18 November 2006

جمشید پیمان (برای رزمندگان آزادی در شهر اشرف ): و گل خنده به لب های جهان می شکفد

...........................................




و گل خنده به لب های جهان می شکفد

( برای رزمندگان آزادی در شهر اشرف )




-جمشید پیمان-





چه زمستانی بود !
بر من و جنگل و دریا چه گذشت
چه کشیدند ز سرما، سمن و سوسن و یاس
عشق را از قلب صنوبر که ربود؟
بر گلوی گل سرخ، چه کسی تیغ نهاد .
چه کسی خون کبوتر ها را ریخت
و قتاری ها را
چه کسی در قفس ظلمت کشت
گیسوی بید، برای دل ویران کدامین عاشق
شد پریشان و چنین رفت به باد .

چه زمستانی بود !
شهر از لشکر سرما ، پر بود
فصل ویرانی باغ، عصر دلتنگی دشت ،
چه کسی می پنداشت، که درین فصل سکوت
بشنود نغمه ی بیداری خاک؟
و چه کس باور می کرد
بشکند هیبت سرما به قدم های بهار .
از گمان دل دلمرده ، بهاری نگذشت
و به لب های کسی،
خنده ای باز نشد در دل این تیره مغاک .

از دل دانه ی گندم بشنو ، تپش قلب مرا
به زلال نفس چشمه،
تن سرد مرا مهمان کن
وبیندیش به باغ
خستگی را بتکان از بدن جنگل و دشت .
سر هرکوچه ، چراغی بگذار
در هر خانه ، سرودی بنواز
و بخوان با یاران
که زمستان به سر آید و بهاران برسد.
ــ روزگار خوش رویایی ی بی برگشت ــ .

این سواران که چنین شنگ و غزل خوان آیند
لاله ها را می گویم، وشقایق ها را
و هزاران گل زیبای دگر
چهره هاشان ، همه ، سرخ
دست هاشان ، همه ، سبز
دلشان ، لب به لب از آبی عشق
چشم هاشان ، همه سرشار از نور
سینه ها شان ، همه ، شوق
می گشایند ز پا، سلسله ی سرما را .
همه جا می خوانند ، همه را می گویند
که سحرگه برسد از ره و آید خورشید
که زمستان به سر آید و بهاران برسد
می زدایند ز اندیشه ی ما
قصه ی ظلمت بی فردا را .

. . . و گل خنده به لب های جهان می شکفد