29 November 2006

هادی خرسندی: چگونه از احمدي نژاد عکس بگيريم

..............................................

اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

چگونه از احمدي نژاد عکس بگيريم
هادی خرسندی

2hqau80.jpg

به شهادت همين عکس يک رديف عکاس هم بايد پشت سر اينها تلنبار! شده باشند.
والله اگر در باغ وحش اينطور از کينگ کنگ و ميمون عکس بگيرند.
آيا عکاسان خبري بايد براي «سوِژه» احترامي هم قائل باشند؟
آيا جلوي ملکه انگليس هم خبرنگاران اجازه دارند دراز بکشند و روي هم بيفتند؟
و آيا من حق دارم از کينگ کنگ و ميمون به کوئين اليزابت برسم؟

26 November 2006

روزگاري زني هنرمند در ديار صيغه گران و بچه بازان مذهب زده سنگسار لنز شد





پيامي به زهرا اميرابراهيمي -

هادی خرسندی

دختر جان!
قرباني نامردي شدن سرشکستگي ندارد.
تو چون دختر من و خواهر مني.
و مثل آنان مصلوب زن بودنت ميشوي
در دنيائي که مرد، خدعه در بستر عشق مخفي ميکند.

زهراجان
عشقبازي زيباست. زن با مرد، يا مرد با مرد، يا زن با زن.
زشتي در استفاده رذيلانه از تکنولوِژي است.
اگر آن دوربين هيز آنجا نبود هيچ اتفاقي نيفتاده بود.
چرا افتاده بود؛
مثل هزاران هزاران اتفاقي که هر لحظه در هر خلوتي ميافتد.


«وقتي درختي در جنگلي ميافتد،
اگر کسي نبيند يا نشنود؛
هيچ اتفاقي نيفتاده است.»

بگذار اتفاق افتاده باشد
زهراخانم عزيز
دخترم!
نجابت اگر معنائي داشته باشد
(که من آن را مربوط به عشق و سکس نميدانم)
تو همچنان نجيبي.
مثل همه مردان و زنان ديگر
که به خلوت ديگران تجاوز نميکنند.
که عروس عشق را به حجله ي دنائت نميبرند.

دخترجان!
کاش آن فيلم حقيقي باشد،
کاش بگوئي که تمام فريم هاي فيلم حقيقي است.
براي ما هيچ چيز عوض نميشود
تو در رژيمي ضد زن
قرباني عشق ورزيدن شده اي
اما صيغه ي رهگذران نيستي
در روزگاري که
فقري پراکنده روي درياي نفت
خواهران کوچکتر ترا
به عرب هاي جنوب ميفروشد.

خواهرجان
زمان ميگذرد
و اين ماجرا فراموش ميشود
آنچه در يادها خواهند ماند
و در قصه ها خواهند گفت
اين است که روزگاري
زني هنرمند
در ديار صيغه گران و بچه بازان مذهب زده
سنگسار لنز شد.

اما آن مرد،
آن نامرد، آن نانجيب
با اين ننگ چگونه خواهد زيست؟
و آن ننگ
اين مرد را
چگونه تحمل خواهد کرد؟



....................................

يكشنبه 6 آذر 1385

http://www.asgharagha.com/

پاسخ جمشید پیمان به پرسش های عاطفه اقبال در باره مصاحبه شهره آعداشلو با بی بی سی

من شهره آغداشلو را قربانی نظام آخوندی نمیدانم .من او را از این پس مبلغ و توجیه گر این رژیم جنایتکار می پندارم. و بر این اساس است که به او هیچ اعتراضی ندارم.
من با چنین افرادی مبارزه میکنم
و از دید من اینگونه افراد و آن بسیجی گوش به فرمان ولی فقیه که هر روز در کوچه ها و خیابان های شهر های مختلف کشورم در جهت اجرای قوانین مورد تائید امثال این خانم از زنان تحت ستم کشور هتک حرمت میکنند،
فرقی باهم ندارند


به این خانم هیچ اعتراضی ندارم


جمشید پیمان




عاطفه اقبال گرامی! راستی به چه چیز باید اعتراض کرد ؟

عاطفه عزیز ! نامه ی شما را خواندم. حساسیت شما نسبت به مسائلی که در اطرافتان میگذرد تحسین برانگیز است . واکنش های انسان دوستانه و سرشار از مسئولیتتان ، به نظر من شایسته ی تحسینی بیشتر وبزرگتر است. آفرین بر شما .

در باره ی شهره ی آغداشلو میخواهم بگویم:

من به این خانم هیچ اعتراضی ندارم. اشتباه نفرمائید، کار او را تائید که نمی کنم بجای خود، صد در صد هم با آن مخالفم. اما به او اعتراضی ندارم. میدانید چرا؟

زیرا برای اعتراض خودم ارزش قائلم. من دلیلی نمی یابم که گوهر کلامم را حرام سنگ بی مقداری کنم که خود را آماده کرده است که هم بر پای لنگ زنان دربند میهنم فرود آید و هم برای ازاله ی ناپاکی از رژیم آخوندی حاکم بر کشورمان ، مصرف شود؛ رژیمی که آب هفت دریا هم نمی
تواند یک از هزاران ناپاکیش را بشوید .

آن ایرانی که با سخنش و کردارش چنین نظام دژخیم و ددمنش و داد شکنی را تائید کند به مراتب زشت تر و پلید تر از گردانندگان و دست اندر کاران این رژیمست. با چنین فردی چگونه برخوردی داشته باشم ؟

باید نصیحتش کرد؟
یا طردش کرد؟
یا برای باز گرداندنش از حرف و عملش ، جلوی در خانه اش یا محل کارش دست به تحص زد؟

البته باید عمل زشت او را تقبیح کرد. باید رسوائی او را در همه جا جار زد. باید گفت و گفت و گفت و در هر گفتن پتیارگانی را که زیر قبا و عبای آخوند جنایتکار می خزند انگشت نما کرد. اما این کار را بنظر من نباید از آنرو کرد که چنین خود باختگانی کسی هستند و تاثیر گذارند.

عاطفه اقبال عزیز. من شما را کاملا درک می کنم. بی هیچ تردیدی بشما حق میدهم که در مقابل چنین امور ناراحت بشوید، دلتان به درد بیاید و حتی خشمناک گردید. اما یک نکته را خدمتتان عرض میکنم. شما یقینا این بیت معروف را از حافظ خوانده اید و مطمئنم که بآن هم اندیشیده اید:

حــافـظـم در مـجــلسی دردی کشـم در مـحفـلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم

تصور کنید زنی را که در دیار فرنگ ، مثلا در محل برگزاری مراسم پخش جوایز اسکار، با طنازی تمام دل از عارف و عامی می برد و باز بقول حافظ نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنانست و هزار دل فدای پیرهن چاکش میشودو مست از می است و میخواران از نرگس مستش مستند . دکولته ای تماشائی بر تن دارد و از پیش روی، تا دل ناف و از قفا تا کمرگاه ، هزار تماشائی را به تحسین و حیرانی کشانده است.

حال مجسم کنید چنین زلف آشفته ی خوی کرده ی خندان لب مستی بیاید بگوید برای ارضاء میل جوشان بازیگریش حاضرست بفرمان آخوند پلید هرزه ی چشم دریده ی تهی از شرف، چادر و چاخچور و مقنعه را بر خودش تلنبار کند. اشتباه نشود! این پریرو که تا به امروز تاب مستوری نداشته است و در شرق و غرب عالم اگر در هرجا در برویش بسته شده است از روزن برآمده است، نمیگوید حاضرست در فیلمی یا بر صحنه ی تئاتری نقش مثلا زنی متعلق و قبیله طالبان افغانستان یا حرم های ملوک عربستان یا همشیره های در پستو مانده ی قم و خراسان را بازی کند . میگوید برای ایفای نقش در فیلمی در ولایت تحت سلطه ی ولی فقیه ، به قوانین ارتجاعی و ضد بشری نظام حاکم ، حاضرست با کمال میل گردن بنهد. چنین شخصیتی اینگونه اظهار نظر را از موضع حماقت و بی خردی نکرده است. گفتار و اظهار نظرش فقط و فقط بیان فرصت طلبی و نان به نرخ روز خوری و گل مالیدن بر گندیست که شویش با رفتن به پابوسی آخوند ها ، ببار آورده است. چنین فردی مصداق مجسم آن بیت از حافظ است که پیشتر آوردمش.

خانم عاطفه اقبال گرامی

من شهره آغداشلو را قربانی نظام آخوندی نمیدانم .من او را از این پس مبلغ و توجیه گر این رژیم جنایتکار می پندارم. و بر این اساس است که به او هیچ اعتراضی ندارم. من فقط با او مخالفم و مبارزه میکنم. آنهم نه از این منظر که یک هنرپیشه ی سینما و تئاتر میباشد و خیر سرش مثلا جایگاه و پایگاه و مقام و منزلتی دارد، بلکه بدان سبب که عملا در خدمت رژیمست و قوانین ضد بشری این نظام، بویژه قوانین زن ستیز آنرا، تایید و توجیه میکند و بر اعمال ننگین مجریان این قوانین صحه میگذارد . من با چنین افرادی مبارزه میکنم و از دید من بین اینگونه افراد و آن بسیجی گوش به فرمان ولی فقیه که هر روز در کوچه ها و خیابان های شهر های مختلف کشورم در جهت اجرای قوانین مورد تائید امثال این خانم از زنان تحت ستم کشور هتک حرمت میکنند، فرقی باهم ندارند.


25 November 2006

عاطفه اقبال: چگونه این سکوت را معنی کنیم؟

..............................



مصاحبه ی شهره آغداشلو را با تاخیر خواندم. بدنبال یافتن عکس العمل از طرف جامعه ی هنرمندان، زنان و فعالان سیاسی در خارج کشور، اکثر سایت ها را زیر و رو کردم ولی تنها به سه عکس العمل برخوردم :
پویان انصاری. بصیر نصیبی. گیسو شاکری!
محکوم کردن مصاحبه شهره آغداشلوها، یعنی مرزبندی قاطع با رژیم و راههای بازگشت به ایران تحت حاکمیت آخوندها را تحت هر توجیهی به روی خود بستن! اینجا است که شاید بعضی ها مصلحت ندانند وارد بازی شوند! بالاخره نباید همه ی درها را بروی خود بست! معلوم نیست فردا درب سیاست به روی چه پاشنه ای بچرخد!
یقین دارم که این نه ای که تک تک ما در هر شرایط و در هر موقعیتی بدون هیچ مصلحت اندیشی و با پرداختن بهای آن از بهترین سالهای زندگیمان به تمامیت این رژیم و تمامی نمادهای همکاری با این رژیم می گوئیم. تعیین کننده ی دعوای نهایی بین ما و دژخیمان حاکم بر میهنمان است. حرف آخر را همین « نه بی وقفه ی ما» در این مبارزه ی نابرابرخواهد زد
.

چگونه این سکوت را معنی کنیم؟

عاطفه اقبال





با امیدی مبهم صفحه ی گوگل را باز کردم و ترکیب کلمات : مصاحبه، آغداشلو، بی بی سی، اعتراض و ..... را به اشکال مختلف جستجو کردم، ولی هر چه گشتم کمتر یافتم! از خودم پرسیدم : کجاست اعتراض نامه ی هنرمندان تبعیدی و مهاجر ما که به علت وجود رژیمی دیکتاتور- که ایران را به زندان بزرگ همه ی ایرانیان تبدیل کرده- سالهاست در خارج کشور استعدادهای هنریشان میسوزد و فعالیت های هنریشان دامنه ای محدود پیدا کرده؟ مگر نه اینکه در همین نقاط است که باید مرزهای سرخ را با رژیم آخوندها پررنگ کرد، تا دیگر کسی هوس خزیدن زیر عبای ملاها و بخشیدن رژیمی که عامل اصلی فحشا و سنگسار و عقب ماندگی نه تنها زنان، بلکه اکثریت مردم میهن ما است را نکند.

هنرمندان، زنان و فعالان معترض به ارزش های رژیم جمهوری اسلامی کجا هستند؟ که شهره آغداشلوها بدون هیچ دلهره ای از بایکوت شدنشان توسط جامعه هنرمندان و ایرانیان خارج کشور، جرات پا گذاشتن بر روی درد و رنج و خون هزاران زن و مرد و هنرمند ایرانی را پیدا میکنند و تقاضای رفتن به ایران را حتی با اعلام آمادگی برای پیچیدن خود در چادر خفقان آخوندها، اعلام میکنند.

راستش مصاحبه ی شهره آغداشلو نیست که مرا دچار رعشه میکند، بلکه بی تفاوتی است که جامعه ی تبعیدی و مهاجر را در خارج از ایران فرا گرفته! وقتی به این فکر میکنم که شرایط مصاحبه ی آغداشلوها را چه کسانی با سکوت و چراغ سبز دادن فراهم میکنند، آنجا است که از خود می پرسم : رژیم تا چه حد موفق به مسخ جامعه ی معترضین مهاجر و تبعیدی شده است؟ من فکر میکنم زمینه انجام چنین مصاحبه شرم آوری از طرف یک هنرمند و سکوت و بی تفاوتی نسبت به آن از طرف دیگران، یک شبه عملی نشده. رژیم سالها است که با سیاست های مکارانه سعی میکند، قبح رفت و آمد به ایران را در میان ایرانیان کم رنگ کند تا معنای مبارزه بر علیه خودش را در افکار بین المللی به زیر علامت سئوال بکشد. کافی است تاملی روی اعتراضات به این مصاحبه داشته باشیم تا میزان موفقیت سیاست های رژیم در این رابطه را ببینیم : سه اعتراض و دیگر هیچ !

اگر فردا شهره آغداشلو با اجازه نامه ی سفارت رژیم به ایران سفر کند و در فیلم های تولیدی برادران مکتبی، نقش خواهران زینب را در سرکوب زنان میهنمان نیز بازی کند، خیالش راحت است که آب از آب تکان نخواهد خورد. عجیب نیست اگر دیگرانی نیز در صف ایستاده باشند تا بعد از ارزیابی عکس العمل ها در مقابل مصاحبه های این چنینی، پای به میدان بگذارند.

آیا کانون های مختلف هنرمندان، زنان، فعالین سیاسی و قلم بدستان ما که در خارج کشور برای هر موضوعی اطلاعیه و فراخوان میدهند و امضا جمع می کنند. این موضوع را آنقدر مهم نمی دانند که به آن اعتراض کنند!؟ چرا حساسیت ها نسبت به این موضوع که ربط مستقیم به سیاست های رژیم در مورد ایرانیان خارج کشور دارد، رنگ باخته است؟


به نظر من محکوم کردن عمل آغداشلوها نه به لحاظ فردی و اهمیت دادن به آنها است. بلکه تاکید بر روی ارزش ها و باورهای تک تک ما است. تاکید بر دفاع از ارزشهایی است که سالهاست برای آن تلاش کرده ایم و هر کدام بسیار در این مسیر از دست داده ایم. تاکید بر این است که بله، منی که این عمل را محکوم میکنم، هرگز به این عمل لش و بدون پرنسیب دست نخواهم زد. یعنی که بازگشت به ایران را تا قبل از سرنگونی رژیمی که دستش در خون آزادیخواهان مملکتم تا انتها فرو رفته، رژیمی که فقر و بدبختی و نکبت را برای این میهن اسیر به ارمغان آورده ، مشروع نمیدانم. یعنی که خود را شریک جنایات این رژیم نخواهم کرد. یعنی اینکه : نه، من از مبارزه و اعتراض در مقابل این رژیم خسته نشده ام. یعنی « نه» و باز هم « نه »، هزاران بار دیگر هم « نه » به این رژیم جنایتکار که تحت لوای مذهب خون ملتی را در شیشه کرده است.

در این نقطه است که محکوم کردن عمل آغداشلو ها معنی سیاسی مشخصی دارد و شاید خیلی از این شناخته شدگان در دنیای سیاست و هنر با آگاهی به اینکه پرداختن به چنین مواردی ریسک دارد و تصمیم ها و قدم های آتی آنها در جای پای آغداشلوها را دچار مشکل خواهد کرد، از کنار چنین خبرهایی زیر آبی می گذرند!

آری، اینجا است که با وجود هر گونه اختلاف نظر سیاسی و دیدگاهی که شاید بین ما وجود داشته باشد، باید به این دوستان بگویم : دست مریزاد، آقای پویان، آقای بصیری و خانم شاکری. که با موضع گیری و حساسیت به موقع تان در مقابل مصاحبه ی آغداشلو، نه محکمی به سیاست مکارانه ی رژیم در جلب هنرمندان و ایرانیان خارج کشور به ایران، گفتید.

یقین دارم که این نه ای که تک تک ما در هر شرایط و در هر موقعیتی بدون هیچ مصلحت اندیشی و با پرداختن بهای آن از بهترین سالهای زندگیمان به تمامیت این رژیم و تمامی نمادهای همکاری با این رژیم می گوئیم. تعیین کننده ی دعوای نهایی بین ما و دژخیمان حاکم بر میهنمان است. حرف آخر را همین « نه بی وقفه ی ما» در این مبارزه ی نابرابرخواهد زد. کی؟ چگونه؟ کجا؟ نمیدانم! ولی آنرا باور دارم.



24 نوامبر 2006

atefehm@hotmail.com

23 November 2006

.وبلاگ یار دبستانی: طعم ملس یک روز..



پس از هشت سال، داد خواهیم این بیداد را ...



وبلاگ یار دبستانی


ساعت حدود ۳:۴۰ بود که به خیابون هدایت رسیدم. برادران لباس شخصی و نيروي انتظامي تو کل هدایت پخش بودن. به سمت کوچه ی مرادزاده (منزل فروهرها) می رفتم که چند تا جوون از کنارم رد شدن و زمزمه کردن که پر مأموره. میگیرن! توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.

نه، مثل اینکه قضیه خیلی جدیه. هیچ چیز طبیعی نیست! سه تا سرباز هم جلوی من حرکت می کنن که در حالی که دارن پچ پچ می کنن! هرازچندگاهی بر می گردن و پشتشون رو نگاه می کنن. سر مرادزاده رو هم برادران سبز پوش بستن.

سمت ديگه ي خیابون علیرضا رو دیدیم. براش دست تکون دادم و رفتم سمتش. حدود ۱۰ دقیقه با هم صحبت کردیم، یه جی ال ایکس که توش دوتا برادر نشستن هم روبرومون بود. زیر نظر بودیم. تابلو شدیم. علیرضا گفت این دور و ورا نمون. برو یه گشتی بزن اما نزدیک باش، خبری شد بهت زنگ می زنم که برگردی.

از خیابون روشن دل و کوچه پس کوچه ها ی اطراف باز هم وارد هدایت شدم. این بار به کوچه ی مرادزاده نزدیک تر بودم. بهتر می تونستم ببینم چه خبره. دو تا دختر دانشجو رو دیدم. معلوم بود واسه چي اومدن. ازشون پرسیدم تو خود کوچه خبری نبود؟! گفتن فقط نیروی انتظامی. پر از لباس شخصی. اوضاع خیلی بی ریخت بود. باز هم وارد يكي از کوچه هاي فرعي شدیم تا ببینیم چی پیش میاد. علیرضا اومد تو کوچه. گفتم می خوام برم ببینم حرف حسابشون چیه؟! گفت: می تونی بری. اما اصلاْ نایست و مستقیم راهتو برو.

نه بابا. مثل اینکه اینا خیلی رو این مراسم حساسن که این همه نیرو آوردن.

همشون هستن. اوني که تو تجمع ۸ مارس تو پارک دانشجو همه رو مورد لطف خودش قرار داد توجهمو جلب كرد. همون بی وجدانی که به هیچ کس رحم نمی کرد و همه رو با باتومی که دستش بود میزد و تازه به بقیه هم یاد می داد که چه جوری باید بزنن. مثل این که خیلی کله گندس که تو همه ی مراسما مياد. رنگ چشاش روشنه! تو تجمع ۸ مارس لباس پلنگی پوشیده بود. اما این بار لباسش مثل بقیه سبزه. همیشه هم کلاهش سرشه!

چند تا لباس شخصی یکم بالاتر از کوچه ایستاده بودن و صحبت می کردن. از یکیشون سؤال کردم آقا چه خبره؟ جریان چیه؟! گفت چیز مهمی نیست دخترم. یکی از خونه ها ریزش کرده! خواستم بگم این خونه احتمالاْ منزل فروهرها نیست؟! که حرفمو خوردم اما اين شعر پروانه فروهر تو ذهنم اومد (كنار اين همه ويران، براي اين همه درد، نمي توان كه پريشان نبود و گريه نكرد) و گفتم پس مشکلی نیست دیگه؟ اونم خیلی پررو گفت نه، خیالتون راحت.

سر صفی علی شاه هم پر از برادران و خواهران بود. دور زدم و رفتم سمت دیگه ی خیابون، تا باز هم برگردم و ببینم بالأخره چی میشه؟!

مطمئن شدم که با وجود این همه برادر اتفاق خاصی رخ نمی ده. احساس می کنم بیش از حد تابلو شدم. تصمیم می گیرم که برگردم خونه. باز هم علیرضا رو می بینم که داره با چند تا از بچه های حزب ملت ایران گپ می زنه. بهش می گم می خوام برم دفتر و از اونجا خونه. می خواد تا سر هدایت همراهیم کنه که چند تا دیگه از بچه ها رو می بینیم. نمی شناسیمشون، اما می دونیم که از خودمونن. با هم احوالپرسی کردیم. یکیشون بهم گفت ما همین طوری به صورت آزاد اومدیم. شما از چه گروهی؟ خودمو معرفی می کنم. می شناسه و با هم گرم می گیریم. اون طرف خیابون یه برادر رو نشون می ده که بی سیم دستشه و می گه من اینو همه جا دیدم. از هر سال تو خاوران و بقیه ی مراسما گرفته تا اینجا. راست می گفت. منم چند بار دیده بودمش. تازه اومدم اسم وبلاگشو سؤال كنم كه دو تا برادر اومدن سمتمون و اون دو نفر رو صدا كردن و همراه خودشون بردن.

ما هم تصميم مي گيريم كه باز راهمون رو ادامه بديم و برگرديم. اما چند قدم جلوتر دو تا برادر لباس شخصي هم جلوي ما رو مي گيرن.

و باز هم تكرار ماجراي 8 مارس!!! دقيقاً زماني كه داشتيم بر مي گشتيم گرفتنمون. اون بار با شيوا، اين بار با عليرضا.

گفتن كارت شناسايي. من هيچي همراهم نبود. عليرضا كارتشو ميده. مي گردنش و موبايلشم مي گيرن.

حدود نيم ساعتي معطلمون كردن. بردنمون نزديك اون دوستي كه تازه پيدا كردمش! عليرضا هم بردن و شروع كردن ازش سؤال كنن كه چرا اومده اين جا. يكي از برادرا هم داشت مشخصات اين دوست جديد رو مي نوشت كه من به دوستم گفتم، راستي نگفتي اسمت چيه! برادر همچين چپ چپ نگام كرد كه خودم خندم گرفت. گفتم ببخشيد. نمي دونستم اسم پرسيدن هم جرمه. اونم گفت برو اون ور وایستا.

بازجوييه علي تموم شد و حاجي اومد سراغ من! اسمت چيه؟ جواب دادم. خونتون كجاس؟ جواب دادم. اينجا چي كار مي كني؟ غيرمستقيم بهش گفتم كه براي چي اومدم. گفت اون آقايي كه همراهت بود راستشو گفت، ما هم برخوردي باهاش نكرديم. منم گفتم تو سايتا خوندم امروز سالگرد شهادت فروهرهاس. اومدم ببينم چه خبره! شما بايد به من به عنوان يه جوون حق بديد كه بيام و ببينم! كه يه دفعه انگار هر دوتاشون رو برق سه فاز گرفت و گفتن شهادت؟! گي گفته شهادت؟! منم كه اصلاً حوصله ي درگيري نداشتم گفتم باشه بابا، سالگرد فوتشونه، اصلاً من كه نمي دونم.

یاد جمله ی سیمین بهبهانی در مورد پروانه فروهر افتادم که گفته بود: "پروانه جویای نور بود و سراپا شعله شد و درخشید و جان داد و باشد که خون ناحق او ستمگر را چندان امان ندهد که شب را سحر کند."

گفت اين آقا (علي) رو از كجا مي شناسي؟ گفتم باهاش تو اينترنت آشنا شدم! الآن هم ديدمش و باهاش سلام عليك كردم. از ديد شما ايرادي داره؟ چيزي نگفت.

حاجي گفت فروهرها رو مي شناختي؟ گفتم نه!!! گفت ببين اينا ضدانقلاب بودن. آدماي كثيفي بودن. فروهر كي بوده كه بخواد شهيدم باشه؟! گفت بايد اينا رو شناخت. گفتم خوب اين شناخت رو كي بايد به من بده؟! فكر نمي كنيد اين چيزا رو شماها كه نسل انقلابيد بايد بگيد! من كه اصلاً سنمم به فروهرها نمي رسه! اما اين عملكردضعيف شماس كه باعث مي شه من به اين سمت بيام تا خودم ببينم و بشناسم. حرفمو قطع كرد و گفت بحث سياسي نكن. گفتم من اصلاً نمي دونم سياست چيه! كجاي اين حرفا سياسي بود!!!

هر چي مي گن يكي از اشعار پروانه فروهر تو ذهنم مياد:

(زخمگاه روزگارانيم/لاله ي اين شوره زارانيم/بودن اينجا چيست؟/از خود كاستن، بزم شغال آراستن/لب فرو بستن، شكستن دم به دم/گردني بر تيغ ظلمت داشتن/هر نفس خوفي ز خفت داشتن/اين ديار نور را ظلمت گرفت/دامن ما پنجه ي وحشت گرفت/سوختند اين سرزمين تشنه را/از قفا خوردند ياران دشنه را/رنگ بي رنگي نزن نيرنگ را/دم فرو كش آن فريب آهنگ را)

حاجي رو با بيسيم صدا كردن و رفت، اون يكي اومد تا مشخصاتمو بگيره. سؤالاشو جواب دادم و اونم نوشت. گفت اين پسره برادرته؟ گفتم نه! گفت آهان. پس قراره برادرت بشه؟ با لحني تندتر گفتم نه! گفت پس از كجا مي شناسيش؟ گفتم تو اينترنت باهاش آشنا شدم. گفت اينترنت؟! همين دوستياي چتي؟! گفتم بله. گفت تو هم كه از من بدبخت تر!!! شروع كرد نصيحت كردن كه من به عنوان برادر مي گم برو به زندگيت برس. اين چيزا رو ول كن. يه كاري كن مادرت وقتي اسمتو مياره سرشو بالا بگيره. من اگر دخترم تو راه من شهيد شه برام مهم نيست، افتخار مي كنم! به نظرت ارزش داشت كه خودتو اين جوري گرفتار كني؟! با لحني تمسخرآميز بهش گفتم: نه! شما راست مي گيرد! ارزش نداشت.

و باز هم تو ذهنم اين شعر پروانه فروهر رو مرور مي كنم:

(باد از كدام سو مي وزد/ تا اين بي ايمانان/بادبان قايق خويش/ بدانسو بگشايند/ باد و قايق و سلامت/ ارزاني شما/ ما راه را با ستاره ميزان مي كنيم)

باز حاجي اومد. بهمون گفت مي تونيد بريد. اما اگر باز هم اين دور و ورا ببينيمتون باهاتون بد برخورد مي كنيم.

به علي گفتم بيا بريم. گفت نه، من نميام، اما تو چكم كن. هر نيم ساعت بهم زنگ بزن. اگر ديدي خاموشم بدون گرفتنم!

دو بار شمارشو گرفتم. روشن بود. اما بعد از يك ساعت خاموش شد...

...................................

پ.ن۱: چه غم آلوده شبي/ شبي از دشنه و از دشمن پر/ گرده ها زير فشار شب خم/ سينه ها از غم شب خسته و زار/ نه نسيمي، نه نواي مهري/ نه اميدي، نه صداي پايي/ شبي اينسان خاموش/ شبي اينسان خونين/ شبي اينسان ز كژانديشي پر/ در كدامين تاريخ/ مي توان يافت دگر/ در همه خلوت اين شام سياه/ كز سيانوحه ي زن ها بدتر/ وندرين ظلمت محض/ كه جدا مانده ز موج و نجوا/ كورسويي نه، شهابي نه، سرابي هم نه/ به كدامين اميد، مي توان ديگر بود/ به كدامين فرياد مي توان سينه سپرد/ به چنين تيره شبي/نتواني آويخت/ ژنده پيراهن خويش/ خشم طوفان مددي/ رعد و بوران سببي/ تا بميراني ديو، تا بسوزاني دد/ و برآري خورشيد/ از دماوند بلند

پ.ن۲: دلم براي پرستو سوخت، كه حتي اين اجاره بهش داده نمي شه كه يك روز در سال، با آرامش براي پدر و مادر شهيدش مراسم يادبود برگزار كنه.

پ.ن۳: یادتان رهایمان نمی کند/متن سخنان پرستو فروهر در هفتمين سالگرد شهادت پدر و مادرش

پ.ن۴: حيفم اومد از دكتر ناصر زرافشان و كيانوش سنجري كه سال گذشته تو مراسم فروهرها شركت داشتن و امروز در بندند، ياد نكنم.

پ.ن۵: من همچنان در اين فكرم كه آيا مادرم مي تونه بهم افتخار كنه يا نه؟!

پ.ن۶: فهميدم اون دوست جديد، نويسنده ي كدوم وبلاگه!

پ.ن۷: عليرضا بعد از حدود 4 ساعت بازداشت، آزاد شد.



http://yaredabestaani.blogfa.com/post-50.aspx

تبریک

Zahra Kamalfar


خبر خوش

زهرا کمالفر و فرزندانش که در فرودگاه مسکو مدت 75 روز را در ترمینال باز در بدترین شرایط بسر برده اند؛
در اخرین لحظات قبل از برگرداندنشان به تهران و به چنگال رژیم بر طبق حکم موقت دادگاه حقوق بشر اروپا از این خطر رها گشتند.
این پیروزی را
به همه فعالان حقوق بشر
که در این امر تلاش کرده اند و می کنند تبریک می گویم

اردشیر دولت

http://ardeshird.blogspot.com/2006/11/zahra-kamalfar_22.html#links

مجید خوشدل ./. رضا غفاری


دیگر حتا در شب‌های شعر و موسیقی، و در طنین آواز دخترکی که از عشق می‌خواند هم پیدایش نمی‌کنیم. هر چه بود را در خیابانهای استکهلم و پاریس، در کوچه‌های لندن و فرانکفورت، در جنوبی‌ترین نقطه‌ی ونکور، در پس کوچه‌های مالمو، مونیخ، آمستردام، برلین... و به یک معنا در جای جای این تبعید بی‌انتها برجای گذاشتیم و از روی‌شان گذشتیم.


حکایت تبعیدیان ایرانی، داستان ناگفته‌ای است که دیگر به کار خود آنها هم نمی‌آید... کابوس بیست و چند ساله‌ای را می‌ماند که تنها خواب مسافران ایستگاه آخر را پریشان می‌کند.


با یکی از مسافران برجای مانده از سفرهای دور و دراز به گفتگو می‌نشینم.


این گفتگو حضوری بوده و بر روی نوار ضبط شده است.



شب به خیر رفیق!


گفتگو با رضا غفاری
مجید خوشدل



* آقای رضا غفاری! گفتگوهایی که در سالهای گذشته با شما داشتم؛ از موضوع زندان سیاسی بود تا گفتگو راجع به موضوع‌های مختلف سیاسی، و حتا یک مورد هم در رابطه با مباحث اقتصادی. در این گفتگو می‌خواهم با خود شما صحبت کنم. راجع به زندگی پرفراز و نشیب کسی که در گذشته موقعیت تثبیت شده‌ی اجتماعی داشته، در دانشگاه تدریس می‌کرده، فعال سیاسی بوده و در دوره‌ای با تشکیلات سیاسی معینی فعالیت می‌کرده، و بعد دستگیر و زندانی می‌شود، سالها در زندان می‌ماند و با آمدن به تبعید تمام موقعیت‌های اجتماعی گذشته را از دست می‌دهد و زندگی را از صفر شروع می‌کند.

امّا زندگی، زندگی در تبعید؛ که هر چه می‌‌گذرد، دیگر هیچ چیز شفاف و روشن نیست. حتا رفته‌ـ‌‌ رفته رفاقت‌ها جایشان را به کدورت‌ها و دشمنی‌ها می‌دهند. عقاید سیاسی هم در کوران حوادث رنگ می‌گیرند و رنگ می‌بازند. با این حال رضا غفاری می‌گوید که همان آدم سابق است؛ با همان دیدگاههای سیاسی. تبعیدی هست و تبعیدی خواهد ماند.


خب دوست عزیز! بیاییم بیشتر با شما آشنا شویم: ظاهراً کودتای 28 مرداد بود که شما را به دنیای سیاست پرتاب کرد.


ـ خوب جایی دست گذاشتید. اتفاقاً در بسیاری از سخنرانی‌هایی که در سال گذشته در امریکا داشتم، به این موضوع اشاره کردم که من زندانی کودتای 28 مرداد هستم. بله، دستگیری من بعد از کودتای 28 مرداد در تهران بود و مرا به فرمانداری نظامی تهران بردند که فرماندار نظامی وقت تیمور بختیار بود...


* چند ساله بودید؟


ـ حدوداً پانزده ـ شانزده ساله بودم، سال دوم دبیرستان...


* چرا دستگیر شدید؟


ـ به خاطر یک نشریه‌ی سیاسی که متعلق به حزب توده بود، در عین حال که من توده‌ای نبودم. آنها مرا از دبیرستان دستگیر کرده و با یک کامیون ارتشی به مقر فرمانداری نظامی بردند و حدود شش ماه زندانی کردند. بعد از آزادی هم به مدت یک سال از تحصیل محروم شدم.


* اشاره‌ی مختصری هم به خانوادتان داشته باشید.


ـ از خانواده‌ای هستم که پدرم نجار بود. فرد زحمتکشی که از شش ـ هفت سالگی مرا با خود به محل کارش می‌برد و...


* به هر حال کودتای 28 مرداد بود که مسیر زندگی شما را تعیین کرد.


ـ بله!


* دوران نوجوانی و جوانی شما به کار گفتگوی من نمی‌آید. امّا تحصیل شما در دانشگاه: در چه سالی و در کدام دانشگاه تحصیل را شروع کردید؟


ـ برای رفتن به دانشگاههای تهران در چندین کنکور شرکت کردم و در چند جا هم قبول شدم. امّا متأسفانه با پرونده‌ای که داشتم، هر تلاشی می‌کردم، موفق نمی‌شدم که...


* این در چه سالی بود؟


ـ شرکت من در کنکور دانشگاهها بین سال 40 تا 42 بود.


* لطفاً ادامه دهید.


ـ بله، مسئولین دانشگاه از من می‌خواستند تا با مراجعه به ساواک از آنها تأییدیه بگیرم. به همین دلیل تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم و به امریکا بروم. روزی که به نیویورک رسیدم فقط صد دلار پول داشتم که از این مبلغ می‌بایستی هشتاد دلار را برای بلیط اتوبوس به «وایومینگ» هزینه می‌کردم. حتا برای ثبت نام دانشگاه، از آنجا که پولی نداشتم مجبور شدم در کافه تریا دانشگاه کار کنم تا هزینه تحصیل را بپردازم. یعنی تمام هزینه‌ها...


* این موضوع در چه سالی بود؟


ـ سالی که وارد دانشگاه شدم 1962 بود.


* در دوره‌ی دانشگاه با کدام جریان سیاسی و دانشجویی فعالیت می‌کردید؟


ـ در دانشگاه «وایومینگ» و «یوتا» که درس می‌خواندم، در ابتدا با هیچ سازمان و گروهی فعالیت نمی‌کردم، بیشتر سعی می‌کردم با مطالعه کردن با مواضع سیاسی آنها آشنا شوم. البته بعد از کودتای 28 مرداد به این موضوع فکر می‌کردم که در وهله‌ی اول هر انسانی باید نظام برآمده از کودتا را بشناسد، و وابستگی‌های آن را به امریکا مورد بررسی قرار دهد. از این رو در آن دوره هر کجا که می‌توانستم برعلیه کودتای 28 مرداد دست به افشاگری می‌زدم. به خاطر دارم که حتا از استاد علوم سیاسی‌ام در دانشگاه خواستم که راجع به کودتای 28 مرداد پروژه‌ای به من بدهد که من حاصل تحقیق‌ام را به کلاس ارایه دهم و...


* به هر حال در دوره‌ی چهار ساله‌ی اول دانشگاه بیشتر مطالعه و تحقیق می‌کردید.


ـ بله! البته همان‌طور که گفتم در فعالیت‌های عملی دانشجویی هم شرکت داشتم.


* بعد از این چهار سال چطور؟ منظورم فعالیت‌های سیاسی شماست.


ـ در مقطع فوق لیسانس و دکترا سعی می‌کردم که از جنبش‌های جهانی، و جنبشی که در ایران بود، به خصوص جنبش مسلحانه حمایت و پشتیبانی کنم. حتا در مقالاتی که به زبان انگلیسی می‌نوشتم، به اسم مستعار «کاوه آهنگر» بر این جنبش‌ها پافشاری می‌کردم و...


* در کجا مقالاتتان چاپ می‌شد؟


ـ در جاهای مختلف بود. از جمله در نشریه «اینتر کانتیننتال» که متعلق به جریانی تروتسکی بود، که ادیتور آن «مندل» بود، «گاردین» نیویورک، در «میلیتانت»...


* کی به ایران برگشتید و در دانشگاه مشغول به تدریس شدید؟


ـ با توضیحاتی که دادم، آمدن به ایران و تدریس در دانشگاه ریسک داشت. پس از گرفتن دکترا، یکی ـ دو سالی در چند دانشگاه امریکای تدریس کردم تا اینکه در سال 1974 به ایران برگشتم. در این سال از دانشگاه تهران تقاضای استخدام کردم. این کار مدتی طول کشید، چرا که ظاهراً فردی به ساواک گزارش داده بود که «تحقیق راجع به کودتای 28 مرداد» را من انجام داده‌ام. عجیب اینجا بود فردی که با من نزدیک بود این اطلاعات را به ساواک داده بود. به هر صورت بعد از شش ماه از من تعهد گرفتند که در فعالیت‌های سیاسی هیچ دخالتی نداشته باشم و با گفتن این که‌‌‌: ما مواظب شما هستیم، مرا استخدام کردند.


* شروع تدریس شما در سال 1974 بود...


ـ بله!


* کمی جلو می‌آئیم: چند سال بعد در مقطع انقلاب 1979 یکی از استادان فعال در اعتراضات و تحصن‌های دانشجویی هستید. یکی از خاطرات آن دوران را که تا امروز در جایی بازگو نکردید، برایم بازگو کنید (اگر می‌خواهید ضبط را خاموش کنم تا راجع به آن فکر کنید).


ـ (مکث) چیزی که من تا به حال در جایی بازگو نکردم... در تحصنی که ما شرکت داشتیم مادری بود که از راه رختشویی امرار معاش می‌کرد، در حوالی امیرآباد بود. این خانم بعد از کار روزانه، هر بار شیرینی، گوشت و یا میوه می‌خرید و برای حمایت از تحصن استادان به دانشگاه می‌آورد. این کمک‌ها که از طرف مردم تهیدست و پا برهنه به ما می‌شد، روحیه‌ی زیادی به ما می‌داد و نشان می‌داد که اگر در آینده ما خواهات تحولات اساسی در ایران هستیم، باید در کنار آنها باشیم و منافع آنها را در نظر بگیریم. اتفاقاً در نظر گرفتن این منافع هست که می‌تواند همه‌ی ما را به دموکراسی، مردمسالاری و عدالت اجتماعی برساند...


* که متأسفانه در جامعه‌ی ما چنین نشده و بعید هم هست که جامعه‌ی ما به این زودیها روی آزادی و عدالت اجتماعی را به خود ببیند. بگذریم! اگر اشتباه نکنم، بعد از تشکیل سازمان «راه کارگر» فعالیت خودتان را با آن شروع کردید. و باز اگر اشتباه نکنم عضو کمیته‌ی کارگری این سازمان در آن دوره در استان تهران بودید. اول از همه من را نسبت به اطلاعات تصحیح کنید تا بعد به موارد دیگر بپردازیم.


ـ در جریان انقلاب من یکی از هواداران سازمان چریکها بودم و در جریان تحصن هم با بخشی از فعالین دانشجویی این سازمان ارتباط داشتم. به هر حال در جریان تحصن از استادان هوادار «سازمان» بودم و در آنجا سعی می‌کردیم نظرات آنها را پیش ببریم و...


* کدام نظرات منظورتان است؟ مگر سازمان چریکهای فدایی خلق نظرات و برنامه‌ی مکتوبی در آن دوره مشخص داشت؟


ـ به هر صورت به نحوی نظرات خود ما بود. چون سازمان در آن برهه برنامه‌ی مدونی نداشت...


* یک دفاع و هواداری سمبلیک می‌کردید؟


ـ آفرین، یک هواداری و دفاع سمبلیک بود. البته همه‌ی سازمانهای سیاسی دیگر هم در آن تحصن بیست و پنج روزه بودند. از جمله حزب توده...(مکث)


* مجاهدین؟


ـ بله مجاهدین! آنها قطعاً بودند. حتا تعدادی از استادانی که از بچه‌های مجاهدین بودند بعدها اعدام شدند. جریانات خط سوم و مائوئیست هم بودند، امّا جریانات لیبرال و ملّی و ملّی ـ مذهبی‌ها اکثریت را تشکیل می‌دادند...


* به هر حال همه‌ی متحصنین در یک موضع اتفاق نظر داشتند و آن هم مخالفت‌شان با شاه بود.


ـ دقیقاً! همه مخالف شاه و رژیم پهلوی بودند. این مقدمه را بگویم که من در دوره‌ای با دانشجویان «پیشگام» در ارتباط بودم و در برنامه‌های هفتگی کوه‌پیمایی که در قزوین برگذار می‌شد، نه به عنوان سخنگوی سازمان، بلکه به عنوان کسی از اوضاع و شرایط آن موقع تحلیل سیاسی می‌کند، شرکت می‌کردم و...


* رئوس بحث‌ها و تحلیل‌های شما چه بود؟


ـ این که اساساً تحول انقلابی از کجا باید شروع شود، نقش طبقه‌ی کارگر و دانشجویان در جنبش‌های انقلابی، از جمله در جنبش اقلیت‌های ملی و مواردی از این دست. به سؤال شما برگردم؛ قبل از انشعاب در سازمان فدایی، من کتابی منتشر کرده بودم تحت عنوان «اقتصاد سیاسی سوسیالیزم» که این کتاب ترجمه‌ای بود از مبانی نظری تعدادی از آکادمیسین‌های روسیه‌ی شوری، که البته در جلد دوم آن نقدی در یک فصل نوشته بودم. جلد اول این کتاب را برای چاپ در اختیار سازمان فدایی گذاشته بودم که مصادف با انشعاب در آن سازمان شد. از این روی رفتم به سراغ رفیقی که رابط ما با سازمان بود تا این کتاب را پس بگیرم. البته این رفیق را بعدها جمهوری اسلامی در زندان اعدام کرد و...


* چون گفتید ایشان اعدام شده، پس باید بتوانید اسم او را قید کنید.


ـ اسم این رفیق را الان به یاد ندارم و بعداً به شما می‌گویم(1). امّا او فردی بود که کتاب «حد دوام» را درباره‌ی جنبش چریکی در امریکای لاتین منتشر کرده بود. ایشان یکی از اعضای کمیته مرکزی و یا از نزدیکان به کمیته بود و...


* اگر اشتباه نکنم ایشان به جناح «کشتگر» تمایل پیدا کرده بود.


ـ بله، این رفیق بعد از انشعاب به «اکثریت» پیوست و پس از آن به جناح کشتگر متمایل شد. در واقع در زندان هم او را به عنوان فردی از جناح کشتگر اعدام کردند. به هر حال، من بعد از تماس با این رفیق اعلام کردم که به طور کامل با مواضع جناح اکثریت مخالف هستم، بنابراین آن کتاب را تحت هیچ عنوان منتشر نکنید و حتا...


* بگذارید پرسش قبلی‌ام را این‌گونه با شما در میان بگذارم: دلایل اختلاف‌تان را با اکثریت گفتید. نسبت به رفقای اقلیت و مواضع آنها چه اختلاف نظری داشتید؟


ـ بعد از انشعاب [سازمان فدائیان] من نامه‌ای نوشتم به رفقای اقلیت، و شرط همکاری‌ام با آنها را به دو سؤال موکول کردم. سؤال اولم تحلیل آنها از حاکمیت جمهوری اسلامی بود، و سؤال دومی که با آنها در میان گذاشته بودم این بود که در کشاکش مسایل چین و شوروی، سازمان اقلیت در کجا ایستاده است. رفیق رابط پاسخی شفاهی آورد با این مضمون که رفقای رهبری سازمان [اقلیت] روی این دو موضوع هنوز نظر مشخصی ندارند. بنابراین در آن مقطع ضرورت همکاری با سازمان اقلیت را غیرمنطقی و ناممکن دیدم...


* به طور کلی راجع به اتحاد شوروی چه فکر می‌کردید؟


ـ من ضمن اینکه با شوروی مخالفت چندانی نداشتم، امّا به هیچ‌وجه نمی‌خواستم یک نیروی خارجی در مسایل داخلی کشور دخالت کند، همچنان که حزب توده و سازمان اکثریت دنبال آن بودند.


* قاعدتاً مقطع جدایی و عدم همکاری شما با سازمان فدایی باید اوایل سال 1359 بوده باشد.


ـ دقیقاً اواخر سال 58 تاریخ جدایی من از سازمان فدائیان بود. بعد از آن در دوره‌ای جزوات و نوشته‌های سازمان راه کارگر، که تازه داشت شکل می‌گرفت را مطالعه کردم. تعدادی از جزوات آنها برای من جالب بود و از این روی به آنها متمایل شدم...


* مشخصاً ازکدام جزوه‌ها صحبت می‌کنید؟


ـ یکی نقد آنها به جنبش چریکی بود، به این صورت که سازمان راه کارگر جنبش چریکی را جنبشی جدا از حرکت توده‌ای ارزیابی کرده بود، همین‌طور معتقد بود که جامعه‌ی ما یک جامعه‌ی سرمایه‌داری است و اساساً نیروی عمده‌ی انقلاب، نیروی طبقه‌ی کارگر است، بنابراین تحولات انقلابی نمی‌تواند از کوه و کوهستان شروع شود، یعنی آن‌طور که در چین و کوبا بوده است. به هر حال عمده‌ی تحلیل سازمان، جایگاه انقلاب ایران را در شهرها ارزیابی می‌کرد که در بطن آن جنبش طبقه‌ی کارگر قرار دارد...


* اگر درست به خاطر بیاورم جزوه‌ی دیگری از سازمان راه کارگر در آن دوره منتشر شده بود درباره‌ی فاشیزم.


ـ کاملاً! جزوه‌ای بود به نام «فاشیزم، واقعیت یا توهم» که این جزوه تحلیلی بود از ساختار حکومت اسلامی. در آنجا گفته می‌شد که این «کاست حکومتی» است که قدرت را در یک بحران سرمایه‌دارانه در ایران تصاحب کرده، که این تحلیل در اوایل انقلاب به نظر من درست بود. چون من معتقد بودم که روحانیت کلیت سرمایه‌داری ایران را نمایندگی نمی‌کرد، بلکه برای رهایی سرمایه‌داری در کشور به صورت یک کاست حکومتی قدرت را تصاحب کرده بود تا راه را برای سرمایه‌داران بعدی فراهم کند. به هر صورت، در محفل‌هایی که ما بودیم، بخشی به طرف راه کارگر رفتند، بخشی به اکثریت و تعدادی هم به اقلیت پیوستند.


* از آنجا که ما به هر قسمت باید نوکی بزنیم، ازاین بخش مهم می‌گذریم و به مقطع دستگیری و زندانی شدن شما می‌رسیم. شما از جریان دستگیری و مدتی که در زندان بودید حرف و حدیث بسیاری گفته‌اید و حتا کتاب خاطراتتان را هم منتشر کرده‌اید. از این روی سؤالی را در این زمینه طرح می‌کنم که تاکنون به آن پرداخته نشده: در مقطعی که دستگیر و زندانی شدید (با این‌که من مقوله‌ی مقاومت در زندان را مقوله‌ای نسبی می‌بینم)، با این حال ظاهراً هیچیک از هسته‌های کارگری سازمان راه کارگر و فعالان آن از قِبل دستگیری شما دستگیر نشدند (از به کارگیری این ترم اخلاقی متأسفم) امّا وجداناً این موضوع تا چه اندازه صحت دارد؟


ـ من اجازه می‌خواهم اول توضیح مختصری درباره‌ی هسته‌های کارگری بدهم و بعد به سؤال شما جواب دهم.


*حتماً!


ـ بعد از شروع سرکوب، رفقای رهبری سازمان پیامی دادند به اعضاء و هواداران، از جمله به هسته‌های پایه‌ کارگری. این را هم ناگفته نگذارم که بخش بزرگ جنبشی که به طرف راه کارگر آمده بود، اتفاقاً از طبقه‌ی کارگر نبود، بلکه روشنفکرانی بودند که حول و حوش مسایل سیاسی فعال بودند و...


* که این ویژه‌گی اکثر سازمانهای سیاسی ما بود.


ـ بله، ویژه‌گی همه‌ی سازمانهای سیاسی بود، حتا سازمان فدائیان که در دوره‌‌ای فعالیت چشمگیری داشتند. امّا پیام رفقای رهبری سازمان این بود که تمام رفقایی که در این دوره [دوره‌ی سرکوب] نمی‌توانند دوام بیاورند، بهتر است حتا بی‌آنکه از آنها سؤال و جوابی شود، سازمان را ترک کنند...


* لطفاً این قسمت را بیشتر باز کنید.


ـ یعنی اینکه حضور آنها در این جنبش اعتراضی، وقتی سازمان می‌خواهد به طرف تشکیل هسته‌های پایه برود، کسانی که خیلی علنی شده‌اند، بهتر است از تمام مقاطع کاری و مسئولیت‌ها خارج شوند، و یا حتا از حوزه‌ی فعالیت‌های علنی بیرون بیایند، و یا درغیر این‌صورت برای جلوگیری از ضربه خوردن سازمان استعفا دهند...


* که این پیشنهاد منقطی‌ای بود، خصوصاً در آن دوره‌ی هرج و مرج.


ـ بله، به نظر من هم این یک پیشنهاد خیلی منطقی و عاقلانه‌ای بود. در ارتباط با ماهیت هسته‌های پایه، سازمان یک جزوه‌ی خوب و مدونی در آن زمان انتشار داده بود. من بعد از خواندن آن جزوه تصمیم گرفتم که برای تشکیل هسته‌های پایه‌ی هر کمکی که از دستم برمی‌آید در اختیار سازمان قرار دهم. این‌طور بود که من در آن هسته‌های کارگری فعال شدم. توجه داشته باشید که در آن مقطع تقریباً تمام سازمان همین هسته‌ها بود. تا آنجا که من اطلاع دارم در کمیته‌ی تهران (که در واقع ما بخشی از آن کمیته بودیم) بخش بزرگی از رهبری سازمان در این کمیته بود. چرا که بخشی از رفقا دستگیر و یا اعدام شده بودند، و بخشی از ایران خارج شده بودند. در واقع بخشی از رهبری سازمان با مشورت رفقای سازمان به خارج منتقل شده بود...


* به مسئولیت خودتان در این هسته‌ها اشاره کنید.


ـ خود من در این هسته‌های پایه کارگری در بخش غرب، شمال غرب و شرق بودم...


* شهر تهران منظورتان است.


ـ بله، شهر تهران. کمیته‌ی سه نفره‌ی تهران متشکل از من، رفیق عبدالحمید روشنفکر و همسر ایشان بود. ما مسئولیت این کمیته را داشتیم و در واقع...


* لطفاً به دستگیری خودتان بپردازید و سؤالی که پیش‌تر با شما در میان گذاشته بودم: از قِبل دستگیری شما آیا کسی یا کسانی دستگیر و زندانی شدند؟


ـ بعد از دستگیری من، هیچکس در رابطه با هسته‌های کارگری (که در کارخانجات «تولید دارو»، «ایران ناسیونال» و چند کارخانه‌ی دیگر بود) دستگیر نشد و من نام هیچکسی را نبردم. البته دستگیری خود من از طریق دو تن از اعضاء کمیته، یکی رفیق عبدالحمید روشنفکر و دیگری رفیق همسر او بود...


* جریان دستگیری‌تان چگونه بود؟


ـ من رفتم به قراری که با آنها داشتم، امّا متأسفانه آنها نیامدند. این بود که من متوجه خطر شدم. البته قرار بعدی را به من داده بودند، یعنی در صورت دستگیری رفیق حمید. من در سه ـ چهار ساعت مهلتی که بعد از آن قرار داشتم، سعی کردم قرار بعدی را جایی بگذارم که تمام موارد امنیتی رعایت شود و حتا اگر نیروهای امنیتی ریختند، کسی را نتواند دستیگر کنند. به هر حال قرار بعدی را در لوله‌ی لوستر یکی از اطاق‌ها جاسازی کردم که بعد از شش سال و نیم که از زندان آزاد شدم، آن قرار را خودم از داخل لوله‌ی لوستر بیرون آوردم...


* بنابراین از طرف شما هیچ کسی...


ـ هیچ کسی نه از سازمان راه کارگر، نه از هسته‌های کارگری، و نه حتا از سازمانهای دیگر. من کسی را با خودم نیاوردم.


* در گفتگویی که احتمالاً در آینده خواهیم داشت، حتماً راجع به دو رفیق دیگر، یعنی عبدالحمید روشنفکر و خصوصاً همسر وی و نقش ایشان در دستگیری‌ها به مواردی خواهیم پرداخت. طبق اطلاعات من ایشان در داخل زندان همکاری‌های گسترده‌ای با مقامات زندان داشته است. بگذریم! با گذشتن از این مرحله، پوشه‌ی دیگری را باز می‌کنم که به زندگی شما در تبعید ارتباط پیدا می‌کند. به طور خیلی خلاصه بگویید که کی و چگونه به انگلستان آمدید؟


ـ بعد از آزادی از زندان سعی کردم این توهم را در رژیم ایجاد کنم که نه خیال فعالیت سیاسی دارم و نه رفتن به خارج. در ضمن می‌دانستم که دانشگاه دیگر جای من نیست، از طرف دیگر اطمینان داشتم که رژیم، زندانیان آزاد شده را به حال خودشان نمی‌گذارد و در مقاطع مختلف آنها را دستگیر خواهد کرد. به این دلیل بعد از یک سال و نیم صحنه‌سازی تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم. قرار خارج شدن از کشور را با یکی از رفقای داخل زندان گذاشتم و...


* مایلید از ایشان نام ببرید؟


ـ ایشان چون در حال حاضر از اعضاء فعال سازمان راه کارگر است، ترجیح می‌دهم از ایشان نامی نبرم.


* بسیار خوب از کجا و از کدام مرز خارج شدید؟


ـ من از مرز ماکو خارج شدم، از آنجا به آنکارا و سپس به استانبول رفتم. از آنجا هم به انگلستان آمدم.


* این در چه سالی بود؟


ـ اواخر سال 91 [میلادی] بود.


* خب، تا اینجا با یک قسمت از زندگی شما آشنا شدیم. در اینجا پوشه‌ی دیگری را باز می‌کنم. ابتدا باید به این موضوع‌ اشاره کنم که سالهاست با عقاید سیاسی شما آشنا هستم؛ از مسئله اتحاد شوروی سابق گرفته تا تحلیل‌تان از مقولات «بورژوازی ملی» و «خرده بورژوازی انقلابی». از نگاه و نظر شما نسبت به سلطه‌ی امپریالیسم جهانی، سرمایه و نقش آن در فعل و انفعالات جهانی و منطقه‌ای، و خلاصه از موضع‌تان نسبت به حاکمیت جمهوری اسلامی آگاهم (البته موافقت یا مخالفت من با دیدگاههای شما موضوع این گفتگو نیست) با این حال شما از سازمانی که عضو آن بودید و درارتباط با آن دستگیر و زندانی شدید، کناره‌گیری کردید.


اگر شما همان آدم سابق با همان تحلیل‌ها و دیدگاههای سیاسی هستید آیا «تغییر» را باید در ظرف جستجو کرد؟ و یا موارد دیگری‌ست که باید به آن پرداخت. سؤال شسته ـ رفته‌ام این است: چرا از سازمان راه کارگر جدا شدید؟


ـ حقیقت این است از کنگره‌ای که در نه سال قبل، یعنی یک هفته بعد از انتخاب خاتمی، سازمان تشکیل داد، و در آن کنگره، قطعنامه‌هایی در رابطه با وضعیت ایران تصویب شد...


* یعنی در رابطه با مسئله «دوم خرداد» سال 76؟


ـ بله، همان دوم خرداد. من در آن کنگره اختلافاتی با مصوبات تصویب شده پیدا کردم و سعی کردم که نظر خودم را به صورت قطعنامه‌ای به مصوبات کنگره اضافه کنم و...


* که اگر اشتباه نکنم قطعنامه‌ی شما رأی نیاورد.


ـ بله، رأی اکثریت نیاورد و اقلیت ناچیزی به آن رأی دادند. امّا پیشنهادی که من می‌خواستم به قطعنامه اضافه کنم این بود که مسئله‌ی طرح رفراندوم در رژیم اسلامی باید در جهت سرنگونی رژیم اسلامی در نظر گرفته شود. بنابراین...


* لطفاً این قسمت را توضیح دهید.


ـ یعنی اینکه رفراندوم را چه کس یا چه نهادی می‌خواهد برگزار کند؟ رژیم اسلامی که خودش رفراندوم نمی‌گذارد، مردم هم که چنین امکانی ندارند، سازمانهای بین‌المللی از جمله سازمان ملل و یا کشورهای امپریالیستی که منافع بزرگی در ساختار اقتصادی، اجتماعی ایران دارند رفراندوم نمی‌گذارند. و یا حتا اگر رفراندوم بگذارند، مکانیسم آن چیست؟ این‌گونه بود که من پیشنهاد رفراندوم را در جهت سرنگونی رژیم اسلامی ارایه دادم. به هر حال این پیشنهاد بحث‌های زیادی را در همان کمیته‌ی سیاسی بوجود آورد و به یاد دارم که مدتها راجع به آن بحث و صحبت می‌شد. امّا همان‌طور که گفتم قطعنامه‌ی من رأی چندانی نیاورد. آنجا برای من مشخص شد که فاصله‌هایی بین نظرات من و بخشی از رهبری سازمان وجود دارد.


* این اطلاعات من را تکمیل، تکذیب و یا تصحیح کنید. بعد از اختلاف سیاسی شما با سازمان راه کارگر تعدادی از رفقای رهبری سعی کردند تا مسئله را از کانال‌های دموکراتیک، از طریق گردهمایی و جلسات بحث، حل و فصل کنند. ظاهراً تعداد انگشت‌شماری با این روش دموکراتیک مخالف بودند و همانها هم نظراتشان را پیش بردند.


ـ اختلافات از همین جا شروع شد، کاملاً! علاوه براین، در همان دوره (یعنی بعد از کنگره) من مباحثی که با برخی از رفقای رهبری سازمان داشتم، آنها طرح می‌کردند که ما وارد یک فاز اصلاحات سیاسی در نظام اسلامی شده‌ایم و باید تیغ حمله‌مان را از خاتمی برداریم و به روی ولایت فقیه متمرکز کنیم. در صورتی که من معتقد بودم اگر دادگاهی تشکیل شود باید خاتمی و تمام سران رژیم اسلامی به جرم جنایت علیه بشریت پاسخگو باشند. از طرف دیگر، چون من در فعالیت‌ها و سخنرانیهایی که از طرف کانون نویسندگان ایران در تبعید و انجمن قلم در تبعید شرکت می‌کردم و همین مواضع سیاسی را بازگو و اعلام می‌کردم، این بود که در حرکت سیاسی و اجتماعی من یک دوگانگی و فاصله ایجاد شده بود.


* در این باره (یعنی موارد اختلاف) خارج از ترم‌های سیاسی، دوستانی معتقد هستند که مسئله شما به نحوی «اعمال اتوریته»های‌تان بوده و اغلب از موضع بالا با دوستان و رفقا برخورد می‌کردید.


ـ من در طول مدت ارتباطم با سازمان هیچ زمانی مسئولیت تشکیلاتی نداشتم، یعنی قدرتی نداشتم که بخواهم اعمال اتوریته کنم. این موضوع اصلاً واقعیت ندارد و به شایعه شباهت دارد و...


* بیاییم پوشه‌ی دیگری را باز کنیم: مدتی قبل ای‌میلی دریافت کردم که در آن شما را متهم به همکاری با سلطنت‌طلبان کرده بودند. در آن ای‌میل طبق همان سنت قدیمی که تیشه به ریشه‌ی ما زده است، اول به شما تهمت زده‌اند و بعد ادعا کرده‌اند که در این زمینه مدارک وجود دارد! به زبان دیگر این‌گونه است که شما باید بی‌گناهی‌تان را ثابت کنید! (با خنده) خُب آقای غفاری، شما از کی با سلطنت‌طلبان همکاری‌تان را شروع کرده‌اید؟!


ـ خیلی ممنون، شما جای حساسی دست گذاشتید؛ اول کسی اتهام می‌زند و بعد اعلام می‌کند که مدارک آن را می‌فرستد. این رفقا نه تنها در گذشته و حال برای جنبش ما خطرناک بوده‌اند، بلکه در آینده هم برای تحولات اجتماعی و جنبش‌های کارگران، تهدیدستان و پا برهنه‌ها در ایران خطرناک خواهند بود. کسی که این ای میل را فرستاده...


* این ای میل به دست شما هم رسید؟


ـ بله! به دست من رسید و به دست خیلی‌های دیگر هم رسید، مثلاً شما توجه کنید در کمپینی که برای دفاع از اعتصاب کارکنان اتوبوسرانی تهران در لس‌آنجلس به راه انداخته بودیم، در جلسه‌ای که شرکت کرده بودم تعدادی از رفقا که این ای میل را دریافت کرده بودند، از من توضیح می‌خواستند. و یا در کمیته‌ای که برای 8 مارس تشکیل داده بودیم، در دفاع از مبارزات زنان و کارگران، آن هم در منطقه‌ی Westwood که ایرانیان مدافع خط‌ مشی آمریکا در آنجا زیاد هستند، باز این مسئله در متن و بطن...


* آبشخور این عمل چه بوده؟ به نظر شما چه هد فی را دنبال می‌کردند؟


ـ می‌خواهم بگویم که این ای‌میل چگونه تمام فعالیت‌های من را مختل کرد. یعنی به جای این‌که من امکانات فکری، نظری و عملی خودم را برای پیشبرد کاری که شروع کرده بودیم، بگذارم، مرا مجبور کرده بودند که بخش بزرگی از انرژی‌ام برای دفاع از خودم صرف شود. حتا در یک جلسه که برای دفاع از جنبش کارگری تشکیل داده بودیم، یکی از رفقایی که پرچم دروغین مارکسیسم را در تلویزیون‌های امریکایی بلند کرده و مدعی است که چهارـ پنج کتاب او در دفاع از مارکسیسم در ایران به‌طور وسیع پخش می‌شود، گفت که ما اجازه نمی‌دهیم که رضا غفاری در اینجا سخنرانی کند، به این دلیل ‌که ایشان با رادیو تلویزیون‌های سلطنت طلب مصاحبه داشته و از حمله‌ی احتمالی امریکا به ایران پشتیبانی کرده...


* مگر شما از حمله‌ی احتمالی امریکا به ایران پشتیبانی کرده‌اید؟


ـ در امریکا رسانه‌های زیادی با من مصاحبه کردند و من نسخه‌ای از آن مصاحبه‌ها را دارم، حتا سخنرانی‌هایی که در تعدادی از دانشگاهها داشتم. در همه جا من به‌طور مشخص گفته‌ام که با حمله‌ی هر نیروی خارجی به ایران، از جمله امریکا و اسرائیل صد در صد مخالفم، و ما باید بسیج و سازماندهی کنیم در مخالفت با چنین حمله‌ای به ایران. حتا در تعدادی از جلسات گفتم که خود من حاصل کودتای آمریکا و انگلیس در ایران هستم و از بابت این کودتا جامعه‌ی ایران حداقل پنجاه سال به عقب رفته است. بنابراین من چطور می‌توانم از حمله‌ی امریکا به ایران دفاع کنم. حتا در نظرخواهی‌ای که شما چندی پیش از تعدادی فعالین سیاسی انجام داده‌ بودید، من همین‌ نظر را در آنجا بیان کردم. ببنید! حرف من همیشه این بوده که مردم ما بایستی علیه تمامیت این رژیم و علیه تمام جناح‌هایش، و علیه کلیت این رژیم فاشیستی، جنبش خودجوش و مستقلی را بوجود آورند، که در واقع نه توپ فوتبال امریکا شوند و نه توپ فوتبال نیروهای ارتجاع اسلامی. من از نیروی سومی صحبت می‌کنم که به آزادی، دموکراسی، حق تعیین سرنوشت و عدالت اجتماعی اعتقاد دارد.


* من ربط اظهار نظر و دیدگاههای سیاسی‌تان با کمپینی که برعلیه‌تان به راه افتاده بود را هنوز نمی‌فهمم. یعنی برایش تحلیل دارم، امّا می‌خواهم از زبان خودتان آن را بشنوم.


ـ ببینید! در پلاتفرمی که در بالا به آن اشاره کردم دیگر هیچ نیروی سیاسی‌ای نمی‌تواند به جمهوری اسلامی یاری رساند. یعنی کسانی که می‌گفتند این رژیم به هر صورت ضد امپریالیست است، و در جنگ ایران و عراق آتش بیار معرکه بودند و در همه حال به تداوم حکومت بیست و نه ساله‌ی این رژیم فاشیستی کمک کرده‌اند... دیگر ما نباید از طرف آنها گزیده شویم.


* به هر حال واقعیتی است که بسیاری از نیروهای سیاسی (قطعاً از طیف ناهمگون چپ) فراموش کرده‌اند که رژیمی فاشیستی به نام جمهوری اسلامی اصلاً وجود خارجی دارد. بماند و بگذریم. به مهمترین قسمت گفتگویمان می‌رسیم: در سالهای اخیر ارتباط‌های اجتماعی شما در این شهر (لندن) تا حدود زیادی محدود شده. گاهی اوقات احساس کرده‌ام که به نحوی ایزوله شده‌اید. این تنهایی، آن هم پس از سال‌ها حضور اجتماعی، چه تأثیراتی روی شما داشته؟ چه تأثیرات جسمی، روحی و روانی؟ بگذارید با شما صادق باشم: عمده هدف من از انجام این گفتگو، تمرکز روی همین قسمت است. از این روی امیدوارم پاسخ‌های «محافظه‌کارانه»ای از شما نشنوم تا مجبور شوم پرسش‌های مکملی طرح کنم.


* من در هیچیک از پرسش‌هایی که طرح کردید پاسخ‌های محافظه‌کارانه به شما ندادم، به همین دلیل در این مورد هم سعی می‌کنم با کمال خوش‌رویی، دقت و صداقت پاسخ شما را بدهم. ببینید! من داشتم تجربه‌ی فعالیت‌های خودم را در شهرهای مختلف امریکا، از جمله لس‌آنجلس به شما می‌گفتم و اشاره می‌کردم به ای‌میلی که از طرف رفیقی که خودش را فعال سیاسی از یک سازمان سیاسی می‌داند، چگونه می‌تواند برای یک فرد سیاسی و فعالیت‌هایش مخرب باشد...


* لطفاً تمرکزتان به سؤالی که طرح کردم باشد.


ـ بله، آن تنهایی که شما از آن صحبت می‌کنید، یکی، ناشی از عملکرد رسانه‌های بین‌المللی، از جمله BBC است که آنها به ما فرصت نمی‌دهند تا مسایل‌مان را با مردم در میان بگذاریم. مسئله‌ی دیگر به عملکرد برخی از دوستان و رفقای سابق مربوط می‌شود. به همین دلیل، و برای فرار از محدودیتی که در این شهر برایم ایجاد شده بود، تصمیم گرفتم به امریکا بروم و...


* اجازه دهید پرسش‌ام را برای شما باز کنم: چند سالی است که شما را از دور و نزدیک در نظر دارم. محدودیت ارتباط‌های اجتماعی شما در ظرف سالهای اخیر، و از طرف دیگر تلاشی که در ایزوله کردن شما از جانب برخی از افراد صورت گرفته، مرا تا حدود زیادی نگران کرده است. در همین رابطه فکر کرده‌ام که تنهایی شما حتماً باید عوارض روحی، روانی، جسمی‌ای برای‌تان داشته باشد. لطفاً نسبت به این بخش آخر اظهار نظر کنید.


ـ در واقع من داشتم با یک مقدمه به همین حوزه وارد می‌شدم... وقتی ارتباط شما با مردم قطع شود، وقتی با رفقایی که قبلاً ارتباط داشتی، اختلاف نظرهای سیاسی، آن را به دشمنی و کارشکنی بدل می‌کند، و وقتی رسانه‌های بین‌المللی نمی‌گذارند تا با مردم ارتباط داشته باشیم و تو را سانسور می‌کنند، قطعاً انسان احساس تنهایی می‌کند. ببینید! شما تمام این‌ها را کنار هم بگذارید، خصوصاً فشار از طرف رفقایی که باید مدافع کسانی باشند که تمام هستی‌شان را برای فردای مردم و فردای جنبش زحمتکشان گذاشته‌اند، امّا اختلاف نظرها باعث شده که هم دور تو را خالی کنند و هم (مکث)... زیر پایت را خالی کنند...


* مجموعه‌ی این فشارها که به تنهایی انسان منجر می‌شود، چقدر در روحیه‌تان، درسلامت جسمی و روحی‌تان تأثیر داشته؟


ـ تأثیر خیلی زیادی گذاشته، اتفاقاً به خاطر همین وضعیت و برای کم کردن این فشارها من مجبور شدم که یک سال از لندن به امریکا بروم و با فعالیت‌ها و سخنرانی‌هایی که در آنجا داشتم، این فشار را تا حدودی کم کردم. امّا همان‌طور که به شما توضیح دادم، ای‌میل‌هایی که فرستادند در کارم اختلال ایجاد کرد. یعنی در یک مقطع طوری شد که من به جای اینکه در مصاحبه‌های تلویزیونی به مردم بگویم که این حکومت فاشیستی، که زنان را به بردگی جنسی وادار کرده و بردگی کار را برای نیروی کار مستولی کرده، باید با هم قیام کنیم تا این رژیم را سرنگون کنیم، بخشی از انرژی من صرف دفاع از خودم شده بود، به این صورت که آیا من دارم از امریکا و حمله‌ی نظامی به ایران دفاع می‌کنم یا نه!


* دوستان و رفقای زیادی در تبعید هستند که وضعیت شبیه شما را دارند. کسانی که پس از سالها حضور اجتماعی پس از پرداختن تاوان و هزینه‌های غیرمنصفانه در زندگی شخصی و در زندگی اجتماعی، زیر پای‌شان را خالی کردند و آنها را به دنیای تنهایی فرستادند.


پرسشی که با شما در میان می‌گذارم شاید به نحوی کلیشه‌ای به نظر بیاید، امّا شخصاً این‌طور فکر نمی‌کنم: شما چه توقعی از جامعه‌ی ایرانی خارج کشور دارید؟ از بخش‌های مترقی و دموکرات این جامعه، وقتی می‌نشینید و به پنجاه سال زندگی پرفراز و نشیب‌تان نگاه می‌کنید؟


ـ من به اغلب جریانات ایرانی خارج کشور هیچ اعتقادی ندارم. برای من طرف اصلی مردم زحمتکش است و این که چگونه با آنها ارتباط بگیریم. اگر یادتان باشد چند سال قبل در رابطه با انتشار یک نشریه‌ی چپ و مترقی با هم صحبتی کردیم، آنجا اگر یادتان باشد...


* با اینکه از گفتگو دور می‌شویم امّا باید بگویم که اولاً: نشریه‌ای که من می‌خواستم در لندن منتشر کنم، و با شما هم صحبتی در آن باره کردم، نه قرار بود نشریه‌ی «چپ» باشد و نه «راست»، از این نشریات کم نداریم. نشریه‌ی مورد نظر من قرار بود کارکردی «ژورنالیستی» داشته باشد. و اتفاقاً برای همین بود که توافقی حاصل نشد؛ چون کسانی که من با آنها تماس گرفتم درکی از یک نشریه‌ی ژورنالیستی ـ حرفه‌ای نداشتند. بگذریم، لطفاً ادامه دهید و به سؤال توجه کنید.


ـ درست است، در مجموع ژورنالیسم یا باید اهداف و منافع اقشار و طبقات مختلف اجتماعی را در نظر بگیرید و یا باید بتواند قلم را در راه عدالت، پیدا کردن حقیقت و انتشار آن به کار گیرد. به نظر من...


* گفتید از جریانات سیاسی خارج کشور توقعی ندارید. سؤالی که طرح کرده بودم ربط مستقیمی به جریانات سیاسی نداشت. از مردم، از جامعه چه توقعی دارید؟ به هر حال همه‌ی ما انسان هستیم...


ـ بله، بله!


* وقتی به گذشته نگاه می‌کنید، وقتی می‌بینید سالهای سال هزینه‌ی اجتماعی داده‌اید و امروز با کمترین و نازل‌ترین سطح رفاه زندگی می‌کنید، هر انسانی دلگیر و دل شکسته می‌شود. در چنین حالتی‌ست که می‌پرسم: از مردم و از جامعه چه توقعی دارید؟


ـ توقعم از جامعه‌ی ایرانی این است که مثل همه‌ی جوامع جهانی، بنشیند و قضاوت کند نسبت به خودش... (مکث)


* و فعالین سیاسی‌اش؟


ـ و فعالین سیاسی‌اش، دقیقاً! یعنی بدون نقد خلاق هیچ نیرویی قادر به تحول در جامعه و در خودش نیست.


* به من پاسخ شخصی بدهید، از خودتان صحبت کنید تا اینکه پای مردم را به میان بکشید. احساس خودتان را می‌خواهم بدانم؛ وقتی به گذشته‌تان، به هزینه‌هایی که پرداخت کرده‌اید فکر می‌کنید، این حس‌تان را با من تقسیم کنید.


ـ احساس تنهایی... من در واقع خیلی احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کنم. الان خودم مانده‌ام و خانواده‌ام، و فشارهای زیادی که مثلاً در حال حاضر برای اداره‌ی زندگی‌ام باید به [نام همسر ایشان را به صلاحدید خودم حذف کرده‌ام. م ـ خ] روی بیاورم. این مسئله به هر صورت خیلی دردآور است برای من...


* و مشکلات جسمی؟


ـ الان که می‌بینید. همین حالا که پیش شما نشستم، دست و پا و کمرم مرا رنج می‌دهد، به خاطر وضعیت زندان و شکنجه‌ای که دیده‌ام. خودتان دیده‌اید که هر ربع ساعت، نیم ساعت یکبار باید به دستشویی بروم. هنوز هم از کلیه‌هایم خون می‌آید (مکث) خوب شما حساب کنید آدم با این همه فشارهای جسمی، روحی، روانی... (مکث) به هر صورت هستی فیزیکی، و شاید هم بعد از چند سال هستی فکریم را در این راه گذاشته‌ام، انتظار دارم کسانی که از دوستی با مردم دم می‌زنند، در عمل به دوستی‌ و رفاقت‌ پای‌بندی داشته باشند...


*سالهاست که جای دوستی و رفاقت در جامعه‌ی ما، در جامعه‌ی سیاسی ما خالی‌ست.


ـ دقیقاً! به نظر من هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند بدون روابط انسانی آحاد و اقشار و طبقات آن، آینده‌ای داشته باشد و...


* ممنون از وقتی که به من دادید. برای خود و خانواده‌تان آرزوی سلامتی می‌کنم.


ـ خیلی ممنون برای این دعوتی که از من کردید... می‌خواهم که شما همیشه برقرار و سالم باشید.




(1) نویسنده‌ی کتاب «حد دوام» دکتر حسین اقدامی است.



«21 نوامبر 2006»

منبع: www.goftogoo.net

21 November 2006

اکبر تک دهقان محکومیت ضرب و شتم و بازداشت منصور اسانلو

مبارزات صنفی پراکنده در کشور، بطور اجتناب ناپذیری، باید راه یک مبارزه سیاسی متشکل را بپیماید. تحرکات اعتراضی جاری در میان کارگران، دانشجویان، معلمان، مدافعین حقوق شهروندی، زنان، زندانیان سیاسی و کارکنان فکری آزاد( نویسنده گان، روزنامه نگاران، هنرمندان) به همآهنگی و عمل مشترک سیاسی نیاز دارند. در غیر این صورت، امکانات اندک موجود نیز، حداقل در کوتاه مدت، از دست خواهند رفت.

محکومیت ضرب و شتم و بازداشت منصور اسانلو

اکبر تک دهقان


30 آبان 1385- 21 نوامب2006


صبح روز یکشنبه، 28 آبان، رئیس هیئت مدیره سندیکای کارگران شرکت واحد، منصور اسانلو، در خیابانی در شرق تهران بازداشت شد. در جریان این تهاجم سرکوبگرانه، منصور اسانلو و دو عضو دیگر هیئت رئیسه سندیکا، منصور حیات غیبی و ابراهیم مددی، که دست به اعتراض زده، در برابر بازداشت همکار خود مقاومت نموده بودند، بشدت مورد ضرب و شتم واقع شده، مجروح میگردند. آخرین اطلاعات رسیده، از انتقال منصور اسانلو به شکنجه گاه اوین، سخن میگوید. اقدام مأموران دولتی در بازداشت اسانلو، حلقه ای از سلسله اقدامات سرکوبگرانه ای است که طی چندهفته اخیر، سراسر کشور را فرا گرفته است.


رژیم اسلامی، پابپای تشدید بحران هسته ای و رقابتهای منطقه ای، بر شدت سرکوب اعتراضات داخلی افزوده است. در هفته های گذشته، دهها نفر در مناطق مختلف کشور اعدام شده، هم اینک نیز چندین نفر، از جمله 10 زندانی سیاسی در اهواز در معرض اعدام قرار دارند. تهاجم به منصور اسانلو و بازداشت او، جزئی از اقدامات عملی گسترده، برای تثبیت هرچه بیشتر این ماشین آدمکشی را بازتاب داده، صرفاً با موضوع ایجاد رعب و وحشت علیه فعالین صنفی، قابل توضیح نیست. آنچه هم اکنون بویژه روی میدهد، آغاز اعدامهای وسیع زندانیان سیاسی است، که پس از کشتارهای دهه 60، برای اولین بار صورت میگیرد.

سرکوبگری افسار گسیخته حکومت اسلامی، وارد دوره ای کیفیتاً متفاوت گردیده است. روشن است، نتایج انتخابات اخیر در آمریکا از یک طرف، و انتقال مرکز ثقل بحران هسته ای به امکان رویایی اسرائیل و رژیم اسلامی از سوی دیگر، حدت یابی اختناق سیاسی وارتکاب جنایات جدید را، مساعد تر ساخته است. رژیم اسلامی امروزه صریح و روشن، از تولید انبوه ابزارهای تأسیسات اتمی خود صحبت کرده، سال آینده را، سال تسلط قطعی بر تکنولوژی و امکانات عملی تولید سلاح هسته ای اعلام نموده است.

اعتراضات روزمره صنفی در چهارچوب تاکنونی، ظرفیت و توانایی تأثیرگذاری، و امکان جلب اعتماد توده های وسیع تر مردم را از دست داده است. دوره نضج گیری و رشد اولیه مبارزات سازمانیافته در شرایط پس از دهه 60 به پایان رسیده، و رژیم اسلامی نیز، از ناتوانی جنبش اعتراضی برای ارتقاء به اشکال مؤثرتر، حداکثر استفاده را نموده است. تشکلهای محدود شده، پراکنده و بعضاً محفلی، نامه نگاری، محبوس شدن در محیط اینترنت، عدم دخالت در مسایل سیاسی و تأکید صرف بر درخواستهای صنفی، دیگر فاقد کارآیی لازم بوده، شانسی برای توقف تاخت و تاز این رژیم پلید ندارند. بویژه اینکه این به اصطلاح محیط بحثهای پالتاکی نیز، خود به دسته جات رفرمیست نزدیک به دولتهای غربی تعلق داشته، در حفظ دامنه صنفی و غیرمؤثر اعتراضات در کشور، ذینفع هستند. بدتر از آن، نسل جدید دانشجویان کمونیست نیز، به دام بحثهای" ایدوئولوژیک" هزاران بار تکرار شده محافل ضد انقلابی شبه چپ در خارج افتاده، عملاً از هر گونه دخالتگری سیاسی بازمانده اند.

مبارزات صنفی پراکنده در کشور، بطور اجتناب ناپذیری، باید راه یک مبارزه سیاسی متشکل را بپیماید. تحرکات اعتراضی جاری در میان کارگران، دانشجویان، معلمان، مدافعین حقوق شهروندی، زنان، زندانیان سیاسی و کارکنان فکری آزاد( نویسنده گان، روزنامه نگاران، هنرمندان)، هم اینک از حداقل سازمانیافتگی صنفی برخوردار بوده، به همآهنگی و عمل مشترک سیاسی نیاز دارند. در غیر این صورت، امکانات اندک موجود نیز، حداقل در کوتاه مدت، از دست خواهند رفت.

بخش فعال جامعه ایران در موقعیتی است، که بمثابه یک نیروی مستقل، در مقابل رژیم جنایتکار حاکم قد علم کرده، اهداف سیاسی خود را، برای انجام تغییرات بنیادی در کشوراعلام نماید. کشاندن عرصه مبارزه به حوزه قدرت سیاسی، نه فقط شرایط دشوارتری را برای مبارزین و مخالفین محتمل میکند، بلکه در کنار آن، آزاد شدن ظرفیتها و امکانات بیشتری برای پیشروی و خروج از بن بست کنونی را نیز، امکانپذیر میسازد.

------------------------------------------

شماره حساب بانکی برای کمک مالی به کارگران اخراجی شرکت واحد تهران

بانک ملی ایران- تهران شعبه پل تهران نو، کد بانک 134، حساب قرض الحسنه شماره 732280 به نام آقایان: داوود نظری، ابراهیم مددی و ناصر غلامی. از هر بانکی در خارج از کشور میتوان با پرکردن فرم مخصوص، مستقیماً به شماره حساب فوق، پول واریز کرد.