كتاب خاطرات آخوند محسن دعاگو توسط انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي منتشر شده است. اصل خود كتاب هم در آدرس زير موجود است :
http://www.faraz.ir/book_content.asp?book_id=1
آن چه كه مورد نظر ماست آن بخش از «خاطرات» اين دژخيم است كه به بازجو بودن و شكنجهگري خود اعتراف كرده است.
اعترافات بازجويان و شكنجهگران
حميد اسديان
اما در مورد كتاب «خاطرات» دعاگو«بعد از جريان شهادت آقاي دكتر بهشتي و حوادثي كه به دنبال آن پيش آمد، من خيلي ناراحت بودم. در آن زمان به آقاي لاجوردي، كه عضو شوراي مركزي حزب جمهوري و همچنين دادستان انقلاب بود، گفتم كه آمادگي دارم تا براي خدا در دادگاه انقلاب با شما همكاري كنم و در ادارهي كار و رسيدگي به پروندهها كمك و ياورتان باشم. آقاي لاجوردي از پيشنهادم استقبال كرد.
از آن جا كه او يك آخوند است در ذكر خاطرات ريز و درشت خود دو ويژگي اصلي آخوندي را كاملاً رعايت كرده است. اول دروغگويي و دوم مهمل بافي. در اين زمينه هرخوانندهاي متوجه ميشود كه بسياري از آن چه كه به اسم خاطرات مي خواند يا اصلاً واقعيت ندارد (مثل مزخرفاتي كه در مورد نحوه لو رفتن پايگاه سردار خياباني گفته) يا پرت و پلاهايي است مملو از شختلگي ذهني و قلمي(مثل اين كه بهرام آرام دفاعيات حنيفنژاد را براي من آورد. در حالي كه دفاعيات شهيد بنيانگذار محمد حنيفنژاد اصلاً به بيرون نيامد. احتمالاً دعاگو فرق بين پيام و دفاعيات را نمي داند. اين را به حساب دروغگويي او نگذاريد. از جمله مهملبافي هاي او است). بنابراين كتاب خاطرات او به لحاظ تاريخي ارزش چنداني ندارد. ولي در ميان انبوه مزخرفات گاه غير قابل تحملش، آن بخش كه به بازجو شدنش در اوين مربوط مي شود قابل تأمل و درنگ است. اين بخش در واقع اعترافنامه يك جلاد است كه صد البته فقط قسمتهايي از كارهايش را نوشته است. او در مورد شكنجههاي وحشيانه دستگير شدگان سكوت رندانه كرده است اما با وجود اين نكات قابل توجهي در اعترافات(خاطرات) او هست كه نحوه كار و زواياي پنهان بازجويان را تا حدي روشن مي كند. ذيلاً آن را با توضيحات مختصري در داخل پرانتز نقل مي كنيم:
تقريباً تمامي زندانيان ضدانقلاب تهران در زندان اوين مستقر بودند. آقاي لاجوردي مسئوليت شعبة12 دادسراي انقلاب اسلامي تهران را به من داد. پس از آن من با نام مستعار «محمدجواد سلامتي»، رئيس اين شعبه شدم و كار رسيدگي به پروندهها را شروع كردم. در شعبة 12، سه نفر زيرنظر من كار ميكردند. در آن زمان سه محافظ داشتم، محافظان من از افراد متدين و با انگيزهاي بودند كه در سپاه پاسداران آموزش ديده بودند. محافظان و رانندة من آقايان كاظم مهديزاده، زمرديان و اشرف بودند كه اعضاي تيم بازداشتكننده را تشكيل ميدادند و در ضمن كارهاي مقدماتي و زمينهسازي براي بازجويي را برعهده داشتند. اين شعبه همزمان با ورود من تأسيس شد. ما كار شناسايي را انجام ميداديم، پس از آن من حكم بازداشت را صادر ميكردم و اعضاي تيم بازداشت نيمه شب كار عمليات و دستگيري را انجام ميدادند. حدود 170 نفر از شاخه كارگري سازمان مجاهدين خلق (تقريباً تمام آنها) را دستگير كرديم.
شاخةكارگري سازمان مجاهدين بيشتر در تهران متمركز بود. البته اعضاي آن را بيشتر افراد شهرستاني تشكيل ميدادند. بيشترين دستگيريها در تهران انجام ميشد؛ ولي اگر در شهرستان هم كساني شناسايي ميشدند، آنها را دستگير كرده، در تهران به ما تحويل ميدادند.
يكي از افرادي كه به پروندهاش رسيدگي كردم و در اواخر كار مرا شناخت، سيفالله كاظميان بود. او يكبار گفت: «فكر ميكنم فلاني باشي.» من پروندة او را به طور ويژه خواستم، چون در جريان فعاليتهاي سيفالله كاظميان بودم. خودم مراحل بازجويي، تكميل پرونده و محاكمة او را انجام دادم (اعتراف به بازجويي و شكنجه سيفالله كاظميان توسط دعاگو. براي تكميل حرفهاي ناگفته اين بازجوي شكنجه گر اضافه كنيم، مجاهد شهيد سيف الله كبيريان تا سال67 در زندان بود و در جريان قتل عام سياه آن سال به شهادت رسيد) .
يكي ديگر از بازداشتشدگان، محمدرضا بَلول از اعضاي سازمان مجاهدين خلق بود كه رتبة سازماني بالايي داشت و رهبري شاخة كارگري تهران را برعهدة او گذاشته بودند. بلول، خوزستاني بود و مسلح دستگير شده بود. (شخصي به نام محمدرضا بلول كه داراي «رتبه بالاي سازماني» بوده و «رهبري شاخة كارگر تهران» را داشته مطلقا وجود خارجي نداشته است. مسئول نهاد كارگري سازمان مجاهد شهيد حميد جلالزاده بود كه در 12ارديبهشت61 در جريان حمله به خانه مجاهد شهيد محمد ضابطي به شهادت رسيد. اين مزخرفات را به حساب خالي بنديها و دروغگوييهاي حاج آقا بگذاريد. از اين نمونه ها بسيار فرموده اند. در ليست شهيدان مجاهد خلق محمدعلي بالو وجود دارد در سال61 تيرباران شده است)
علي ساعدي عضو بسيار فعال تيم عملياتي سازمان مجاهدين با اسلحه دستگير شد، پس از او دو خواهرش هم بازداشت شدند(تا آنجا كه من اطلاع دارم فردي به نام «علي ساعدي» هم وجود خارجي ندارد و احتمالاً اگر هم باشد نام مستعار بوده است).
دوران بسيار سختي بود، ما گاهي تا ساعت سه و نيم بامداد مشغول فعاليت بوديم. اغلب شبها را در همانجا ميماندم و بعد از نماز صبح به خانه ميرفتم(توجه شود به مفهوم سختيها). دوستاني كه با من كار ميكردند از بچههاي بسيار خوب و از تيم آموزش ديدهاي بودند. من روي آنها كار كردم و آموزشهاي لازم را به آنان دادم. اعضاي تيمي كه با من كار ميكردند، نيمه شب سر قرار ميرفتند و كار دستگيري را انجام ميدادند، گاه تيراندازي و درگيري پيش ميآمد، ولي تا زماني كه من مسئول آنها بودم، كسي مجروح و دستگير نشد. (دروغ كه حناق نيست گلوي اين دژخيم را بگيرد! چند سطر بالاتر نوشته است 170نفر را فقط از شاخه كارگري سازمان دستگير كرديم).
بازداشتيهاي ما همه سالم بودند، حتي محمدرضا بلول در موقع دستگيري سيانور خورد؛ ولي ما او را بلافاصله به بيمارستان منتقل و تلاش زيادي كرديم تا او را از مرگ نجات دهيم. پس از آن بلول بازجويي شد(چگونه بازجويي شد؟ و بعد چه شد؟ احتمالاً حاج آقا اينها را گذاشته در دادگاه حقيقت يابي كه قرار است براي امثال او تشكيل شود، بگويد).
حدود 80 درصد افرادي كه من از آنان بازجويي كردم، در داخل زندان به طور كامل تغيير عقيده دادند. چنين ضريبي در زمان شاه به هيچ وجه وجود نداشت. تعداد افرادي كه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در زندان تغيير عقيده ميدادند شايد حدود پنج درصد از كل زندانيها بودند و بقيه بر مواضع خود ايستادگي نشان ميدادند. كساني كه با صحبتهاي من تغيير عقيده ميدادند، تبديل به فردي معتقد شده، با ما همكاري ميكردند. براي مثال آقايي به نام فرقاني كه به 20 سال زندان محكوم شده بود، با صحبتهاي من منقلب شد و بعدها آزاد گرديد. او پس از آزادي به ديدنم آمد و گفت كه مشغول به كار شده و در حال حاضر از نيروهاي مخلص و مؤمن به انقلاب است. ايشان از جمله كساني بود كه از ته قلب توبه كرده بود.
در آن روزها من و افراد تيم به طور شبانهروزي كار ميكرديم، خواب و استراحت نداشتيم. اگر خيلي خسته بوديم، در داخل شعبه نيم ساعتي استراحت ميكرديم. گاهي عمليات ساعت سه و نيم بامداد انجام ميشد؛ چون بعضي از قرارهاي مجاهدين در آن ساعت تعيين شده بود. براي مثال ما يك نفر را دستگير ميكرديم و او به ما ميگفت كه ساعت چهار صبح در فلان جا قرار دارم. تيم ما بايد ساعت چهار صبح عمليات خود را شروع ميكرد تا كار دستگيري و گاهي بازرسي خانة تيمي، گردآوري اسناد، مدارك، اسلحه، نارنجك و فشنگ را انجام دهد.
در آن مقطع به دليل شوكي كه در اثر شهادت دكتر بهشتي به من وارد شده بود، وارد عمل شدم و هدفم از اين كار خشكاندن ريشة سازمان مجاهدين خلق بود. فشارهايي كه ما از داخل كشور بر اين سازمان وارد آورديم، آنها را ناچار به فرار ساخت. گاه بعضي از دوستان ناشي ما از مجلس شوراي اسلامي به داخل زندان ميآمدند و ميگفتند، آقا مبادا يك وقت كسي را شكنجه كنيد(توجه كنيد به رسوائي كار! فضاحت چنان بالا گرفته بود كه حتي خود حضرات هم به فغان آمده بودند. «دوستان ناشي» سختيهاي كار «دوستان ماهر» خود را درك نمي كردند. اين سختيها هم تنها بسيج براي دستگيريها و حمله به خانه ها نبود. «مهارت» بازجويان تازه بعد از دستگيري افراد، با شلاق و انواع شكنجههاي ديگر نشان داده ميشد).
ما شبانهروز زحمت ميكشيديم تا اين جريان را متلاشي كنيم؛ ولي هر چند مدت يك بار عدهاي وارد زندان ميشدند و با پرسشهاي ويژهاي از مسئولين، كادر قضايي و زندانيان منافق را اميدوار ميكردند.
روزي آقاي اسدالله بيات با يك نفر همراه به زندان آمد و گفت: «نكند اينها را بزنيد تا اطلاعات بگيريد، به ما شكايت شده كه شما اينجا زندانيها را كتك ميزنيد» در جواب ايشان گفتم: «ما وظيفة شرعي خودمان را ميدانيم و كار خلاف شرع نميكنيم، شما خيالتان راحت باشد» (جواب هرچند رندانه است اما كاملاً مشخص است و نيازي به توضيح ندارد كه «وظيفة شرعي» بازجويان چه بوده است) حقيقت اين بود؛ تصميم من اين بود كه تا مرحلة ريشهكن شدن جريان نفاق در ايران پيش بروم. حدود 95 درصد از اعترافات با صحبت و گفتوگو و كار فكري گرفته ميشد، يعني اشخاص وقتي از نظر ذهني متحول و منقلب ميشدند، به ما اطلاعات ميدادند. شايد پنج درصد اعتراف نميكردند(از اين دژخيم بايد سؤال كرد اگر واقعاً 95درصد زندانيان اين گونه بودند كه تو مي بافي و 80درصد هم تغيير عقيده ميدادند پس چه ضرورتي داشت در سال67 آن گونه آنها را قتل عام كنيد؟) .
اين مقطع برايم خيلي شيرين بود. از صبح تا عصر در آموزش و پرورش خدمت ميكردم و بعد از آن تا ديروقت در زندان اوين بودم(توجه شود به شغل عاديسازانه اين دژخيم كه مثلاً «خدمت در آموزش و پرورش» بوده است در حالي كه شغل اصلي اش شكنجه گري بوده و از اين نمونه ها بسيار است). در آن دوران خانمم به من ميگفت: «شما توجه داري كه زن و بچه داري؟ صبح از خانه بيرون ميروي و گاهي اذان صبح روز بعد به خانه ميآيي و يا گاهي اصلاً نميآيي. آيا اين روش درست است؟»
وبلاگ شب، آوازها http://shabavazha.blogspot.com/