در آستانه ی امسال
جمشید پیمان
سخت و سهمناکند لحظه هایمان
در عبور از سال های بی طلوع و بی غروب
بهمن هامان بی بهار گذشتند
و بهارمان؟
باغ های خزان زده ی هزاران خاطره اند .
و خاطره هامان ؟
پر از هجوم تبرهایند
بر مظلومیت باغ بی بهار .
این سال ها پراز بهانه های دلفریب اند
برای نهال های نومیدی
در سرزمین خزانی دلمان .
در لحظه لحظه های این همه سا ل
جهان سرشار از گرسنگی بود و استفراغ
و این تکرار ماجرای کهنه ایست
گذشته بر مادرانمان
از دیر و دور تا امروز
جهان هماره یکسان میگذرد:
" بسیاری ازین دهلیز هراسناک عبور میکنند
با تازیانه ها، خنده ها ...
و دروغ .
و اندکی ، تنها ا ندکی ،
در این مغاک بی فرجام
شهاب میشوند، میسوزند ، می میرند... "
درین غربت بی درو پیکر، دلم میگیرد،
دلم تنگ میشود
برای سروها ،بنفشه ها، سوسن ها
برای سهراب ها، سیاوش ها ، تهم تن ها
دلم تنگ میشود
برای تجریش ، میگون ، ونک ...
و سوها نک .
برای بازارچه ی آب سردار
برای کوچه ی دلداگی های کودکیم ؛ دردار
دلم تنگ میشود
برای عبور آینه و شمعدان
از میان خاطره ی خوش روزهای حنا بندان
برای گذر باغ پسته بگ
و حاج خلیل
با سروهایش که خم نشد ند
- به قول شاعر رسمشان بود که ایستاده بمیرند-
دلم برای همه اینها تنگ می شود
و آن بسیار بسیار دوست داشتنی ها
که انباشته ی جاودانه ی جانم اند.
با این پیش درآمد
برآستانه ی امسا ل
پای می نهم
نه لرزنده، نه حسرت بار .
لحظه های این همه سال
برمن ، ما و میلیاردها بی آینده
سخت و سهمناک گذشتند
تا اندکی ، تنها اندکی،
جهان را سهم خویش بدانند
در تنهائی و انحصار .
من ، اما ،
در آغاز این دهلیز نایستاده ام
و نه در فرجامش
- دهلیز بی آغاز و بی فرجام -
من ، تنها، برگزید ه ام
ـ به اختیار یا به اجبار ـ
که تا به آخر شهابی باشم
در میانه ی این دهلیز
بی هیچ حسرتی بر آ ن همه سال.
در میانه ی این دهلیز
شهابی می مانم ،
در آستانه ی امسال :
می سوزم ، می میرم .
جمشید پیمان
سخت و سهمناکند لحظه هایمان
در عبور از سال های بی طلوع و بی غروب
بهمن هامان بی بهار گذشتند
و بهارمان؟
باغ های خزان زده ی هزاران خاطره اند .
و خاطره هامان ؟
پر از هجوم تبرهایند
بر مظلومیت باغ بی بهار .
این سال ها پراز بهانه های دلفریب اند
برای نهال های نومیدی
در سرزمین خزانی دلمان .
در لحظه لحظه های این همه سا ل
جهان سرشار از گرسنگی بود و استفراغ
و این تکرار ماجرای کهنه ایست
گذشته بر مادرانمان
از دیر و دور تا امروز
جهان هماره یکسان میگذرد:
" بسیاری ازین دهلیز هراسناک عبور میکنند
با تازیانه ها، خنده ها ...
و دروغ .
و اندکی ، تنها ا ندکی ،
در این مغاک بی فرجام
شهاب میشوند، میسوزند ، می میرند... "
درین غربت بی درو پیکر، دلم میگیرد،
دلم تنگ میشود
برای سروها ،بنفشه ها، سوسن ها
برای سهراب ها، سیاوش ها ، تهم تن ها
دلم تنگ میشود
برای تجریش ، میگون ، ونک ...
و سوها نک .
برای بازارچه ی آب سردار
برای کوچه ی دلداگی های کودکیم ؛ دردار
دلم تنگ میشود
برای عبور آینه و شمعدان
از میان خاطره ی خوش روزهای حنا بندان
برای گذر باغ پسته بگ
و حاج خلیل
با سروهایش که خم نشد ند
- به قول شاعر رسمشان بود که ایستاده بمیرند-
دلم برای همه اینها تنگ می شود
و آن بسیار بسیار دوست داشتنی ها
که انباشته ی جاودانه ی جانم اند.
با این پیش درآمد
برآستانه ی امسا ل
پای می نهم
نه لرزنده، نه حسرت بار .
لحظه های این همه سال
برمن ، ما و میلیاردها بی آینده
سخت و سهمناک گذشتند
تا اندکی ، تنها اندکی،
جهان را سهم خویش بدانند
در تنهائی و انحصار .
من ، اما ،
در آغاز این دهلیز نایستاده ام
و نه در فرجامش
- دهلیز بی آغاز و بی فرجام -
من ، تنها، برگزید ه ام
ـ به اختیار یا به اجبار ـ
که تا به آخر شهابی باشم
در میانه ی این دهلیز
بی هیچ حسرتی بر آ ن همه سال.
در میانه ی این دهلیز
شهابی می مانم ،
در آستانه ی امسال :
می سوزم ، می میرم .