست. روحانیت در پی بسط اقتدار خود است. استقرار دموکراسی، یعنی نشاندن روحانیت در جای خود. جای آن‌ها در دموکراسی نیز بسیار محدود است. در دموکراسی نه تنها روحانیان که به طور کلی دین‌داران از آن رو که دین‌دارند واجد امتیاز نیستند. در حالی که نظام دینی‌ای که روحانیت بنابه اقتضای صنفی خود رواج می‌دهد، از بُن استوار بر تمایز و تبعیض به سود دین و دین‌داران است.

با سپاس از شما برای شرکت در این گفت‌وگو

..................................

http://www.gozaar.org/template1.php?id=1166&language=persian
چشم‌اندازی برای حقوق بشر و دموکراسی در ایران

رمزگشائی از مفهوم «رژيم جمهوری (!) خر فهم کننده »/ زنگ خطر سرخود/ نه یک کلمه "نئو سکولاریستی (!) نو" کمتر یا بیشتر

دارالترجمه یاجوج و ماجوج / کوتاه و گويا و مستحب و فرا نو


رمزگشائی از
مفهوم «رژيم جمهوری (!) اسلامی»

خود آموز خر فهم کننده و زنگ خطر سرخود

نه یک کلمه "نئو سکولاریستی (!) نو" کمتر یا بیشتر
..............

"رمزگشائی از مفهوم "رژيم"، جمعه گردی های...نوری .../
حکومت اسلامی در ايران، از همان آغاز، و فکر می کنم بعلت بی سوادی و بی اطلاعی ايدئولوگ هايش، خود را «رژيم» خوانده و از «ايدئولوژی اسلامی» سخن گفته است و، به اين ترتيب، به اذعان خودش، کار ما را در تشخيص ماهيت آن آسان ساخته است...
«يقين مردمان به آزادی» يک معيار و شاخص است. هر کجا که اين يقين از مي
ان برود بايد زنگ های خطر ورود رژيم ايدئولوژيک جديدی را بصدا در آورد"!

سردبیر باشگاه سکولاریسم (!) نو ری قمری نو
گوی انیوز
http://news.gooya.com/society/archives/081045.php
آدینه 29 آذر 1387
.........................................................

.... تمرین ...
..............

"سکولاريسم نو:
تکرار اين نکتۀ بديهی را ضروری می دانيم که .... همه مطالبی که در سکولاريسم نو منتشر می شوند، لزوماً مورد موافقت گرداننده سايت و همکارانش نيست"!

گرداننده (!) و "همکاران (!)"
باشگاه نیو زکی لاریستی مبارزه (!) با ایدئو لوژ ی ها
http://209.85.129.132/search?q=cache:Av10rV72fJ4J:www.newsecularism.com
يک شنبه
  بحث شیرین نو و چه و چه جمعه گردی های باشگاه سکولاریسم (!) نو ری قمری نو    24 آذر 1387 ـ 14 دسامبر 2008
...............
..........................................

.... تمرین ...
...............

"سکولاريسم يک شعار توخالی نيست...
و نام نويسی در اين باشگاه رزمنده شرايطی دارد "!

ا.ن. علا گو ی ا نیوز
http://news.gooya.com/society/archives/076687.php
آدینه 29 شهريور 1387 ـ 19 سپتامبر 2008
.........................................................

.... تمرین ...
...............

"شما
برای مظنه زدن حرف های من به منبع مراجعه نياز ندارید
بايد دقت کنيد تا ببينيد که من از کنار هم نهادن يک مشت بديهيات
چه نتايج «کارآگاهانه» ای گرفته ام" !

ا. ن.علا گو ی انیوز
http://news.gooya.com/society/archives/057174.php
آدینه 20 بهمن 1385 - 21 فوريه 2007


17 December 2008

زمينه يابي علل ناكامي اپوزيسيون در بستر تاريخ فرهنگ استبدادي وسنتي ايران

فرض گيريم كه اكثريت قاطع مردم ايران در داخل كشور اجازه رشد و كسب آگاهي سياسي را نداشتند و به همين دليل به دام آخوند افتادند. آيا اساتيد دانشگاه، تحصيلكرده ها و شخصيت هاي نظير سنجابي، بازرگان، سحابي و گروهايي نظير جبهه ملي و حزب توده و غيره نيز ناآگاه و بيسواد بودند كه چندتا آخوند آنها را فريب بدهد؟ آيا هزاران دانشجو ، روشنفكر، دكتر و مهندس چپ و ضد مذهب كنفدراسيوني در اروپا و آمريكا نيز فاقد آگاهي سياسي بودند؟

رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام سالها پيش در نماز جمعه تهران گفت كه ضد انقلابي هاي فراري در خارج (اپوزيسيون برونمرزي)، با همكاري وسيع دستگاههاي تبليغاتي استكبار جهاني ما را در سطح بين المللي بي آبرو و بي اعتبار كرده اند؛ ما نيز بايد برنامه اي براي بي اعتبار كردن آنها داشته باشيم.

رژيم جمهوري اسلامي نه تنها با اعزام نفوذ هاي ظاهرا دوآتشه به ميان اپوزيسيون موفق شد اپوزيسيون برونمرزي يعني چهار ميليون ايراني با ميلياردها ثروت، و هزاران فعال سياسي، دهها حزب و جبهه و سازمان، ، بيش از دهها كانال تلويزيون ماهواره اي، صدها روزنامه و مجله و نشريه، دهها راديو، صدها انجمن و نهاد و بنياد و ميليونها وب سايت اينترنتي، و با در دست داشتن قوي ترين و كارا ترين وسيله ارتباطي يعني اينترنت؛ را منفعل و يا تبديل به يك "كلاف سر در گم" تلف شده در غربت بكند.


زمينه يابي علل ناكامي اپوزيسيون
در بستر تاريخ فرهنگ استبدادي وسنتي ايران

عبدالستار دوشوكي


پيشگفتار

در طي هفته هاي اخير جهت تحقيق و بررسي پرسشنامه اي را براي بيش از صد و سي نفر از شخصيت هاي اپوزيسيون ارسال كردم. علاوه بر واكنش هاي متعدد، بخش قابل ملاحظه اي از جواب هاي دريافتي نيز قابل تعمق و مستلزم كالبدشكافي بسيار عميق تري از آنچه كه من در ابتداي كار در نظر داشتم، مي باشد. سوالي كه راه گريزي از آن براي خود نيافتم اين است كه "آيا اپوزيسيون برونمرزي به مثابه روشنفكران و نخبگان سياسي جامعه ايراني، كه علاوه بر دانش و شعور سياسي و تجربه بيش از ربع قرن زندگي در جوامع دمكراتيك و آزاد، نمودار و الگوي بارز تفكر، عملكرد و فرهنگ جامعه ايران مي باشد يا نه؟ آيا عوام الناس، نخبگان و دولتمردان ايراني همگي محصول يك بستر فرهنگي مشترك مي باشند، كه "اگر گلي در آن بستر نمي رويد، از آفتي است كه در چمن پيداست!". بنابراين نمي توان از نروئيدن گل اپوزيسيون ناليد اما از بستر نازا و عقيم فرهنگي اجتماعي كه عامل ستروني است سخن نگفت. اين مقاله علل ريشه اي ناكامي اپوزيسيون و ارتباط آن با فرهنگ استبدادي ايران را زير ذره بين "انتقاد از خود" قرار مي دهد. در مورد "آفات چمن" مقالات و حتي كتابهاي زيادي نوشته شده است. بنده با كمال احترام به نكات مثبت فرهنگ ايراني، كه مقاله ويژه خود را مي طلبد، در اين نوشتار از سطح چمن ِ آفت زده عميق تر رفته و "خاك آفت زا" را كه تاثيرات نامطلوبي بر مردم ايران و بخصوص بر اپوزيسيون (از جمله بر روي اين حقير بيشتر از هر كسي) داشته است مورد تجزيه و تحليل قرار داده ام. در اين راستا براي بازتاب و كالبدشكافي حقايقي كه بسياري از هموطنان از آنها آگاه هستند، ولي تعداد معدودي تهوّر بازگويي اين عيوب فرهنگي را داشته اند، ناچارم بجاي مصلحت انديشي و تلاش براي كسب وجهه عوام پسند، خطر كرده و براي آغاز سخن، اين سوال را مطرح كنم كه آيا براستي ما ملتي متمدن و با فرهنگ هستيم كه از نژاد اصيل و پاك اهورايي و مظهر پندار نيك، گفتار نيك و كردار نيك مي باشد، و يا اينكه همانگونه شاهنامه فردوسي (شناسنامه ملي ايرانيان) مي گويد:

ز دهـقان و از تـرك و از تازيان ـ‌ـ‌ـــــــــ نژادي پديد آمد اندر ميان
نه دهقان، نه ترك، نه تازي بود ـ‌ـ‌ـــــــــ سخن ها به كـردار بازي بود
هـمـه گـنـج ها زير دامـان نهـند ـ‌ـ‌ـــــــــ بكوشند و كوشش به دشمن دهند
به گــيتي كسي را نمانـد وفـا ـ‌ـ‌ـــــــــ روان و زبان ها شـود پر جفا
بريزند خــون از پي خواسـته ـ‌ـ‌ـــــــــ شـود روزگار بــد آراسته
زيان كسان از پي سود خويش ـ‌ـ‌ـــــــــ بجويند و دين انـدر آرند پيش
چو بسيار از اين داستان بگذرد ـ‌ـ‌ـــــــــ كسي سوي آزادگــــي ننـگرد


ريشه هاي تاريخي فرهنگ اجتماعي ـ سياسي ما:

گذشته از مبحث نژاد مندرج در شعر فردوسي كه من آن را عامل موثر در پروسه نيل به دمكراسي و تمدن به معناي مدرن كلمه نمي دانم؛ هر ملتي داراي فرهنگي است كه بر خلاف مقوله نژاد؛ نسبتاء تاثير پذير، پويا، و داراي ظرفيت رشد و پيشرفت مي باشد. فرهنگ اصيل ايران بر خلاف بسياري از فرهنگهاي ملت ها و كشورهاي جديدالتاسيس، ريشه اي بسيار عميق در تاريخ فلات ايران دارد. براي درك ماهيت فرهنگ "اصيل" ايراني، بايد، قبل از هر چيز، معاني واژه هائي نظير "فرهنگ" و "اصالت" و يا به اصطلاح "اصيل" را دريابيم. فرهنگ مجموعه اي از ارزش ها، سنت ها، نماد ها، الگوها، مناسبات و انديشه و اصول حاكم بر روابط و ضوابط رايج در يك جامعه، ناميده مي شود. در لغت نامه دهخدا از فرهنگ بعنوان عقل و خرد، و تعليم و تربيت (آموزش و پرورش) نيز ياد شده است. در نتيجه تعجب آور نيست اگر در كشورمان اداره آموزش و پرورش، اداره "فرهنگ" ناميده مي شود؛ و احمد كسروي در كتاب خود بنام "فرهنگ چيست" تاكيد بر روي نقش بسيار مهم فرهنگ يعني آموزش و پرورش در پيشرفت و بهبودي انسانها دارد. واژه فرهنگ از متن قديمي اوستايي و پهلوي فرهنگ است. "فر" به معناي پيش و به جلو رفتن و "هنگ" به معناي قصد و آهنگ است. در نتيجه بارزترين مشخصه مقوله "فرهنگ" ديناميك بودن، تغييرپذيري و پيشرفت آن مي باشد. اما آنچه كه ما در ايران داريم "فرهنگ اصيل" است؛ و نه فرهنگ به معناي متداول آن در جوامع مختلف و پيشرفته بشري. در نتيجه براي ايراني "اصالت" (تغيير ناپذيري؛ استاتيك و يا به عبارتي بكر بودن) و "فرهنگ" از يكديگر جدايي ناپذير هستند. يعني فرهنگ مثل قوانين طبيعي نظير قانون جاذبه زمين و يا آيات قرآني قابل تغيير، تحول و تكامل نيست. اين تلفيق تفكيك ناپذير در روانكاوي ما ايرانيان همانند تمثال تنديس گونه اي حك شده است كه به چالش كشيدن آن به مثابه يك ناهنجار خطرناك "فرهنگي" تحت عناوين "دور شدن از اصل خويش"، "از خود بيگانگي" "استحاله فرهنگي"، "انحطاط فرهنگي"؛ "غرب زدگي" و حتي "بي فرهنگي"، مستوجب لعن و نفرين خواهد شد. اين در حالي است كه فرهنگ بسياري از جوامع بشري در گذر زمان از پوسته بدوي خود يعني مطلق انديشي و تحجر بيرون آمده و بسوي فرهنگ جهانشمولي، هومانيستي (انسان باوري) و دمكراسي در حركت هستند. ريشه فرهنگ ايراني در شريعت ايجابي زرتشتي "ونديداد" يا بخش واپسين اوستا شكل گرفته است كه بر خلاف ادعا هاي عامه پسند، همانند همه مذاهب بر مبناي خردگريزي و پناه بردن به آهورامزدا تكوين يافته است. يكي از وظايف اصلي موبدان زرتشتي، تقديس شاهان و دعوت مردم، به مثابه "چه فرمان يزدان چه فرمان شاه" به اطاعت و انقياد به "فرّ يزدان" بوده است. اسلام كه دكتر عبدالحسين زرين كوب تاثير آن بر روي ايرانيان را در كتاب دو قرن سكوت مورد تجزيه و تحليل قرار داده است، هيچگونه پرسش گري، شك و يا بازنگري را بر نمي تابد و بعد از پيامبر اطاعت از "اولي الامر" را مي طلبد.

بنيان و خصوصيات فرهنگي ما

خصوصيات و ويژگي هاي فرهنگي ايرانيان چه در بعد فردي و يا گروهي (اجتماعي) توسط بسياري از نويسندگان و پژوهشگران به تفصيل بيان شده اند. اين خصوصيات كه تبلور عملي و آشكار بسياري از آنها در اپوزيسيون نمايان است، به نوبه خود معلول علتي هستند كه آن "علت" در حقيقت بستر زايشي و يا شالوده و سرچشمه خصوصيات فرهنگي ما مي باشد. بسياري از محققين پرسيده اند چرا ما ايرانيان (بطور كلي و البته به استثناي شما خواننده محترم) خودمحور؛ فرصت طلب، دو رو، حقيقت گريز، رشوه گير و رشوه بده؛ متملق؛ متظاهر، سطحي، قهرمانپرور، مسئوليت ناپذير، احساساتي، مردسالار، زن ستيز، ظاهر پرست، قانون گريز، و حسود، هستيم؟ ريشه ء اين ويژگي ها در كجاست؟ براي كشف ريشه اين "مصيبت هاي فرهنگي" بايد به كتاب استبداد در ايران نوشته حسن مرادي مراجعه نمود. وي علت و يا ريشه ء خصوصيات فرهنگي ما را در "عصّبيت ايلي" ايرانيان جستجو مي كند، و آن را "عصبيت نوين" مي خواند. ابن خلـد ون در فلسفه تاريخ جامعه شناسي سياسي خود؛ از عصبّيت به عنوان عنصر اساسي، پايدار و عامل تبيين كننده ياد مي كند. ويژگي ذاتي عصبّيت تمركز قدرت در دست رئيس قبيله و يا "ايل" بعنوان يك فرمانرواي بلامعارض از يك سو، و فرمانبرداري و اطاعت بي چون و چراي اعضاي قبيله و يا "ايل" از وي مي باشد. تقسيم بندي كشور ما نيز بر اساس ايل ها و يا ايالات بوده است. فرهنگ سياسي ما بر آمده از عصبّيت و اقتدار ايلي مي باشد، كه سودمندي مقطعي خود را در برهه هاي حساسي از تاريخ ايران و بخصوص در مقابله با هجوم بيگانگان با تشديد انسجام "ايلي" و مقاومت در برابر هر گونه تغيير و تحول، و همچنين حفظ هويت قومي و فرهنگي ايرانيان، نشان داده است. خصوصيت بارز عصبّيت ايلي، ايستادگي و انعطاف ناپذيري آن در مقابل هر گونه تبديل ودگرگوني و يا حتي تاثير پذيري مي باشد. بنابراين آنچه كه ما امروزه از آن بعنوان "مقابله با هجمه فرهنگي" مي شنويم، ريشه در تاريخ ما دارد. چه كساني از به اصطلاح "هجمه فرهنگي" وحشت دارند؟ مسلما‌ آنهايي كه ادامه حيات و بقاي حكومت خود را در استمرار "وضع موجود" مي دانند. بعقيده مرادي از منظر سياسي عصبيت نوين به جامعه هم چون يك ايل بزرگ مي نگرد، و از آنجايي كه ايل پيوسته در معرض توطئه هاي گوناگون و تهاجم دشمنان است، وجود هميشگي دشمن نه تنها براي تداوم عصبيت الزامي است، بلكه فاكتور مهمي در ايجاد اتحاد و يكپارچگي جهت ادامه حيات ايل، مي باشد. در چنين شرايطي، ايل از تك تك افراد "وفادار" و "ايـلـپـرست" همگوني و همخواني مي طلبد. پرسش گري ناميمون و ناهمخواني و يا موضع گيري نامتجانس از طرف هر فرد و يا گروهي حكم ارتداد، ستون پنچم بودن دشمن، و مزدور بيگانه و يا توطئه چي را خواهد داشت. مشروعيت طلبي عصبّيت نوين از منظر فرهنگي اساسا به گذشته گرايي اش متكي است. گذشته اي كه با ترويج و تبليغات وسيع اسطوره پردازي و تقديس مي شود تا سپر ايدئولوژيك عصبيت گردد. نمونه بارز آن جشن هاي 2500 شاهنشاهي، و يا مراسم عاشورا و تاسوعا مي باشد.

شالوده و زير بناي فرهنگي ما "عصبيت ايلي" است. اما در روبنا و در عمل، اين عصبيت به اشكال مختلف تجلي پيدا مي كند. بعنوان مثال، خودخواهي! كه درسطح شخصي بصورت خودمحوري و يا خودگراي منفي؛ در سطح گروهي و يا جناحي بصورت "خودي" و "غير خودي" ؛ و در سطح "ايلي" و يا "ملي" بصورت صفات خودشيفتگي و خودپرستي (نارسيسيسم ملي) عوامپسند نظير "هنر نزد ايرانيان است و بس" ، ظاهر مي شود. حسن قاضي مرادي در كتاب خودمداري ايرانيان، از آن بعنوان "خود ـ مداري" كه تقريبا همان "خود ـ محوري" است، ياد مي كند، كه با "فرديت" مدرن و پيشرفته انسان آزاد و متكي به خويش فرق دارد. ادبيات ايران در اين مورد ضرب المثل هاي فراواني دارد از جمله: "ديگي كه براي من نجوشد، ميخوام سر سگ توش بجوشد". گفته فردوسي " زيان كسان از پي سود خويش" بيانگر اين خصلت فرهنگي ما است كه با ويژگي "فرصت طلبي" به معناي نان را به نرخ روز خوردن آميخته است. فرصت طلبي بين ايرانيان گاهي اشكال پيچيده اي بخود مي گيرد كه تشخيص آن ساده نيست. به عنوان مثال مي توان بدون ذكر نام از استاد دانشگاه ي ياد كرد كه حدود 15 سال پيش ريشه يابي علل عقب ماندگي در ايران را در كتابي بنام "ما چگونه ما شديم" منتشر نمود. اما همين فرد امروزه براي "از پي سود خويش" ، مفسر و توجيه گر سياست هاي سركوب، تروريستي و ماجراجويانه رژيم بروي امواج راديويي و صفحات تلويزيونهاي بين المللي نظير بي بي سي، سي ان ان؛ و الجزيره، مي باشد. در كتابش در مورد فرصت طلبي به عنوان يك عامل عقب ماندگي ايرانيان، چيزي ننوشته است. مكاري، دروغگويي، و جعل مدرك و اعتبار هنر اختصاصي علي كردان وزير كشور سابق نيست، در بين اپوزيسيون نيز كساني هستند كه حتي بدون داشتن مدرك ليسانس، خود را دكتر و پروفسور جا زده اند.

موضوع ديگري كه مرادي در كتاب خود به آن اشاره كرده است؛ فرهنگ توهم توطئه و توطئه گري مي باشد كه تاثيرات بيش از حدي بين ايرانيان چه در ارتباط با حكومت و چه در مناسبات اجتماعي، گروهي و يا حتي روابط بين افراد، گذاشته است، زيرا كه ايرانيان بدليل عدم شفافيت در امور حكومتي و فقدان نظارت بر روند سياست كشور وفرهنگ عدم اعتماد اساسا سياست را قلمرو توطئه و توطئه گري و "كاسه اي زير نيم كاسه است" مي دانند. مرادي بر اين حقيقت تلخ تاكيد مي كند كه "اگر حاكميت استبدادي با مردم خويش با ابزار توطئه گري مواجه مي شود، مردم نيز به حكومت رويكرد توطئه گرانه دارند". اگر نيك بنگريم اين خصلت فرهنگي ما همانگونه كه در سريال دايي جان ناپلئون ترسيم شده است، يك تراژدي خنده دار است. بعنوان مثال، صرفنظر از واقعيت، رژيم جمهوري اسلامي ما (اپوزيسيون) را متهم به سرسپردگي و مزدوري انگليس و آمريكا و عوامل بيگانه مي كند. ما نيز دقيقا از همان "چوب تكفير فرهنگي" استفاده مي كنيم و مدعي مي شويم كه آخوند ها دست نشانده انگليس ها هستند. هر دوي اين ادعا ها طرفداران پر و پا قرص ويژه خود را دارند؛ زيرا كه اين متاع در فرهنگ ما همواره خريداران فراوان داشته و دارد. در كتاب بالندگي و بازندگي ايرانيان توسط جمال هاشمي آمده است: " در شاهنامه كشته شدن سهراب به دست رستم و مردن او پس از زخمي شدن و تعلل كيكاوس در ارسال "نوشدارو" نتيجه يك توطئه است. خصوصيات ديگري نظير تعصب و تنگ نظري، حسادت، خود را عقل كل دانستن؛ و معيوب دانستن ديگران، دربين شخصيت ها و گروه هاي اپوزيسيون به نحو بارزي نمايان است. هيچ كسي ديگري را قبول ندارد؛ و بقول مولانا: " غافلند اين خلق از خود بيخبر / لاجرم گويند و گيرند عيب يكدگر" . "تو نبـيني روي خود را اي شمن / من ببينم روي تو، تـو روي من".

فرهنگ اجتماعي ـ سياسي ما در گذر تاريخ

داريوش اول به نقل از كتبيه بيستون مي گويد: "خداي بزرگ اهورامزدا است كه داريوش را شاه كرد. اهورامزدا اين سرزمين را به من ارزاني فرمود و مرا شاه نمود و من شاه هستم به خواست اهورامزدا." وي در كتيبه اش در شوش نيز يزداني بودن "فرّ" خويش را تكرار مي كند و مي گويد آنچه را كه من كردم به خواست اهورامزدا بود. حال اين سخنان حاكم ايران در 25 قرن پيش را با سخنان حاكم فعلي (خامنه اي) در قرن بيست و يكم مقايسه كنيد. چه چيزي تغيير كرده است؟ او اگر "فر" يزدان و يا سايه الله بود، اين ديگري آيت الله و نماينده خدا است. اگر پادشاهان ما به پادشاه بودن بر ايران زمين بسنده نكردند و خود را شاه همه شاهان جهان يعني شاهنشاه لقب دادند، تعجب آور نيست اگر حاكم فعلي ما نيز كه آيت الله و سيّد است، خود را نه تنها رهبر ايران و يا حتي رهبر شيعيان دنيا، بلكه "ولي امر" مسلمانان جهان بداند. نظامي مي گويد: "نزد خرد، شاهي و پيغمبري / چون دو نگين است در انگشتري". "گفته ي آنهاست كه آزاده اند / كاين دو ز يك اصل و نسب زاده اند". فردوسي نيز مي گويد: " چنان دان كه شاهي و پيغمبري / دو گوهر بود در يك انگشتري".

در نتيجه براي ما ايرانيان "قد يسيّت" حاكم از اهميت ويژه اي بر خوردار است. اين قديسيت نه تنها در توجيه فرهنگ استبدادزاي عصبيت ايلي؛ بلكه در تحميق توده عام نيز موثر بوده است. بدينگونه است كه تقدس در فرهنگ سياسي اجتماعي ما اسطوره اي و نهادينه شده است. اگر چه "حق الهي سلطنت" جاي خود را به حق الهي امامت و ولايت داده است. اگر چه با حمله اعراب به ايران، سلطنت به خلافت گرائيد؛ و سپس با امويان مجددا خلافت به سلطنت بازگشت، و با عباسيان سلطنت در خلافت تثبيت شد، و سپس در دوران حكومت صفويان، امامت جاي خلافت را گرفت و در خدمت سلطنت درآمد. در سال 57، سلطنت تبديل به امامت و يا ولايت مطلقه شد. بهر حال از نظر ما ايرانيان اينها "مشيّت هاي الهي" است كه يك روز ما را در زير سايه شاه (ظل الله) قرار مي دهد و روز ديگر در زير آفتاب نوراني امامت و ولايت. البته ساواك، ساواما و اطلاعات را نيز بر ما مقرر نمودند تا در صورت طرح كمترين پرسشي و يا بروز شك و ترديدي، طعم ناگوار و دردناك ناسازگاري با قوانين "ايل" و مخالفت را به ما بچشاند. اين مجازات سرپيچي و يا تخطي از"قوانين مقدس ايل" همواره وجود داشته و مختص به ساواك و ساواما نيست. فردوسي در مورد تنبيه و شكنجه دردناك مخالفان توسط پادشاهان مي گويد: "به فـرمانـبـران بر شه دادگـر / پـدروار خشـم آورد بر پسر". "گهش مي زنـد تا شود دردناك / گهي مي كند آبش از ديده پاك". همانگونه كه عليرضا قلي در كتاب جامعه شناسي خودكامگي ( تحليل جامعه شناسي ضحاك مار بدوش) از قول فردوسي مي نويسد. مردم و بخصوص نخبگان يا "مهتران" عليرغم سركوب و اختناق و خوردن مغر سر؛ غارت و توحش؛ باز هم به حكومت مشروعيت مي بخشيدند. "بدان محضر اژدها، ناگزير / گواهي نبشتند بـرنا و پيـر". اين شعر فردوسي مرا بياد سفرهاي استاني احمدي نژاد و ميتينگ ها و جلسات سخنراني او در شهر هاي مختلف مي اندازد كه در آن هزاران هـموطن حضور دارند و صلوات، و فرياد و هورا سر مي دهند. حال شايد عده اي بگويند كه اين جمعيت را با زور و تطميع از روستا هاي اطراف مي آورند. اولا مگر "روستائيان اطراف" ايراني نيستند؟. ثانيا، انساني را كه به زور و ارعاب به جلسات و ميتينگ هاي نمايشي مي آورند، هر گز از ته دل فرياد هورا و يا صلوات سر نمي دهد!

فرهنگ سياسي تاريخ معاصر ما

از نظر روانشناختي، اتكا عصبيت براي تسلط خودكامه بر مردم بر "ترس" استوار است. به نظر مرادي عصبيت كهن بيشتر بر ترس طبيعي و آسماني متكي بوده است. اما مكانيسم ترس در عصبيت نوين بسيار پيچده و تركيبي از ايجاد جوّء ارعاب و تسليم اجباري توسط دستگا ههاي سركوبگر امنيتي و نظامي؛ و تبليغ آرمانگرايي كاذب در جهت حفظ "عصبيت ايلي"، ترويج جمود و عوامفريبي است. عوامفريبي همواره سلاح برنده سياستمدارن و سياست پيشه گان ايراني بوده است. دكتر علي محمد ايزدي در كتاب نجات مي نويسد: "بدون شك من هم خوب بلد هستم كه خود و ساير هموطنانم را با هوش ترين، پركارترين، مهربان ترين، با فرهنگ ترين و اصيل ترين نژاد روي زمين قلمداد كنم و از شجاعت و سخاوت و انسانيت و شكيبايي آنان سخن بگويم. اما وي بجاي اين عوامفريبي كه سكه رايج و پر مشتري روزگار ماست، با استناد به نظرات مكتوبه مورخين تاريخي، ايرانشناسان و سياحان خارجي حقيقت وجود ما را بر ملاء مي كند. امثال دكتر ايزدي ها اين شهامت را داشته اند كه بقول اروپايي ها از داخل "جعبه تفكر عامه پسند و فرهنگ عوامزدگي و عوامفريبي تاريخي" بيرون شوند و از بيرون به درون آن بنگرند و بدور از احساسات رايج و نهادينه شده عوام پسند، مسائل را تجزيه و تحليل كنند. اگرچه از "جعبه بيرون شدن" نه تنها بسيار مشكل است بلكه حكم ارتداد را داشته كه بسي مكافات خطرناك بهمراه دارد. البته در طي سالهاي اخير تعداد انگشت شماري از محققين با وجدان شجاعانه با خروج از جعبه و با نگرشي بدون تعصب از برون نگاهي عميق به درون افكنده اند. دليل تاكيد من بر روي عصبيت ايلي بعنوان بستر تاريخي فرهنگي ايرانيان به اين جهت است كه اپوزيسيون تافته جدا بافته اي از ملت و فرهنگ ايران نيست. همه ما در همان بستر سياسي فرهنگي زائيده شده و رشد كرده ايم. وانگهي شواهد نشان مي دهد كه عليرغم تجربه زندگي 25 تا 30 ساله در كشورهاي دمكراتيك و آزاد، عملكرد و تعامل ما با يكديگر مبين فرهنگ ايراني ما است تا تاثير پذيري ما از فرهنگ كشورهاي ميزبان كه مشخصه عمده آنها احساس مسئوليت جمعي و ملي، سلوك دمكراتيك، پذيراي غير خودي، تحمل و بردباري مي باشد. يعني در حقيقت حتي روشنفكران و نخبگان ما ( از جمله بنده، اگر چه در حقيقت من نه روشنفكر هستم و نه نخبه) بعد از بيش از ربع قرن زندگي در دنياي آزاد "غرب" هنوز دمكراتيزه نشده اند. يعني بعد از 25 تا 30 سال پيشرفت و زندگي در دنياي "غرب" ما حداقل در رابطه با ايران و ايراني، منش و مناسبات دمكراتيك را ياد نگرفته ايم تا در اين شرايط دهشتناك و اسفناك كشورمان، با حس مسئوليت جمعي و بر اساس اصول و پرنسيپ هاي دمكراتيك و تحمل يكديگر براي نجات ايران هماهنگ شويم. مكانيسم تعامل و برخورد ما با يكديگر دقيقا بر اساس "عصبيت ايلي" استوار است. طنز تلخ روزگار اينجاست كه هر كدام از ما و يا سازمانهاي مربوطه ادعا مي كنيم منشور جهاني حقوق بشر، آزادي، پلوراليسم (فرهنگ كثرت گرايي و تحمل) و دمكراسي و پيشرفت را به ايران خواهيم آورد. چه طنزي تلخ تر از اين؟. من ِ نوعي كه بعد از 25 تا 30 سال زندگي در يك محيط آزاد و دمكراتيك، هنوز هيچگونه التزام عملي به اصول دمكراسي و كثرت گرايي در تعامل با هموطن دگرانديش و بعضاء حتي هم انديش خود را ندارم، با چه استدلال قابل پذيرشي مي توانم ادعا كنم كه دمكراسي را براي توده هاي عام مردم ايران كه سي سال در محيط خفقان زير نعلين بوده اند، خواهم آورد؟. بقول برتولت برشت "ما كه مي خواستيم جهان را به جهان مهربانان بدل سازيم، افسوس كه خود نتوانستيم مهربان باشيم". بعضي ها شايد اين را توهين به مبارزين قلمداد كنند، كه در اين صورت منظور مرا درك نكرده اند. هدف من موعظه اخلاقي در مورد اپوزيسيون و يا شخصيت هاي اپوزيسيون نيست چون اكثريت قريب به اتفاق آنان انسان هاي با شرف، مخلص، صادق و به اصطلاح "وطنپرست" هستند كه من افتخار آشنايي و همكاري با بسياري از آنها را دارم. بحث من انتقاد از "معلول" نيست زيرا بنده خودم يكي از "آنها" هستم. هدف من نقد بي تعارف "علت" و يا زمينه اصلي مشكلات متعدد ما كه همانا عصبيت ايلي مي باشد؛ است؛ يا وگرنه اگر نيك بنگريم همه ما توليدات و قربانيان اين فرهنگ عصبيت ايلي هستيم كه با افتخار آن را ميراث فرهنگي مي ناميم.

زمينه پيدايش و عملكرد سياسي اپوزيسيون نوين

ايران ما حقا كشوري استثنايي است. ايران تنها كشوري است كه نه تنها در طول تاريخ خود بيش از 1200 جنگ در آن رخ داده است، بلكه در اكثر دوران حيات خويش توسط "بيگانگان" از جمله يونانيان، مغولها، تاتارها، تركمن ها، تركها، اعراب، روسها و انگليس ها مورد حمله قرار گرفته ودر نتيجه عمدتا تحت سلطه بيگانگان بوده است. پادشاهي در ايران بر خلاف سيستم خاندانهاي سلطنتي در جهان كه قرنها تداوم داشته و بعضا دارند، موروثي به معني واقعي كلمه نبوده. در ايران حدود 30 خاندان و يا سلسله سلطنتي عوض شده اند و در اين راستا بسياري از دون مايگان به مقام پادشاهي؛ و پادشاهان به مقام گدائي رسيده اند. چگونگي اين تغييرات و كشت و كشتارهاي ايرانيان توسط ايرانيان و يا به دست بيگانه، هفتاد من مثنوي مي طلبد كه آن را بايد بگذارم و بگذرم. جمهوريت ما نيز منحصر به فرد مي باشد، همانگونه كه دين و مذهب ما نيز استثنايي مي باشد. ايران نه فقط تنها كشور شيعه دنيا است، بلكه تنها مذهب و يا مكتبي است در بين همه مذاهب، مكاتب و مسلك هاي دنيا، كه به ياران نزديك پيامبر خود، و حتي به همسر پيامبر خود، و بر خلاف فرمان صريح كتاب مقدس (قرآن) كه در سوره توبه مي گويد زنان پيامبر مادران امت هستند؛ لعنت و ناسزا مي گويد. ايران در زمان عمر خليفه دوم مسلمان شد، اما از بالاي منبر همان اسلام، به آورنده دين خود ناسزا مي گويند، و مراسم "عمر كشون" براه مي اندازند. در كجاي دنيا چنين مذهبي را سراغ داريم؟ حدود صد سال پيش كه در ايران انقلاب مشروطه رخ داد؛ نيمي از ملل امروز، پا به عرصه حيات نگشاده بودند. در بسياري از كشورهاي اروپا حكومت مطلقه بود. در آمريكا نژاد پرستي و تبعيض بر عليه سياهان حكمفرما بود. در جزيره فيجي، بعنوان مثال، انسانها را زنده زنده در ديگ مي جوشاندند و مي خوردند. امروز فيجي يك دمكراسي متمدن است، يك سياهپوست رئيس جمهور آمريكا شده است؛ اما در ايران ما هزاران نفر جمع مي شوند تا كشتن يك انسان را از بالاي جرثقيل تماشا كنند، و يا با سنگسار يك زن بيگناه لذت ببرند و به وظيفه شرعي (فرهنگي) خود عمل كنند. در ايران امروز ما ،شايد بيشتر از هر ناكجا آباد ديگر، انسانهاي زيادي هستند كه بخاطر منفعت شخصي خود حتي حاضرند برادر و عزيزان خود را نابود كنند. در نتيجه چنين كشور و فرهنگ استبدادزا و استثنايي، قابليت توليد اپوزيسيون "اينچناني" را نيز دارد. اپوزيسيون؛ در ارزيابي نهايي، زاييده همان بستر فرهنگي منبعث از عصبيت ايلي است كه ريشه در تاريخ دارد. براي شناخت اپوزيسيون بايد به شناسنامه آن رجوع كرد و ديد كه چگونه شيوه زاده شدن آن با اكثر سازمانها و يا اپوزيسيون هاي موجود در كشورهاي دمكراتيك تفاوت فاحش دارد. اگر سازمانها و احزاب دمكراتيك بطور طبيعي به دنيا آمده اند، عمده اپوزيسيون ما از طريق جراحي و يا سزارين به دنيا آمده اند. به همين دليل افتخار مي كنند كه از همان روز اول با يك قهر انقلابي آشتي ناپذير از دل خشم و خون زاده شده اند تا خصم خويش را نابود و خود بجاي آن بنشينند. سازمانها و احزابي كه با چنين انديشه اي و در چنين بستر فرهنگي ـ سياسي، ساختار ايدئولوژيكي و مبارزاتي خود را بنا مي سازند ناچارند براي مصون ماندن از گزند محيط نامساعد و خصمانه، همانند عملكرد يك "ايل" آن را در قالبي بسته، جامد و انعطاف ناپزير قرار دهند. اين قالب تشكيلاتي و تفكر غالب (عصبيت ايلي) براي مبارزه بر عليه خصم، آن هم خصمي كه بايد بطور آشتي ناپذير نابود شود، بوجود آمده بود. اينك بعد از حدود چهل سال؛ و با توجه به مناسبات دنياي مدرن امروزي، بسياري از ما تلاش مي كنيم تا آن قالب جامد و خرقه سرخگون عادات گذشته را همانند پوست كهنه مار به دور بياندازيم، و كت و كراوات آبي رنگ منشور جهاني حقوق بشر و دمكراسي و آزادي به تن كنيم و بجاي مبارزه بر عليه مخالفان و "دشمنان" با آنها هماهنگي و همكاري كنم. بهر حال همه مي دانيم كه ترك عادت موجب مرض است. حقيقت اين است كه ما براي كار دمكراتيك و اجماع و كثرت گرايي و التزام به خرد جمعي و كار گروهي با غير خودي ساخته نشده ايم ــ نه آن روش فكري را داريم و نه آن منش فرهنگي را. ساختار ژنتيكي عملكرد سياسي ما فقط براي يك كار برنامه ريزي شده است، و آن هم مبارزه براي "حذف رقيب" كه در فرهنگ سياسي ما "نابودي كامل دشمن" خوانده مي شود.

مكانيسم تعامل حكومت؛ مردم و اپوزيسيون در فرهنگ استبدادي ما

فرهنگ عصبيت ايلي بعنوان خصيصه كيفي ثابت فرهنگي از منظر زير بنايي، شامل حكومت، مردم و اپوزيسيون نيز مي شود زيرا كه همه برخاسته از آن بستر مشترك فرهنگي تاريخي هستند. دكتر علي مير فطروس در كتاب برخي منظره ها و مناظره فكري مي گويد: "يك نظام سياسي را تنها سران آن تعيين نمي كنند؛ بلكه اپوزيسيون نيز در هدايت يا انحراف آن نقش مهمي دارد". اين دقيقا همان حرفي است كه يكي از سياستمداران سوئد گفته است: "عملكرد رژيم حاكم بر يك كشور را تا حد زياد مي توان از دريچه عملكرد اپوزيسيون آن رژيم شناخت". البته در طول تاريخ ايران شخصيت هاي شجاعي از جمله ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، ميرزا تقي خان امير كبير، دكتر محمد مصدق و دكتر شاپور بختيار مي خواستند "پارادايم شيفت" يعني تحول بنيادي را در تفكر و فرهنگ سياسي اجتماعي ايران، كه در روبنا بر پايه عوامفريبي و عوامزدگي ، تحسين و ترويج خرافات، منافع شخصي و يا گروهي، مكاري و حذف غيرخودي مي باشد، بوجود بياورند. اما بريدن اين "بند ناف" از زهدان تاريخ كار چندان آساني نيست. من شخصاء از جزئيات وقايع روزگار در زمان آن سه نخست وزير، قائم مقام، امير كبير و مصدق خبر ندارم. اما در سرنگوني چهارمي يعني شاپور بختيار بهمرا ملت "آگاه" و شجاع ايران شريك جرم بوده ام. آنروز كه بختيار هشدار مي داد كه "اي ملت شما داريد از زير چكمه به زير نعلين مي رويد". ملت ميليوني و آگاه ايران به جاي تعمق و تفكر فرياد كشيدند: "بختيار ! بختيار ! نوكر بي اختيار!". من هم همين شعار را فرياد زدم، زيرا من نيز همانند ميليونها جوان و نوجوان ديگر كه بعدها بسياري از آنها در جمهوري اسلامي اعدام شدند، محسور تصوير امام در ماه بودم. بعد از قيام 22 بهمن كه نشر توضيح المسائل خميني آزاد شد و من آن را خواندم، ديگر خيلي دير شده بود.

عليرضا قلي در كتاب جامعه شناسي نخبه كشي مي نويسد: "جامعه ايراني در حالت عادي ، امثال سالارها، آصف الدوله ها و ميرزا آقاخان را توليد مي كند و اگر استثنائا و يا اشتباها اشخاصي مثل قائم مقام يا امير كبير پا به عرصه فعاليت مي گذاشتند، اين فرهنگ به سرعت رفع اشتباه مي كرد و در فاصله كوتاهي اين بزرگان را مي كشت كه براستي اين ملت درخور اين بزرگان نبود". بياد داريم كه همين ملت به سركردگي اساتيد دانشگاه، روشنفكران و سياسيون برجسته ملي، مذهبي، كمونيست و سوسياليست و پان ايرانيست و غيره و با الهام از بخش فارسي راديو بي بي سي، "اشتباه" بختيار را بعد از مدت كوتاهي از زمامداري او، نه تنها سريع رفع كرد، بلكه او را كشت. حداقل اين يكي را نمي توانيم به اجداد نسبتا ناآگاه و بيسواد خود نسبت بدهيم. لابد اعتراض مي كنيد كه منظورت از "كشت" چيست؟ ملت او را نكشت !. رژيم او را كشت. من مي گويم نخير ! فرهنگ ما او را كشت، همان فرهنگي كه خميني و خلخالي را بر بختيار ترجيح داد. همان فرهنگ نيز يكبار ديگر رفع "اشتباه" نمود.

عده اي نيز استبداد زمان شاه را عامل ناآگاهي مردم و اپوزيسيون و در نتيجه برقراري حكومت آخوندي مي دانند. براي رد اين استدلال تا حدي نادرست، اولا فرض گيريم كه اكثريت قاطع مردم ايران در داخل كشور اجازه رشد و كسب آگاهي سياسي را نداشتند و به همين دليل به دام آخوند افتادند. آيا اساتيد دانشگاه، تحصيلكرده ها و شخصيت هاي نظير سنجابي، بازرگان، سحابي و گروهايي نظير جبهه ملي و حزب توده و غيره نيز ناآگاه و بيسواد بودند كه چندتا آخوند آنها را فريب بدهد؟ آيا هزاران دانشجو ، روشنفكر، دكتر و مهندس چپ و ضد مذهب كنفدراسيوني در اروپا و آمريكا نيز فاقد آگاهي سياسي بودند؟ دوما مگر ما اشعار حافظ و خيام و غيره را نخوانده بوديم. قرنها پيش خيام گفته بود: " با اين دو سه نادان كه چنان مي دانند" / "از جهل كه داناي جهان ايشانند". "خـــر باش كه آنان ز خـــري چندانند" / " هـر كو، نه خــر است؛ كافرش مي دانند". و يا حافظ كه در مورد سالوسي؛ تزوير، دو رويي و رياكاري موجودي كه از او بعنوان، زاهد، صوفي، شيخ، محتسب، واعظ،، فقيه، و قاضي و غيره ياد مي كند؛ صدها شعر ناب سروده است: "مي خور كه شيخ و مفتي و محتسب" / " گر نيك بنگري، همه تزوير مي كنند" . سوماّ بايد به انقلابات، قيام ها و يا تغيير رژيم حكومتي، در طي سي سال گذشته، در بيش از 30 كشور دنيا، يعني از غرب گرفته ( نظير شيلي و برزيل و آرژانتين) تا شرق ( نظير فليپين و كامبوج و اندونزي)؛ و از شمال گرفته (نظير روماني و لهستان و چك) تا جنوب (نظير افريقاي جنوبي، غنا و كنيا)، اشاره كنم. آيا ديكتاتوري ماركوس در فليپين، يا چاي شسكو در روماني، يا پينوشه در شيلي، يا رژيم نژاد پرست آفريقاي جنوبي، يا پل پت در كامبوج، از ديكتاتوري شاه بهتر بودند؟ چطور شد مردم همه اين كشورها رژيم خود را با قيام هاي مخملي و نارنجي و مبارزات مسالمت آميز، و حتي قيام و انقلاب عوض كردند، ولي سيستم سياسي بسيار پيشرفته تر از گذشته جايگزين آن كردند. ايران تنها كشور بود كه قيام كرد تا به ژرفناي قرون وسطاء بر گردد، و برگشت. مبناي مبارزه و قيام مردمان آن كشورها منافع ملي و پيشرفت بسوي آينده بود و نه انتقام شخصي و يا ارضاي عقده هاي حقير رهبراني حقيرتر كه بر امواج عوامفريبي و احساسات كذاب مبتني بر "عصبيت ايلي" سوار شدند تا گذشته "پر افتخار" را باز توليد كنند. در كامبوج كه پل پت موزه هاي ميليوني از جمجمه مخالفان حكومت ساخته بود، حتي مسئولين درجه يك و ياران نزديك پل پت تا يك سال پيش آزاد بودند. آيا اين خودفريبي است و يا عوامفريبي كه بگوئيم فرهنگ ما بالاتر از كامبوج و افريقا و شيلي و فيليپين و غيره است. عطر آن است كه خود بـبويد؛ نه آنكه عطار بـگويد. نلسون ماندلا 28 سال در زندان و سلول انفرادي زجر كشيد، اما بعد از آزادي براي پشرفت كشورش، با زندانبانان و دشمنان خود بر سر ميز مصالحه ؛ مذاكره و همكاري نشست. سيستم دمكراتيك جايگزين ژنرال پينوشه خون آشام در شيلي، حتي به او اجازه و امنيت داد تا در كشورش زندگي كند، زيرا آنها معتقد بودند آينده را نبايد در قربانگاه "گذشته" و ارضاي حس انتقامجويي، قرباني كرد. اما در مورد ما ايرانيان؟ ما همواره با افتخار، گذشته "پر افتخار" خود را با ريختن بيرحمانه خون خودي و غير خودي، باز توليد مي كنيم. بايد اقرار كنيم اين ما بوديم كه همانند انسانهاي مسخ شده در شعار هاي مبارزاتي خود فرياد مي كشيديم: "مرگ بر ..." و يا "اعدام بايد گردد". خوب بياد دارم شعارها و خواسته هاي انقلاب كه ما نيمه شبها آنها را با رنگ (قوطي) فشاري بر روي ديوارهاي شهر مي نوشتيم، چيزي جز "مرگ بر .." و "اعدام بايد گردد" نبود. حال كه با تحقق شعار هاي خود ما مملكت به سرزمين مرگ و اعدام روزانه تبديل گشته است از چه كسي بايد گله كرد؟ آري ملل ديگر با شتاب بسوي آينده رفتند و ما در عرض اين سي سال به گذشته باز گشتيم و در مورد عاشورا و تاسوعا، اهورامزدا؛ منشور حقوق بشر كوروش؛ كودتا و يا قيام 28 مرداد، حماسه سياهكل و و غيره نوحه سرائي كرديم؛ زيرا حماسه سازي و اسطوره پردازي هنر پر افتخار ماست! بعد از سرخوردگي و مايوس شدن از ناكامي شعار حكومت عدل علي، اينك آن چه را اپوزيسيون وعده مي دهد؛ اينده و يا دنياي فردا نيست؛ بلكه بازگشت به گذشته پر افتخار اهورامزدايي و يا منشور حقوق بشر كوروش و حتي حكومت مصدق و غيره است.

نظرات و پيشنهادات شخصيت هاي اپوزيسيون نوين

نقطه نظرات وصول شده نه افشاي راز بود و نه مطلب جديدي. اكثرا معتقد بودند كه اپوزيسيون بايد منافع "شخصي" و "گروهي" را به كناري گذاشته و حول محور منافع ملي با يكديگر متصل شوند؛ يعني همان آرزو ها و درخواست هايي كه همگي تكرار مي كنند، بدون اينكه آگاه باشند كه بنا به دلايلي كه در اين مقاله برشمردم، اين امر شدني نيست. به همين دليل قرار اوليه بنده يعني بازگو كردن نظرات اپوزيسيون در اين نوشتار، تبديل به پرداختن ريشه اي مشكل اپوزيسيون شد. عباس ميلاني در مورد ناتواني اپوزيسيون مي گويد:" علتش هم تاكنون به گمان من اين است همان كساني كه در سال 1357 رهبري اپوزيسيون خارج از كشور را در دست داشتند، هنوز هم فكر مي كنند كه مي توانند رهبري را در دست داشته باشند. برخي نيز معتقد هستند كه بايد از سازمانها و احزاب سنتي و شناخته شده عبور كرد و فقط با تكيه بر افراد و شخصيت ها اپوزيسيون را بسيج نمود. آنها مي گويند: " راهي غير از تشكيل ساز مان هاي متشكل از افراد آزاد و مستقل نيست. مشكل اساسي اين نظريه اين است كه اصولا افراد آزاد، ليبرال و مستقل ِ منفرد بنا به خصوصيات فردي و ذاتي، ميانه چنداني با كار سازماني و گروهي ندارند، اگر چه قابل سازماندهي در يك جنبش فراگبر ملي هستند. عده اي نيز كار جمعي (همه با هم) را ناممكن و غير عملي مي دانند و تاكيد بر روي كار جناحي و گروهي مي كنند. آنها معتقد هستند كه جناح هاي مختلف نظير مليون؛ جمهوريخواهان، مشروطه خواهان، و مجاهدين (شوراي ملي مقاومت) و يا اقوام هر كدام كار خود را به پيش ببرند، زيرا هر گونه اتحاد و همگوني پس از مدتي نه تنها بصورت ناهنجاري متلاشي، بلكه باعث افزايش كدورت و دشمني ها نيز خواهد شد. تعدادي نيز سر خورده از ناكامي هاي سياسي اپوزيسيون، بر اين باور هستند كه بايد بجاي كار كلاسيك سياسي، در زمينه حقوق بشر فعال بود. دكتر مهرداد مشايخي از اتحاد جمهوريخواهان، دربخش پانردهم از رشته مقالات خود به نام مشکلات فرهنگی ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری در ایران، ده پيشنهاد را مطرح ساخته بود؛ كه بنده بند سه و چهار آن را در اينجا بازگو مي كنم:
۳ ـ همکاری با برخی نیروها می‌تواند تا مرز تلاش برای متحد شدن پیش رود و با سایر نیروها صرفا به اتحاد عمل و همکاری‌های مقطعی بر سر مسایل ‌حقوق بشری و عام محدود شود. ولی دیالوگ و گفت‌وگو با تمامی نیروهای سیاسی یک اصل است که نباید از آن عدول شود.
۴ ـ با توجه به فرقه‌گرایی مزمن در جامعه سیاسی برون‌مرزی پیشنهاد می‌کنم نیروهای سیاسی اپوزیسیون نهادی را برای گفت‌وگوهای سازنده میان خود ایجاد کنند. شاید لازم باشد حداقل سالی یک‌بار نمایندگان تمامی جریاناتی که مایل به این گفت‌وگوی فراگیر (و بدون قید و شرط در مورد حضور «دیگران») هستند در محلی گرد آمده و دیالوگی را برای یافتن حداقل‌ها و حداکثرها در مورد همکاری سیاسی پیش برند.
عده اي نظير مستشار معتقد هستند كه بايد ضابطه و خرد را جايگزين رابطه و احساسات كرد. فرهنگ رفيق بازي و پارتي بازي حتي در مناسبات شخصيت هاي اپوزيسيون نقش عمده اي را بازي مي كند. عرفاني با اشاره به خصوصيات روبنايي فرهنگي ما معتقد است كه اپوزيسيون در تعیین رفتارهای مبارزاتی خود، که باید رفتارهای «سیاسی» باشد، از ویژگی های روانشناسی فردی و یا اجتماعی ایرانی تاثیر می پذیرند و نه از ویژگی های یک کارسیاسی حرفه ای و فرا فردی. تصمیم گیری های افراد و سازمان های به ظاهر «سیاسی» ما نه از سر محاسبه و درک سیاسی، بلکه بیشتر بر اساس پدیده هایی مانند رقابت جویی کور، خودمحوري، حیثیت خواهی، کینه ورزی، حسادت، روی دیگری را کم کردن، لج بازی، اثبات خود به هر بهایی و ... استوارست. وي سپس مي پرسد: "آيا می توان همچنان به همین نگرش ناموسی، غیرتی، ایدئولوژیک و غیر سیاسی ادامه داد و سرنوشت خود، مردم، وطن و نسل های آینده را به دست رژیم، آمریکا، اروپا واسرائیل سپارد؟". دكتر اسماعيل نوري اعلاء نيز مشكل را ريشه اي مي بيند و در مورد عملكرد اپوزيسيون مي نويسد: " طرفه آن است که برچسب زنی های ما به يکديگر صرفاً بخاطر بدطينتی و سوء نظرمان نيست و بيشتر از تربيت مذهبی خردگريز و فرا استدلالی منتشر در فرهنگ ما نشأت می گيرد". عده اي شايد اميد به نسل جوان داشته باشند با اين تصور كه نسل بعد از انقلاب مبتلاء به آن بيماري فراگير نسل قديمتر از خود نيست. بايد عرض كنم كه در اين مورد نيز تحقيق كرده ام. خوشبختانه بايد بگويم كه آنها نيز فرزندان اين خاك هستند و متاسفانه از آفات آن مبرا نيستند.


مشكل ما چيست و راه حل كدام است؟

من ريشه اساسي و "زير بنايي" مشكلات فرهنگ مردم ايران را كه اپوزيسيون نيز بخشي از آن است، بازگو كردم. عامل مهم ديگر نقش رژيم مي باشد كه مدتها پيش آن را به تفصيل در مقاله اي تشريح كرده بودم. رفسنجاني رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام سالها پيش در نماز جمعه تهران گفت كه ضد انقلابي هاي فراري در خارج (اپوزيسيون برونمرزي)، با همكاري وسيع دستگاههاي تبليغاتي استكبار جهاني ما را در سطح بين المللي بي آبرو و بي اعتبار كرده اند؛ ما نيز بايد برنامه اي براي بي اعتبار كردن آنها داشته باشيم. عريان كردن بيشتر اين مطلب ضرورتي ندارد، زيرا كمتر كسي است كه تاثيرات عملي اين گفته رفسنجاني كه بعدا تبديل به "استراتژي فعال رژيم براي انفعال ضد انقلاب" تبديل شد، مطلع نباشد. رژيم جمهوري اسلامي نه تنها با اعزام نفوذ هاي ظاهرا دوآتشه به ميان اپوزيسيون و تاسيس و يا استفاده ابزاري از كانال هاي رنگارنگ و آريامهري و هخا و غيره، بلكه با آگاهي كامل نسبت به فرهنگ عصبيت ايلي ما و بهره برداري از آن، موفق شد اپوزيسيون برونمرزي يعني چهار ميليون ايراني با ميلياردها ثروت، و هزاران فعال سياسي، دهها حزب و جبهه و سازمان، ، بيش از دهها كانال تلويزيون ماهواره اي، صدها روزنامه و مجله و نشريه، دهها راديو، صدها انجمن و نهاد و بنياد و ميليونها وب سايت اينترنتي، و با در دست داشتن قوي ترين و كارا ترين وسيله ارتباطي يعني اينترنت؛ را منفعل و يا تبديل به يك "كلاف سر در گم" تلف شده در غربت بكند. اكنون كار بدينجا رسيده است كه ارگان دفتر سياسي سپاه پاسداران با تشكر ضمني از تلويزيون هاي برونمرزي، عملكرد آنها را به نفع رژيم جمهوري اسلامي و تحكيم نظام دانسته و مسئولين آنها را دعوت به ايران و بخوان "همكاري نزديكتر" فراخوانده است.

همانگونه كه توضيح دادم مشكل ما از ماست كه بر ماست. بايد از خود برون شويم و به درون بنگريم. آنوقت خواهيم ديد كه اين دود سيه فام و اين شعله سوزان كه بر آمد ز چپ و راست، از ماست كه بر ماست؛ و بقول ملك الشعراي بهار ليكن چه كنم، آتش ما در شكم ماست، نه جرم ز عيسي، نه تعدي ز كليساست. از خويش بناليم كه جان سخن اينجاست! و اين به عقيده من همان چيزي است كه دكتر علي مير فطروس در كتاب برخي منظره ها و مناظره فكري مي گويد: "انقلاب سال 57 آن "آئينـه حفيفت"ي بود كه تماميت وجود ما را عريان و آشكار ساخت. به عبارتي ديگر: انقلاب اسلامي، تبلور عيني قرون وسطاي مخفي و مخوفي بود كه در جان و جهان ما خانه كرده بود. متاسفانه بسياري هنوز نمي خواهند در اين "آئيـنه" بنگرند تا بر بي بضاعتي فرهنگي و بي نوائي سياسي ـ فلسفي خويش واقف شوند." مشكل اساسي ديگر چيرگي جو بي اعتمادي و ياس در جامعه ايراني است. ناكامي هاي مكرر تاريخي نظير انقلاب مشروطيت، ساقط كردن رهبر جنبش ملي نفت، انقلاب 22 بهمن، و حتي شكست حركت اصلاح طلبانه دوم خرداد ( از منظر 20 ميليون ايراني) نوعي ياس و نااميدي را از يك سو و انديشه مطلق بودن استبداد حاكم از سوي ديگر را، بر اذهان استبداد زده مردم عامه غلبه داده است. اپوزيسيون كه عملا آئينه و مظهر اشفتگي فرهنگي و تاريخي ما است، در طي سي سال گذشته كارنامه اي بسيار مايوس كننده تر دارد. شكست جنبش "رفراندوم" توسط خود به اصطلاح "اپوزيسيون، ناكامي نشست هاي برلين، لندن و پاريس و شكست همايش بروكسل، ناكامي نشست هفتصد نفره جمهوريخواهان، بي ثمر بودن حركت جمهوريخواهان لائيك، متلاشي شدن و سپس خصوصي سازي و فرقه اي شدن هما (همبستگي ملي ايرانيان)، فروپاشي كنگره همبستگي ايرانيان، شكست جنبش نجات ايران در نطفه و غيره مثالهاي از "مشت نمونه خروار است" مي باشند.

نتيجه گيري و كلام آخر

بنده نتيجه گيري را بعهده خواننده محترم اين نوشتار مي گذارم، و اين مقاله را با كلام آخر در مورد گام اول به پايان مي رسانم. اولين گام براي حل مشكل، اعتراف و پذيرش وجود مشكل در درون خودمان است. شناخت و آگاهي كامل و بدون تعارف ما به بيماري مزمن فرهنگي كه بازتاب روبنايي آن را در پندار، كردار و عملكرد سياسي خود مي بينيم؛ مهمترين قدمي است كه ما مي توانيم با شهامت برداريم. اگر هر كدام از ما بر اين باور استوار باشيم كه مشكل از ما نيست، بلكه از ديگران است؛ بقول حسن نراقي ( به نقل از كتاب چرا درمانده ايم؟ ـ جامعه شناسي خودماني) اگر صد بار حكومت را از بيخ و بن عوض كني، اگر تمام دشمنان فرضي و حقيقي خارجي و داخلي را از روي زمين محو كني، اگر تمامي افلاك و سماوات را به خدمت در آوري، تا ريشه مشكل را در خودمان خشك نكنيم به جايي نخواهيم رسيد. در اين برهه از زمان و با اين وضع اسفناك اپوزيسيون بايد واقعگرا بود و به دور از هرگونه آرمانگرايي و اميد واهي، چشم اميد را از اين "اپوزيسيون" كه خودش به بخشي از مشكل تبديل شده است، بـريد. اگر ديروز آخوندها با شعار هايي نظير عدالت اللهي و عدل علي و غيره ما را فريب دادند، امروز نيز بسياري هستند كه با شعار هاي نظير منشور كوروش و منشور جهاني حقوق بشر و غيره نوبت رياست خويش را به انتظار مي كشند. اگر اين جماعت به منشور جهاني حقوق بشر كمترين اعتقادي داشتند، در عرض اين سي سال با عملكرد خويش آن را ثابت مي كردند. در پايان اين مقاله ، بجاي خواندن و يا نوشتن اين همه آيه ياس و نوميدي، بايد اميدوارانه اذعان كنم كه انقلاب مشروطه، قيام ملي صنعت نفت، قيام 22 بهمن و حتي تا حدي جنبش دوم خرداد نشان دادند كه ملت ايران پتانسيل بالقّوه براي خيزش عليه استبداد را دارد و در عمل آن را بارها ثابت كرده است، و من اطمينان دارم كه دير يا زود، ملت ايران همانگونه كه به كرات نشان داده است، با يك خيزش تاريخي ديگر رژيم جمهوري اسلامي را عليرغم تمامي سركوب ها و تدابير شديد امنيتي و اطلاعاتي آن براي جلوگيري از چنين خيزشي، به همان جايي خواهد فرستاد كه بيش از 30 رژيم و سلسله ماقبل آن به آنجا رفته اند. حقا در كنار همه عيب هايي كه در اين مقاله بر شمردم، بايد با اشاره به هنر ملت ايران كه همانا "خيزش بر عليه ستمگر" مي باشد، كلام آخر را به پايان برسانم و مژده بدهم كه از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش زده ام فالي و فريادرسي مي آيد. رژيم جمهوري اسلامي سرنگون خواهد شد، اما دمكراسي جاده ايست طولاني؛ كه ملت ايراني بعد از پرسه زدن در كوچه هاي بن بست اسطوره پردازي و آرمانگرايي ايدئولوژيكي در نهايت بدانجا خواهد رسيد.


لندن
doshoki@gmail.com