17 December 2008

زمينه يابي علل ناكامي اپوزيسيون در بستر تاريخ فرهنگ استبدادي وسنتي ايران

فرض گيريم كه اكثريت قاطع مردم ايران در داخل كشور اجازه رشد و كسب آگاهي سياسي را نداشتند و به همين دليل به دام آخوند افتادند. آيا اساتيد دانشگاه، تحصيلكرده ها و شخصيت هاي نظير سنجابي، بازرگان، سحابي و گروهايي نظير جبهه ملي و حزب توده و غيره نيز ناآگاه و بيسواد بودند كه چندتا آخوند آنها را فريب بدهد؟ آيا هزاران دانشجو ، روشنفكر، دكتر و مهندس چپ و ضد مذهب كنفدراسيوني در اروپا و آمريكا نيز فاقد آگاهي سياسي بودند؟

رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام سالها پيش در نماز جمعه تهران گفت كه ضد انقلابي هاي فراري در خارج (اپوزيسيون برونمرزي)، با همكاري وسيع دستگاههاي تبليغاتي استكبار جهاني ما را در سطح بين المللي بي آبرو و بي اعتبار كرده اند؛ ما نيز بايد برنامه اي براي بي اعتبار كردن آنها داشته باشيم.

رژيم جمهوري اسلامي نه تنها با اعزام نفوذ هاي ظاهرا دوآتشه به ميان اپوزيسيون موفق شد اپوزيسيون برونمرزي يعني چهار ميليون ايراني با ميلياردها ثروت، و هزاران فعال سياسي، دهها حزب و جبهه و سازمان، ، بيش از دهها كانال تلويزيون ماهواره اي، صدها روزنامه و مجله و نشريه، دهها راديو، صدها انجمن و نهاد و بنياد و ميليونها وب سايت اينترنتي، و با در دست داشتن قوي ترين و كارا ترين وسيله ارتباطي يعني اينترنت؛ را منفعل و يا تبديل به يك "كلاف سر در گم" تلف شده در غربت بكند.


زمينه يابي علل ناكامي اپوزيسيون
در بستر تاريخ فرهنگ استبدادي وسنتي ايران

عبدالستار دوشوكي


پيشگفتار

در طي هفته هاي اخير جهت تحقيق و بررسي پرسشنامه اي را براي بيش از صد و سي نفر از شخصيت هاي اپوزيسيون ارسال كردم. علاوه بر واكنش هاي متعدد، بخش قابل ملاحظه اي از جواب هاي دريافتي نيز قابل تعمق و مستلزم كالبدشكافي بسيار عميق تري از آنچه كه من در ابتداي كار در نظر داشتم، مي باشد. سوالي كه راه گريزي از آن براي خود نيافتم اين است كه "آيا اپوزيسيون برونمرزي به مثابه روشنفكران و نخبگان سياسي جامعه ايراني، كه علاوه بر دانش و شعور سياسي و تجربه بيش از ربع قرن زندگي در جوامع دمكراتيك و آزاد، نمودار و الگوي بارز تفكر، عملكرد و فرهنگ جامعه ايران مي باشد يا نه؟ آيا عوام الناس، نخبگان و دولتمردان ايراني همگي محصول يك بستر فرهنگي مشترك مي باشند، كه "اگر گلي در آن بستر نمي رويد، از آفتي است كه در چمن پيداست!". بنابراين نمي توان از نروئيدن گل اپوزيسيون ناليد اما از بستر نازا و عقيم فرهنگي اجتماعي كه عامل ستروني است سخن نگفت. اين مقاله علل ريشه اي ناكامي اپوزيسيون و ارتباط آن با فرهنگ استبدادي ايران را زير ذره بين "انتقاد از خود" قرار مي دهد. در مورد "آفات چمن" مقالات و حتي كتابهاي زيادي نوشته شده است. بنده با كمال احترام به نكات مثبت فرهنگ ايراني، كه مقاله ويژه خود را مي طلبد، در اين نوشتار از سطح چمن ِ آفت زده عميق تر رفته و "خاك آفت زا" را كه تاثيرات نامطلوبي بر مردم ايران و بخصوص بر اپوزيسيون (از جمله بر روي اين حقير بيشتر از هر كسي) داشته است مورد تجزيه و تحليل قرار داده ام. در اين راستا براي بازتاب و كالبدشكافي حقايقي كه بسياري از هموطنان از آنها آگاه هستند، ولي تعداد معدودي تهوّر بازگويي اين عيوب فرهنگي را داشته اند، ناچارم بجاي مصلحت انديشي و تلاش براي كسب وجهه عوام پسند، خطر كرده و براي آغاز سخن، اين سوال را مطرح كنم كه آيا براستي ما ملتي متمدن و با فرهنگ هستيم كه از نژاد اصيل و پاك اهورايي و مظهر پندار نيك، گفتار نيك و كردار نيك مي باشد، و يا اينكه همانگونه شاهنامه فردوسي (شناسنامه ملي ايرانيان) مي گويد:

ز دهـقان و از تـرك و از تازيان ـ‌ـ‌ـــــــــ نژادي پديد آمد اندر ميان
نه دهقان، نه ترك، نه تازي بود ـ‌ـ‌ـــــــــ سخن ها به كـردار بازي بود
هـمـه گـنـج ها زير دامـان نهـند ـ‌ـ‌ـــــــــ بكوشند و كوشش به دشمن دهند
به گــيتي كسي را نمانـد وفـا ـ‌ـ‌ـــــــــ روان و زبان ها شـود پر جفا
بريزند خــون از پي خواسـته ـ‌ـ‌ـــــــــ شـود روزگار بــد آراسته
زيان كسان از پي سود خويش ـ‌ـ‌ـــــــــ بجويند و دين انـدر آرند پيش
چو بسيار از اين داستان بگذرد ـ‌ـ‌ـــــــــ كسي سوي آزادگــــي ننـگرد


ريشه هاي تاريخي فرهنگ اجتماعي ـ سياسي ما:

گذشته از مبحث نژاد مندرج در شعر فردوسي كه من آن را عامل موثر در پروسه نيل به دمكراسي و تمدن به معناي مدرن كلمه نمي دانم؛ هر ملتي داراي فرهنگي است كه بر خلاف مقوله نژاد؛ نسبتاء تاثير پذير، پويا، و داراي ظرفيت رشد و پيشرفت مي باشد. فرهنگ اصيل ايران بر خلاف بسياري از فرهنگهاي ملت ها و كشورهاي جديدالتاسيس، ريشه اي بسيار عميق در تاريخ فلات ايران دارد. براي درك ماهيت فرهنگ "اصيل" ايراني، بايد، قبل از هر چيز، معاني واژه هائي نظير "فرهنگ" و "اصالت" و يا به اصطلاح "اصيل" را دريابيم. فرهنگ مجموعه اي از ارزش ها، سنت ها، نماد ها، الگوها، مناسبات و انديشه و اصول حاكم بر روابط و ضوابط رايج در يك جامعه، ناميده مي شود. در لغت نامه دهخدا از فرهنگ بعنوان عقل و خرد، و تعليم و تربيت (آموزش و پرورش) نيز ياد شده است. در نتيجه تعجب آور نيست اگر در كشورمان اداره آموزش و پرورش، اداره "فرهنگ" ناميده مي شود؛ و احمد كسروي در كتاب خود بنام "فرهنگ چيست" تاكيد بر روي نقش بسيار مهم فرهنگ يعني آموزش و پرورش در پيشرفت و بهبودي انسانها دارد. واژه فرهنگ از متن قديمي اوستايي و پهلوي فرهنگ است. "فر" به معناي پيش و به جلو رفتن و "هنگ" به معناي قصد و آهنگ است. در نتيجه بارزترين مشخصه مقوله "فرهنگ" ديناميك بودن، تغييرپذيري و پيشرفت آن مي باشد. اما آنچه كه ما در ايران داريم "فرهنگ اصيل" است؛ و نه فرهنگ به معناي متداول آن در جوامع مختلف و پيشرفته بشري. در نتيجه براي ايراني "اصالت" (تغيير ناپذيري؛ استاتيك و يا به عبارتي بكر بودن) و "فرهنگ" از يكديگر جدايي ناپذير هستند. يعني فرهنگ مثل قوانين طبيعي نظير قانون جاذبه زمين و يا آيات قرآني قابل تغيير، تحول و تكامل نيست. اين تلفيق تفكيك ناپذير در روانكاوي ما ايرانيان همانند تمثال تنديس گونه اي حك شده است كه به چالش كشيدن آن به مثابه يك ناهنجار خطرناك "فرهنگي" تحت عناوين "دور شدن از اصل خويش"، "از خود بيگانگي" "استحاله فرهنگي"، "انحطاط فرهنگي"؛ "غرب زدگي" و حتي "بي فرهنگي"، مستوجب لعن و نفرين خواهد شد. اين در حالي است كه فرهنگ بسياري از جوامع بشري در گذر زمان از پوسته بدوي خود يعني مطلق انديشي و تحجر بيرون آمده و بسوي فرهنگ جهانشمولي، هومانيستي (انسان باوري) و دمكراسي در حركت هستند. ريشه فرهنگ ايراني در شريعت ايجابي زرتشتي "ونديداد" يا بخش واپسين اوستا شكل گرفته است كه بر خلاف ادعا هاي عامه پسند، همانند همه مذاهب بر مبناي خردگريزي و پناه بردن به آهورامزدا تكوين يافته است. يكي از وظايف اصلي موبدان زرتشتي، تقديس شاهان و دعوت مردم، به مثابه "چه فرمان يزدان چه فرمان شاه" به اطاعت و انقياد به "فرّ يزدان" بوده است. اسلام كه دكتر عبدالحسين زرين كوب تاثير آن بر روي ايرانيان را در كتاب دو قرن سكوت مورد تجزيه و تحليل قرار داده است، هيچگونه پرسش گري، شك و يا بازنگري را بر نمي تابد و بعد از پيامبر اطاعت از "اولي الامر" را مي طلبد.

بنيان و خصوصيات فرهنگي ما

خصوصيات و ويژگي هاي فرهنگي ايرانيان چه در بعد فردي و يا گروهي (اجتماعي) توسط بسياري از نويسندگان و پژوهشگران به تفصيل بيان شده اند. اين خصوصيات كه تبلور عملي و آشكار بسياري از آنها در اپوزيسيون نمايان است، به نوبه خود معلول علتي هستند كه آن "علت" در حقيقت بستر زايشي و يا شالوده و سرچشمه خصوصيات فرهنگي ما مي باشد. بسياري از محققين پرسيده اند چرا ما ايرانيان (بطور كلي و البته به استثناي شما خواننده محترم) خودمحور؛ فرصت طلب، دو رو، حقيقت گريز، رشوه گير و رشوه بده؛ متملق؛ متظاهر، سطحي، قهرمانپرور، مسئوليت ناپذير، احساساتي، مردسالار، زن ستيز، ظاهر پرست، قانون گريز، و حسود، هستيم؟ ريشه ء اين ويژگي ها در كجاست؟ براي كشف ريشه اين "مصيبت هاي فرهنگي" بايد به كتاب استبداد در ايران نوشته حسن مرادي مراجعه نمود. وي علت و يا ريشه ء خصوصيات فرهنگي ما را در "عصّبيت ايلي" ايرانيان جستجو مي كند، و آن را "عصبيت نوين" مي خواند. ابن خلـد ون در فلسفه تاريخ جامعه شناسي سياسي خود؛ از عصبّيت به عنوان عنصر اساسي، پايدار و عامل تبيين كننده ياد مي كند. ويژگي ذاتي عصبّيت تمركز قدرت در دست رئيس قبيله و يا "ايل" بعنوان يك فرمانرواي بلامعارض از يك سو، و فرمانبرداري و اطاعت بي چون و چراي اعضاي قبيله و يا "ايل" از وي مي باشد. تقسيم بندي كشور ما نيز بر اساس ايل ها و يا ايالات بوده است. فرهنگ سياسي ما بر آمده از عصبّيت و اقتدار ايلي مي باشد، كه سودمندي مقطعي خود را در برهه هاي حساسي از تاريخ ايران و بخصوص در مقابله با هجوم بيگانگان با تشديد انسجام "ايلي" و مقاومت در برابر هر گونه تغيير و تحول، و همچنين حفظ هويت قومي و فرهنگي ايرانيان، نشان داده است. خصوصيت بارز عصبّيت ايلي، ايستادگي و انعطاف ناپذيري آن در مقابل هر گونه تبديل ودگرگوني و يا حتي تاثير پذيري مي باشد. بنابراين آنچه كه ما امروزه از آن بعنوان "مقابله با هجمه فرهنگي" مي شنويم، ريشه در تاريخ ما دارد. چه كساني از به اصطلاح "هجمه فرهنگي" وحشت دارند؟ مسلما‌ آنهايي كه ادامه حيات و بقاي حكومت خود را در استمرار "وضع موجود" مي دانند. بعقيده مرادي از منظر سياسي عصبيت نوين به جامعه هم چون يك ايل بزرگ مي نگرد، و از آنجايي كه ايل پيوسته در معرض توطئه هاي گوناگون و تهاجم دشمنان است، وجود هميشگي دشمن نه تنها براي تداوم عصبيت الزامي است، بلكه فاكتور مهمي در ايجاد اتحاد و يكپارچگي جهت ادامه حيات ايل، مي باشد. در چنين شرايطي، ايل از تك تك افراد "وفادار" و "ايـلـپـرست" همگوني و همخواني مي طلبد. پرسش گري ناميمون و ناهمخواني و يا موضع گيري نامتجانس از طرف هر فرد و يا گروهي حكم ارتداد، ستون پنچم بودن دشمن، و مزدور بيگانه و يا توطئه چي را خواهد داشت. مشروعيت طلبي عصبّيت نوين از منظر فرهنگي اساسا به گذشته گرايي اش متكي است. گذشته اي كه با ترويج و تبليغات وسيع اسطوره پردازي و تقديس مي شود تا سپر ايدئولوژيك عصبيت گردد. نمونه بارز آن جشن هاي 2500 شاهنشاهي، و يا مراسم عاشورا و تاسوعا مي باشد.

شالوده و زير بناي فرهنگي ما "عصبيت ايلي" است. اما در روبنا و در عمل، اين عصبيت به اشكال مختلف تجلي پيدا مي كند. بعنوان مثال، خودخواهي! كه درسطح شخصي بصورت خودمحوري و يا خودگراي منفي؛ در سطح گروهي و يا جناحي بصورت "خودي" و "غير خودي" ؛ و در سطح "ايلي" و يا "ملي" بصورت صفات خودشيفتگي و خودپرستي (نارسيسيسم ملي) عوامپسند نظير "هنر نزد ايرانيان است و بس" ، ظاهر مي شود. حسن قاضي مرادي در كتاب خودمداري ايرانيان، از آن بعنوان "خود ـ مداري" كه تقريبا همان "خود ـ محوري" است، ياد مي كند، كه با "فرديت" مدرن و پيشرفته انسان آزاد و متكي به خويش فرق دارد. ادبيات ايران در اين مورد ضرب المثل هاي فراواني دارد از جمله: "ديگي كه براي من نجوشد، ميخوام سر سگ توش بجوشد". گفته فردوسي " زيان كسان از پي سود خويش" بيانگر اين خصلت فرهنگي ما است كه با ويژگي "فرصت طلبي" به معناي نان را به نرخ روز خوردن آميخته است. فرصت طلبي بين ايرانيان گاهي اشكال پيچيده اي بخود مي گيرد كه تشخيص آن ساده نيست. به عنوان مثال مي توان بدون ذكر نام از استاد دانشگاه ي ياد كرد كه حدود 15 سال پيش ريشه يابي علل عقب ماندگي در ايران را در كتابي بنام "ما چگونه ما شديم" منتشر نمود. اما همين فرد امروزه براي "از پي سود خويش" ، مفسر و توجيه گر سياست هاي سركوب، تروريستي و ماجراجويانه رژيم بروي امواج راديويي و صفحات تلويزيونهاي بين المللي نظير بي بي سي، سي ان ان؛ و الجزيره، مي باشد. در كتابش در مورد فرصت طلبي به عنوان يك عامل عقب ماندگي ايرانيان، چيزي ننوشته است. مكاري، دروغگويي، و جعل مدرك و اعتبار هنر اختصاصي علي كردان وزير كشور سابق نيست، در بين اپوزيسيون نيز كساني هستند كه حتي بدون داشتن مدرك ليسانس، خود را دكتر و پروفسور جا زده اند.

موضوع ديگري كه مرادي در كتاب خود به آن اشاره كرده است؛ فرهنگ توهم توطئه و توطئه گري مي باشد كه تاثيرات بيش از حدي بين ايرانيان چه در ارتباط با حكومت و چه در مناسبات اجتماعي، گروهي و يا حتي روابط بين افراد، گذاشته است، زيرا كه ايرانيان بدليل عدم شفافيت در امور حكومتي و فقدان نظارت بر روند سياست كشور وفرهنگ عدم اعتماد اساسا سياست را قلمرو توطئه و توطئه گري و "كاسه اي زير نيم كاسه است" مي دانند. مرادي بر اين حقيقت تلخ تاكيد مي كند كه "اگر حاكميت استبدادي با مردم خويش با ابزار توطئه گري مواجه مي شود، مردم نيز به حكومت رويكرد توطئه گرانه دارند". اگر نيك بنگريم اين خصلت فرهنگي ما همانگونه كه در سريال دايي جان ناپلئون ترسيم شده است، يك تراژدي خنده دار است. بعنوان مثال، صرفنظر از واقعيت، رژيم جمهوري اسلامي ما (اپوزيسيون) را متهم به سرسپردگي و مزدوري انگليس و آمريكا و عوامل بيگانه مي كند. ما نيز دقيقا از همان "چوب تكفير فرهنگي" استفاده مي كنيم و مدعي مي شويم كه آخوند ها دست نشانده انگليس ها هستند. هر دوي اين ادعا ها طرفداران پر و پا قرص ويژه خود را دارند؛ زيرا كه اين متاع در فرهنگ ما همواره خريداران فراوان داشته و دارد. در كتاب بالندگي و بازندگي ايرانيان توسط جمال هاشمي آمده است: " در شاهنامه كشته شدن سهراب به دست رستم و مردن او پس از زخمي شدن و تعلل كيكاوس در ارسال "نوشدارو" نتيجه يك توطئه است. خصوصيات ديگري نظير تعصب و تنگ نظري، حسادت، خود را عقل كل دانستن؛ و معيوب دانستن ديگران، دربين شخصيت ها و گروه هاي اپوزيسيون به نحو بارزي نمايان است. هيچ كسي ديگري را قبول ندارد؛ و بقول مولانا: " غافلند اين خلق از خود بيخبر / لاجرم گويند و گيرند عيب يكدگر" . "تو نبـيني روي خود را اي شمن / من ببينم روي تو، تـو روي من".

فرهنگ اجتماعي ـ سياسي ما در گذر تاريخ

داريوش اول به نقل از كتبيه بيستون مي گويد: "خداي بزرگ اهورامزدا است كه داريوش را شاه كرد. اهورامزدا اين سرزمين را به من ارزاني فرمود و مرا شاه نمود و من شاه هستم به خواست اهورامزدا." وي در كتيبه اش در شوش نيز يزداني بودن "فرّ" خويش را تكرار مي كند و مي گويد آنچه را كه من كردم به خواست اهورامزدا بود. حال اين سخنان حاكم ايران در 25 قرن پيش را با سخنان حاكم فعلي (خامنه اي) در قرن بيست و يكم مقايسه كنيد. چه چيزي تغيير كرده است؟ او اگر "فر" يزدان و يا سايه الله بود، اين ديگري آيت الله و نماينده خدا است. اگر پادشاهان ما به پادشاه بودن بر ايران زمين بسنده نكردند و خود را شاه همه شاهان جهان يعني شاهنشاه لقب دادند، تعجب آور نيست اگر حاكم فعلي ما نيز كه آيت الله و سيّد است، خود را نه تنها رهبر ايران و يا حتي رهبر شيعيان دنيا، بلكه "ولي امر" مسلمانان جهان بداند. نظامي مي گويد: "نزد خرد، شاهي و پيغمبري / چون دو نگين است در انگشتري". "گفته ي آنهاست كه آزاده اند / كاين دو ز يك اصل و نسب زاده اند". فردوسي نيز مي گويد: " چنان دان كه شاهي و پيغمبري / دو گوهر بود در يك انگشتري".

در نتيجه براي ما ايرانيان "قد يسيّت" حاكم از اهميت ويژه اي بر خوردار است. اين قديسيت نه تنها در توجيه فرهنگ استبدادزاي عصبيت ايلي؛ بلكه در تحميق توده عام نيز موثر بوده است. بدينگونه است كه تقدس در فرهنگ سياسي اجتماعي ما اسطوره اي و نهادينه شده است. اگر چه "حق الهي سلطنت" جاي خود را به حق الهي امامت و ولايت داده است. اگر چه با حمله اعراب به ايران، سلطنت به خلافت گرائيد؛ و سپس با امويان مجددا خلافت به سلطنت بازگشت، و با عباسيان سلطنت در خلافت تثبيت شد، و سپس در دوران حكومت صفويان، امامت جاي خلافت را گرفت و در خدمت سلطنت درآمد. در سال 57، سلطنت تبديل به امامت و يا ولايت مطلقه شد. بهر حال از نظر ما ايرانيان اينها "مشيّت هاي الهي" است كه يك روز ما را در زير سايه شاه (ظل الله) قرار مي دهد و روز ديگر در زير آفتاب نوراني امامت و ولايت. البته ساواك، ساواما و اطلاعات را نيز بر ما مقرر نمودند تا در صورت طرح كمترين پرسشي و يا بروز شك و ترديدي، طعم ناگوار و دردناك ناسازگاري با قوانين "ايل" و مخالفت را به ما بچشاند. اين مجازات سرپيچي و يا تخطي از"قوانين مقدس ايل" همواره وجود داشته و مختص به ساواك و ساواما نيست. فردوسي در مورد تنبيه و شكنجه دردناك مخالفان توسط پادشاهان مي گويد: "به فـرمانـبـران بر شه دادگـر / پـدروار خشـم آورد بر پسر". "گهش مي زنـد تا شود دردناك / گهي مي كند آبش از ديده پاك". همانگونه كه عليرضا قلي در كتاب جامعه شناسي خودكامگي ( تحليل جامعه شناسي ضحاك مار بدوش) از قول فردوسي مي نويسد. مردم و بخصوص نخبگان يا "مهتران" عليرغم سركوب و اختناق و خوردن مغر سر؛ غارت و توحش؛ باز هم به حكومت مشروعيت مي بخشيدند. "بدان محضر اژدها، ناگزير / گواهي نبشتند بـرنا و پيـر". اين شعر فردوسي مرا بياد سفرهاي استاني احمدي نژاد و ميتينگ ها و جلسات سخنراني او در شهر هاي مختلف مي اندازد كه در آن هزاران هـموطن حضور دارند و صلوات، و فرياد و هورا سر مي دهند. حال شايد عده اي بگويند كه اين جمعيت را با زور و تطميع از روستا هاي اطراف مي آورند. اولا مگر "روستائيان اطراف" ايراني نيستند؟. ثانيا، انساني را كه به زور و ارعاب به جلسات و ميتينگ هاي نمايشي مي آورند، هر گز از ته دل فرياد هورا و يا صلوات سر نمي دهد!

فرهنگ سياسي تاريخ معاصر ما

از نظر روانشناختي، اتكا عصبيت براي تسلط خودكامه بر مردم بر "ترس" استوار است. به نظر مرادي عصبيت كهن بيشتر بر ترس طبيعي و آسماني متكي بوده است. اما مكانيسم ترس در عصبيت نوين بسيار پيچده و تركيبي از ايجاد جوّء ارعاب و تسليم اجباري توسط دستگا ههاي سركوبگر امنيتي و نظامي؛ و تبليغ آرمانگرايي كاذب در جهت حفظ "عصبيت ايلي"، ترويج جمود و عوامفريبي است. عوامفريبي همواره سلاح برنده سياستمدارن و سياست پيشه گان ايراني بوده است. دكتر علي محمد ايزدي در كتاب نجات مي نويسد: "بدون شك من هم خوب بلد هستم كه خود و ساير هموطنانم را با هوش ترين، پركارترين، مهربان ترين، با فرهنگ ترين و اصيل ترين نژاد روي زمين قلمداد كنم و از شجاعت و سخاوت و انسانيت و شكيبايي آنان سخن بگويم. اما وي بجاي اين عوامفريبي كه سكه رايج و پر مشتري روزگار ماست، با استناد به نظرات مكتوبه مورخين تاريخي، ايرانشناسان و سياحان خارجي حقيقت وجود ما را بر ملاء مي كند. امثال دكتر ايزدي ها اين شهامت را داشته اند كه بقول اروپايي ها از داخل "جعبه تفكر عامه پسند و فرهنگ عوامزدگي و عوامفريبي تاريخي" بيرون شوند و از بيرون به درون آن بنگرند و بدور از احساسات رايج و نهادينه شده عوام پسند، مسائل را تجزيه و تحليل كنند. اگرچه از "جعبه بيرون شدن" نه تنها بسيار مشكل است بلكه حكم ارتداد را داشته كه بسي مكافات خطرناك بهمراه دارد. البته در طي سالهاي اخير تعداد انگشت شماري از محققين با وجدان شجاعانه با خروج از جعبه و با نگرشي بدون تعصب از برون نگاهي عميق به درون افكنده اند. دليل تاكيد من بر روي عصبيت ايلي بعنوان بستر تاريخي فرهنگي ايرانيان به اين جهت است كه اپوزيسيون تافته جدا بافته اي از ملت و فرهنگ ايران نيست. همه ما در همان بستر سياسي فرهنگي زائيده شده و رشد كرده ايم. وانگهي شواهد نشان مي دهد كه عليرغم تجربه زندگي 25 تا 30 ساله در كشورهاي دمكراتيك و آزاد، عملكرد و تعامل ما با يكديگر مبين فرهنگ ايراني ما است تا تاثير پذيري ما از فرهنگ كشورهاي ميزبان كه مشخصه عمده آنها احساس مسئوليت جمعي و ملي، سلوك دمكراتيك، پذيراي غير خودي، تحمل و بردباري مي باشد. يعني در حقيقت حتي روشنفكران و نخبگان ما ( از جمله بنده، اگر چه در حقيقت من نه روشنفكر هستم و نه نخبه) بعد از بيش از ربع قرن زندگي در دنياي آزاد "غرب" هنوز دمكراتيزه نشده اند. يعني بعد از 25 تا 30 سال پيشرفت و زندگي در دنياي "غرب" ما حداقل در رابطه با ايران و ايراني، منش و مناسبات دمكراتيك را ياد نگرفته ايم تا در اين شرايط دهشتناك و اسفناك كشورمان، با حس مسئوليت جمعي و بر اساس اصول و پرنسيپ هاي دمكراتيك و تحمل يكديگر براي نجات ايران هماهنگ شويم. مكانيسم تعامل و برخورد ما با يكديگر دقيقا بر اساس "عصبيت ايلي" استوار است. طنز تلخ روزگار اينجاست كه هر كدام از ما و يا سازمانهاي مربوطه ادعا مي كنيم منشور جهاني حقوق بشر، آزادي، پلوراليسم (فرهنگ كثرت گرايي و تحمل) و دمكراسي و پيشرفت را به ايران خواهيم آورد. چه طنزي تلخ تر از اين؟. من ِ نوعي كه بعد از 25 تا 30 سال زندگي در يك محيط آزاد و دمكراتيك، هنوز هيچگونه التزام عملي به اصول دمكراسي و كثرت گرايي در تعامل با هموطن دگرانديش و بعضاء حتي هم انديش خود را ندارم، با چه استدلال قابل پذيرشي مي توانم ادعا كنم كه دمكراسي را براي توده هاي عام مردم ايران كه سي سال در محيط خفقان زير نعلين بوده اند، خواهم آورد؟. بقول برتولت برشت "ما كه مي خواستيم جهان را به جهان مهربانان بدل سازيم، افسوس كه خود نتوانستيم مهربان باشيم". بعضي ها شايد اين را توهين به مبارزين قلمداد كنند، كه در اين صورت منظور مرا درك نكرده اند. هدف من موعظه اخلاقي در مورد اپوزيسيون و يا شخصيت هاي اپوزيسيون نيست چون اكثريت قريب به اتفاق آنان انسان هاي با شرف، مخلص، صادق و به اصطلاح "وطنپرست" هستند كه من افتخار آشنايي و همكاري با بسياري از آنها را دارم. بحث من انتقاد از "معلول" نيست زيرا بنده خودم يكي از "آنها" هستم. هدف من نقد بي تعارف "علت" و يا زمينه اصلي مشكلات متعدد ما كه همانا عصبيت ايلي مي باشد؛ است؛ يا وگرنه اگر نيك بنگريم همه ما توليدات و قربانيان اين فرهنگ عصبيت ايلي هستيم كه با افتخار آن را ميراث فرهنگي مي ناميم.

زمينه پيدايش و عملكرد سياسي اپوزيسيون نوين

ايران ما حقا كشوري استثنايي است. ايران تنها كشوري است كه نه تنها در طول تاريخ خود بيش از 1200 جنگ در آن رخ داده است، بلكه در اكثر دوران حيات خويش توسط "بيگانگان" از جمله يونانيان، مغولها، تاتارها، تركمن ها، تركها، اعراب، روسها و انگليس ها مورد حمله قرار گرفته ودر نتيجه عمدتا تحت سلطه بيگانگان بوده است. پادشاهي در ايران بر خلاف سيستم خاندانهاي سلطنتي در جهان كه قرنها تداوم داشته و بعضا دارند، موروثي به معني واقعي كلمه نبوده. در ايران حدود 30 خاندان و يا سلسله سلطنتي عوض شده اند و در اين راستا بسياري از دون مايگان به مقام پادشاهي؛ و پادشاهان به مقام گدائي رسيده اند. چگونگي اين تغييرات و كشت و كشتارهاي ايرانيان توسط ايرانيان و يا به دست بيگانه، هفتاد من مثنوي مي طلبد كه آن را بايد بگذارم و بگذرم. جمهوريت ما نيز منحصر به فرد مي باشد، همانگونه كه دين و مذهب ما نيز استثنايي مي باشد. ايران نه فقط تنها كشور شيعه دنيا است، بلكه تنها مذهب و يا مكتبي است در بين همه مذاهب، مكاتب و مسلك هاي دنيا، كه به ياران نزديك پيامبر خود، و حتي به همسر پيامبر خود، و بر خلاف فرمان صريح كتاب مقدس (قرآن) كه در سوره توبه مي گويد زنان پيامبر مادران امت هستند؛ لعنت و ناسزا مي گويد. ايران در زمان عمر خليفه دوم مسلمان شد، اما از بالاي منبر همان اسلام، به آورنده دين خود ناسزا مي گويند، و مراسم "عمر كشون" براه مي اندازند. در كجاي دنيا چنين مذهبي را سراغ داريم؟ حدود صد سال پيش كه در ايران انقلاب مشروطه رخ داد؛ نيمي از ملل امروز، پا به عرصه حيات نگشاده بودند. در بسياري از كشورهاي اروپا حكومت مطلقه بود. در آمريكا نژاد پرستي و تبعيض بر عليه سياهان حكمفرما بود. در جزيره فيجي، بعنوان مثال، انسانها را زنده زنده در ديگ مي جوشاندند و مي خوردند. امروز فيجي يك دمكراسي متمدن است، يك سياهپوست رئيس جمهور آمريكا شده است؛ اما در ايران ما هزاران نفر جمع مي شوند تا كشتن يك انسان را از بالاي جرثقيل تماشا كنند، و يا با سنگسار يك زن بيگناه لذت ببرند و به وظيفه شرعي (فرهنگي) خود عمل كنند. در ايران امروز ما ،شايد بيشتر از هر ناكجا آباد ديگر، انسانهاي زيادي هستند كه بخاطر منفعت شخصي خود حتي حاضرند برادر و عزيزان خود را نابود كنند. در نتيجه چنين كشور و فرهنگ استبدادزا و استثنايي، قابليت توليد اپوزيسيون "اينچناني" را نيز دارد. اپوزيسيون؛ در ارزيابي نهايي، زاييده همان بستر فرهنگي منبعث از عصبيت ايلي است كه ريشه در تاريخ دارد. براي شناخت اپوزيسيون بايد به شناسنامه آن رجوع كرد و ديد كه چگونه شيوه زاده شدن آن با اكثر سازمانها و يا اپوزيسيون هاي موجود در كشورهاي دمكراتيك تفاوت فاحش دارد. اگر سازمانها و احزاب دمكراتيك بطور طبيعي به دنيا آمده اند، عمده اپوزيسيون ما از طريق جراحي و يا سزارين به دنيا آمده اند. به همين دليل افتخار مي كنند كه از همان روز اول با يك قهر انقلابي آشتي ناپذير از دل خشم و خون زاده شده اند تا خصم خويش را نابود و خود بجاي آن بنشينند. سازمانها و احزابي كه با چنين انديشه اي و در چنين بستر فرهنگي ـ سياسي، ساختار ايدئولوژيكي و مبارزاتي خود را بنا مي سازند ناچارند براي مصون ماندن از گزند محيط نامساعد و خصمانه، همانند عملكرد يك "ايل" آن را در قالبي بسته، جامد و انعطاف ناپزير قرار دهند. اين قالب تشكيلاتي و تفكر غالب (عصبيت ايلي) براي مبارزه بر عليه خصم، آن هم خصمي كه بايد بطور آشتي ناپذير نابود شود، بوجود آمده بود. اينك بعد از حدود چهل سال؛ و با توجه به مناسبات دنياي مدرن امروزي، بسياري از ما تلاش مي كنيم تا آن قالب جامد و خرقه سرخگون عادات گذشته را همانند پوست كهنه مار به دور بياندازيم، و كت و كراوات آبي رنگ منشور جهاني حقوق بشر و دمكراسي و آزادي به تن كنيم و بجاي مبارزه بر عليه مخالفان و "دشمنان" با آنها هماهنگي و همكاري كنم. بهر حال همه مي دانيم كه ترك عادت موجب مرض است. حقيقت اين است كه ما براي كار دمكراتيك و اجماع و كثرت گرايي و التزام به خرد جمعي و كار گروهي با غير خودي ساخته نشده ايم ــ نه آن روش فكري را داريم و نه آن منش فرهنگي را. ساختار ژنتيكي عملكرد سياسي ما فقط براي يك كار برنامه ريزي شده است، و آن هم مبارزه براي "حذف رقيب" كه در فرهنگ سياسي ما "نابودي كامل دشمن" خوانده مي شود.

مكانيسم تعامل حكومت؛ مردم و اپوزيسيون در فرهنگ استبدادي ما

فرهنگ عصبيت ايلي بعنوان خصيصه كيفي ثابت فرهنگي از منظر زير بنايي، شامل حكومت، مردم و اپوزيسيون نيز مي شود زيرا كه همه برخاسته از آن بستر مشترك فرهنگي تاريخي هستند. دكتر علي مير فطروس در كتاب برخي منظره ها و مناظره فكري مي گويد: "يك نظام سياسي را تنها سران آن تعيين نمي كنند؛ بلكه اپوزيسيون نيز در هدايت يا انحراف آن نقش مهمي دارد". اين دقيقا همان حرفي است كه يكي از سياستمداران سوئد گفته است: "عملكرد رژيم حاكم بر يك كشور را تا حد زياد مي توان از دريچه عملكرد اپوزيسيون آن رژيم شناخت". البته در طول تاريخ ايران شخصيت هاي شجاعي از جمله ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، ميرزا تقي خان امير كبير، دكتر محمد مصدق و دكتر شاپور بختيار مي خواستند "پارادايم شيفت" يعني تحول بنيادي را در تفكر و فرهنگ سياسي اجتماعي ايران، كه در روبنا بر پايه عوامفريبي و عوامزدگي ، تحسين و ترويج خرافات، منافع شخصي و يا گروهي، مكاري و حذف غيرخودي مي باشد، بوجود بياورند. اما بريدن اين "بند ناف" از زهدان تاريخ كار چندان آساني نيست. من شخصاء از جزئيات وقايع روزگار در زمان آن سه نخست وزير، قائم مقام، امير كبير و مصدق خبر ندارم. اما در سرنگوني چهارمي يعني شاپور بختيار بهمرا ملت "آگاه" و شجاع ايران شريك جرم بوده ام. آنروز كه بختيار هشدار مي داد كه "اي ملت شما داريد از زير چكمه به زير نعلين مي رويد". ملت ميليوني و آگاه ايران به جاي تعمق و تفكر فرياد كشيدند: "بختيار ! بختيار ! نوكر بي اختيار!". من هم همين شعار را فرياد زدم، زيرا من نيز همانند ميليونها جوان و نوجوان ديگر كه بعدها بسياري از آنها در جمهوري اسلامي اعدام شدند، محسور تصوير امام در ماه بودم. بعد از قيام 22 بهمن كه نشر توضيح المسائل خميني آزاد شد و من آن را خواندم، ديگر خيلي دير شده بود.

عليرضا قلي در كتاب جامعه شناسي نخبه كشي مي نويسد: "جامعه ايراني در حالت عادي ، امثال سالارها، آصف الدوله ها و ميرزا آقاخان را توليد مي كند و اگر استثنائا و يا اشتباها اشخاصي مثل قائم مقام يا امير كبير پا به عرصه فعاليت مي گذاشتند، اين فرهنگ به سرعت رفع اشتباه مي كرد و در فاصله كوتاهي اين بزرگان را مي كشت كه براستي اين ملت درخور اين بزرگان نبود". بياد داريم كه همين ملت به سركردگي اساتيد دانشگاه، روشنفكران و سياسيون برجسته ملي، مذهبي، كمونيست و سوسياليست و پان ايرانيست و غيره و با الهام از بخش فارسي راديو بي بي سي، "اشتباه" بختيار را بعد از مدت كوتاهي از زمامداري او، نه تنها سريع رفع كرد، بلكه او را كشت. حداقل اين يكي را نمي توانيم به اجداد نسبتا ناآگاه و بيسواد خود نسبت بدهيم. لابد اعتراض مي كنيد كه منظورت از "كشت" چيست؟ ملت او را نكشت !. رژيم او را كشت. من مي گويم نخير ! فرهنگ ما او را كشت، همان فرهنگي كه خميني و خلخالي را بر بختيار ترجيح داد. همان فرهنگ نيز يكبار ديگر رفع "اشتباه" نمود.

عده اي نيز استبداد زمان شاه را عامل ناآگاهي مردم و اپوزيسيون و در نتيجه برقراري حكومت آخوندي مي دانند. براي رد اين استدلال تا حدي نادرست، اولا فرض گيريم كه اكثريت قاطع مردم ايران در داخل كشور اجازه رشد و كسب آگاهي سياسي را نداشتند و به همين دليل به دام آخوند افتادند. آيا اساتيد دانشگاه، تحصيلكرده ها و شخصيت هاي نظير سنجابي، بازرگان، سحابي و گروهايي نظير جبهه ملي و حزب توده و غيره نيز ناآگاه و بيسواد بودند كه چندتا آخوند آنها را فريب بدهد؟ آيا هزاران دانشجو ، روشنفكر، دكتر و مهندس چپ و ضد مذهب كنفدراسيوني در اروپا و آمريكا نيز فاقد آگاهي سياسي بودند؟ دوما مگر ما اشعار حافظ و خيام و غيره را نخوانده بوديم. قرنها پيش خيام گفته بود: " با اين دو سه نادان كه چنان مي دانند" / "از جهل كه داناي جهان ايشانند". "خـــر باش كه آنان ز خـــري چندانند" / " هـر كو، نه خــر است؛ كافرش مي دانند". و يا حافظ كه در مورد سالوسي؛ تزوير، دو رويي و رياكاري موجودي كه از او بعنوان، زاهد، صوفي، شيخ، محتسب، واعظ،، فقيه، و قاضي و غيره ياد مي كند؛ صدها شعر ناب سروده است: "مي خور كه شيخ و مفتي و محتسب" / " گر نيك بنگري، همه تزوير مي كنند" . سوماّ بايد به انقلابات، قيام ها و يا تغيير رژيم حكومتي، در طي سي سال گذشته، در بيش از 30 كشور دنيا، يعني از غرب گرفته ( نظير شيلي و برزيل و آرژانتين) تا شرق ( نظير فليپين و كامبوج و اندونزي)؛ و از شمال گرفته (نظير روماني و لهستان و چك) تا جنوب (نظير افريقاي جنوبي، غنا و كنيا)، اشاره كنم. آيا ديكتاتوري ماركوس در فليپين، يا چاي شسكو در روماني، يا پينوشه در شيلي، يا رژيم نژاد پرست آفريقاي جنوبي، يا پل پت در كامبوج، از ديكتاتوري شاه بهتر بودند؟ چطور شد مردم همه اين كشورها رژيم خود را با قيام هاي مخملي و نارنجي و مبارزات مسالمت آميز، و حتي قيام و انقلاب عوض كردند، ولي سيستم سياسي بسيار پيشرفته تر از گذشته جايگزين آن كردند. ايران تنها كشور بود كه قيام كرد تا به ژرفناي قرون وسطاء بر گردد، و برگشت. مبناي مبارزه و قيام مردمان آن كشورها منافع ملي و پيشرفت بسوي آينده بود و نه انتقام شخصي و يا ارضاي عقده هاي حقير رهبراني حقيرتر كه بر امواج عوامفريبي و احساسات كذاب مبتني بر "عصبيت ايلي" سوار شدند تا گذشته "پر افتخار" را باز توليد كنند. در كامبوج كه پل پت موزه هاي ميليوني از جمجمه مخالفان حكومت ساخته بود، حتي مسئولين درجه يك و ياران نزديك پل پت تا يك سال پيش آزاد بودند. آيا اين خودفريبي است و يا عوامفريبي كه بگوئيم فرهنگ ما بالاتر از كامبوج و افريقا و شيلي و فيليپين و غيره است. عطر آن است كه خود بـبويد؛ نه آنكه عطار بـگويد. نلسون ماندلا 28 سال در زندان و سلول انفرادي زجر كشيد، اما بعد از آزادي براي پشرفت كشورش، با زندانبانان و دشمنان خود بر سر ميز مصالحه ؛ مذاكره و همكاري نشست. سيستم دمكراتيك جايگزين ژنرال پينوشه خون آشام در شيلي، حتي به او اجازه و امنيت داد تا در كشورش زندگي كند، زيرا آنها معتقد بودند آينده را نبايد در قربانگاه "گذشته" و ارضاي حس انتقامجويي، قرباني كرد. اما در مورد ما ايرانيان؟ ما همواره با افتخار، گذشته "پر افتخار" خود را با ريختن بيرحمانه خون خودي و غير خودي، باز توليد مي كنيم. بايد اقرار كنيم اين ما بوديم كه همانند انسانهاي مسخ شده در شعار هاي مبارزاتي خود فرياد مي كشيديم: "مرگ بر ..." و يا "اعدام بايد گردد". خوب بياد دارم شعارها و خواسته هاي انقلاب كه ما نيمه شبها آنها را با رنگ (قوطي) فشاري بر روي ديوارهاي شهر مي نوشتيم، چيزي جز "مرگ بر .." و "اعدام بايد گردد" نبود. حال كه با تحقق شعار هاي خود ما مملكت به سرزمين مرگ و اعدام روزانه تبديل گشته است از چه كسي بايد گله كرد؟ آري ملل ديگر با شتاب بسوي آينده رفتند و ما در عرض اين سي سال به گذشته باز گشتيم و در مورد عاشورا و تاسوعا، اهورامزدا؛ منشور حقوق بشر كوروش؛ كودتا و يا قيام 28 مرداد، حماسه سياهكل و و غيره نوحه سرائي كرديم؛ زيرا حماسه سازي و اسطوره پردازي هنر پر افتخار ماست! بعد از سرخوردگي و مايوس شدن از ناكامي شعار حكومت عدل علي، اينك آن چه را اپوزيسيون وعده مي دهد؛ اينده و يا دنياي فردا نيست؛ بلكه بازگشت به گذشته پر افتخار اهورامزدايي و يا منشور حقوق بشر كوروش و حتي حكومت مصدق و غيره است.

نظرات و پيشنهادات شخصيت هاي اپوزيسيون نوين

نقطه نظرات وصول شده نه افشاي راز بود و نه مطلب جديدي. اكثرا معتقد بودند كه اپوزيسيون بايد منافع "شخصي" و "گروهي" را به كناري گذاشته و حول محور منافع ملي با يكديگر متصل شوند؛ يعني همان آرزو ها و درخواست هايي كه همگي تكرار مي كنند، بدون اينكه آگاه باشند كه بنا به دلايلي كه در اين مقاله برشمردم، اين امر شدني نيست. به همين دليل قرار اوليه بنده يعني بازگو كردن نظرات اپوزيسيون در اين نوشتار، تبديل به پرداختن ريشه اي مشكل اپوزيسيون شد. عباس ميلاني در مورد ناتواني اپوزيسيون مي گويد:" علتش هم تاكنون به گمان من اين است همان كساني كه در سال 1357 رهبري اپوزيسيون خارج از كشور را در دست داشتند، هنوز هم فكر مي كنند كه مي توانند رهبري را در دست داشته باشند. برخي نيز معتقد هستند كه بايد از سازمانها و احزاب سنتي و شناخته شده عبور كرد و فقط با تكيه بر افراد و شخصيت ها اپوزيسيون را بسيج نمود. آنها مي گويند: " راهي غير از تشكيل ساز مان هاي متشكل از افراد آزاد و مستقل نيست. مشكل اساسي اين نظريه اين است كه اصولا افراد آزاد، ليبرال و مستقل ِ منفرد بنا به خصوصيات فردي و ذاتي، ميانه چنداني با كار سازماني و گروهي ندارند، اگر چه قابل سازماندهي در يك جنبش فراگبر ملي هستند. عده اي نيز كار جمعي (همه با هم) را ناممكن و غير عملي مي دانند و تاكيد بر روي كار جناحي و گروهي مي كنند. آنها معتقد هستند كه جناح هاي مختلف نظير مليون؛ جمهوريخواهان، مشروطه خواهان، و مجاهدين (شوراي ملي مقاومت) و يا اقوام هر كدام كار خود را به پيش ببرند، زيرا هر گونه اتحاد و همگوني پس از مدتي نه تنها بصورت ناهنجاري متلاشي، بلكه باعث افزايش كدورت و دشمني ها نيز خواهد شد. تعدادي نيز سر خورده از ناكامي هاي سياسي اپوزيسيون، بر اين باور هستند كه بايد بجاي كار كلاسيك سياسي، در زمينه حقوق بشر فعال بود. دكتر مهرداد مشايخي از اتحاد جمهوريخواهان، دربخش پانردهم از رشته مقالات خود به نام مشکلات فرهنگی ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری در ایران، ده پيشنهاد را مطرح ساخته بود؛ كه بنده بند سه و چهار آن را در اينجا بازگو مي كنم:
۳ ـ همکاری با برخی نیروها می‌تواند تا مرز تلاش برای متحد شدن پیش رود و با سایر نیروها صرفا به اتحاد عمل و همکاری‌های مقطعی بر سر مسایل ‌حقوق بشری و عام محدود شود. ولی دیالوگ و گفت‌وگو با تمامی نیروهای سیاسی یک اصل است که نباید از آن عدول شود.
۴ ـ با توجه به فرقه‌گرایی مزمن در جامعه سیاسی برون‌مرزی پیشنهاد می‌کنم نیروهای سیاسی اپوزیسیون نهادی را برای گفت‌وگوهای سازنده میان خود ایجاد کنند. شاید لازم باشد حداقل سالی یک‌بار نمایندگان تمامی جریاناتی که مایل به این گفت‌وگوی فراگیر (و بدون قید و شرط در مورد حضور «دیگران») هستند در محلی گرد آمده و دیالوگی را برای یافتن حداقل‌ها و حداکثرها در مورد همکاری سیاسی پیش برند.
عده اي نظير مستشار معتقد هستند كه بايد ضابطه و خرد را جايگزين رابطه و احساسات كرد. فرهنگ رفيق بازي و پارتي بازي حتي در مناسبات شخصيت هاي اپوزيسيون نقش عمده اي را بازي مي كند. عرفاني با اشاره به خصوصيات روبنايي فرهنگي ما معتقد است كه اپوزيسيون در تعیین رفتارهای مبارزاتی خود، که باید رفتارهای «سیاسی» باشد، از ویژگی های روانشناسی فردی و یا اجتماعی ایرانی تاثیر می پذیرند و نه از ویژگی های یک کارسیاسی حرفه ای و فرا فردی. تصمیم گیری های افراد و سازمان های به ظاهر «سیاسی» ما نه از سر محاسبه و درک سیاسی، بلکه بیشتر بر اساس پدیده هایی مانند رقابت جویی کور، خودمحوري، حیثیت خواهی، کینه ورزی، حسادت، روی دیگری را کم کردن، لج بازی، اثبات خود به هر بهایی و ... استوارست. وي سپس مي پرسد: "آيا می توان همچنان به همین نگرش ناموسی، غیرتی، ایدئولوژیک و غیر سیاسی ادامه داد و سرنوشت خود، مردم، وطن و نسل های آینده را به دست رژیم، آمریکا، اروپا واسرائیل سپارد؟". دكتر اسماعيل نوري اعلاء نيز مشكل را ريشه اي مي بيند و در مورد عملكرد اپوزيسيون مي نويسد: " طرفه آن است که برچسب زنی های ما به يکديگر صرفاً بخاطر بدطينتی و سوء نظرمان نيست و بيشتر از تربيت مذهبی خردگريز و فرا استدلالی منتشر در فرهنگ ما نشأت می گيرد". عده اي شايد اميد به نسل جوان داشته باشند با اين تصور كه نسل بعد از انقلاب مبتلاء به آن بيماري فراگير نسل قديمتر از خود نيست. بايد عرض كنم كه در اين مورد نيز تحقيق كرده ام. خوشبختانه بايد بگويم كه آنها نيز فرزندان اين خاك هستند و متاسفانه از آفات آن مبرا نيستند.


مشكل ما چيست و راه حل كدام است؟

من ريشه اساسي و "زير بنايي" مشكلات فرهنگ مردم ايران را كه اپوزيسيون نيز بخشي از آن است، بازگو كردم. عامل مهم ديگر نقش رژيم مي باشد كه مدتها پيش آن را به تفصيل در مقاله اي تشريح كرده بودم. رفسنجاني رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام سالها پيش در نماز جمعه تهران گفت كه ضد انقلابي هاي فراري در خارج (اپوزيسيون برونمرزي)، با همكاري وسيع دستگاههاي تبليغاتي استكبار جهاني ما را در سطح بين المللي بي آبرو و بي اعتبار كرده اند؛ ما نيز بايد برنامه اي براي بي اعتبار كردن آنها داشته باشيم. عريان كردن بيشتر اين مطلب ضرورتي ندارد، زيرا كمتر كسي است كه تاثيرات عملي اين گفته رفسنجاني كه بعدا تبديل به "استراتژي فعال رژيم براي انفعال ضد انقلاب" تبديل شد، مطلع نباشد. رژيم جمهوري اسلامي نه تنها با اعزام نفوذ هاي ظاهرا دوآتشه به ميان اپوزيسيون و تاسيس و يا استفاده ابزاري از كانال هاي رنگارنگ و آريامهري و هخا و غيره، بلكه با آگاهي كامل نسبت به فرهنگ عصبيت ايلي ما و بهره برداري از آن، موفق شد اپوزيسيون برونمرزي يعني چهار ميليون ايراني با ميلياردها ثروت، و هزاران فعال سياسي، دهها حزب و جبهه و سازمان، ، بيش از دهها كانال تلويزيون ماهواره اي، صدها روزنامه و مجله و نشريه، دهها راديو، صدها انجمن و نهاد و بنياد و ميليونها وب سايت اينترنتي، و با در دست داشتن قوي ترين و كارا ترين وسيله ارتباطي يعني اينترنت؛ را منفعل و يا تبديل به يك "كلاف سر در گم" تلف شده در غربت بكند. اكنون كار بدينجا رسيده است كه ارگان دفتر سياسي سپاه پاسداران با تشكر ضمني از تلويزيون هاي برونمرزي، عملكرد آنها را به نفع رژيم جمهوري اسلامي و تحكيم نظام دانسته و مسئولين آنها را دعوت به ايران و بخوان "همكاري نزديكتر" فراخوانده است.

همانگونه كه توضيح دادم مشكل ما از ماست كه بر ماست. بايد از خود برون شويم و به درون بنگريم. آنوقت خواهيم ديد كه اين دود سيه فام و اين شعله سوزان كه بر آمد ز چپ و راست، از ماست كه بر ماست؛ و بقول ملك الشعراي بهار ليكن چه كنم، آتش ما در شكم ماست، نه جرم ز عيسي، نه تعدي ز كليساست. از خويش بناليم كه جان سخن اينجاست! و اين به عقيده من همان چيزي است كه دكتر علي مير فطروس در كتاب برخي منظره ها و مناظره فكري مي گويد: "انقلاب سال 57 آن "آئينـه حفيفت"ي بود كه تماميت وجود ما را عريان و آشكار ساخت. به عبارتي ديگر: انقلاب اسلامي، تبلور عيني قرون وسطاي مخفي و مخوفي بود كه در جان و جهان ما خانه كرده بود. متاسفانه بسياري هنوز نمي خواهند در اين "آئيـنه" بنگرند تا بر بي بضاعتي فرهنگي و بي نوائي سياسي ـ فلسفي خويش واقف شوند." مشكل اساسي ديگر چيرگي جو بي اعتمادي و ياس در جامعه ايراني است. ناكامي هاي مكرر تاريخي نظير انقلاب مشروطيت، ساقط كردن رهبر جنبش ملي نفت، انقلاب 22 بهمن، و حتي شكست حركت اصلاح طلبانه دوم خرداد ( از منظر 20 ميليون ايراني) نوعي ياس و نااميدي را از يك سو و انديشه مطلق بودن استبداد حاكم از سوي ديگر را، بر اذهان استبداد زده مردم عامه غلبه داده است. اپوزيسيون كه عملا آئينه و مظهر اشفتگي فرهنگي و تاريخي ما است، در طي سي سال گذشته كارنامه اي بسيار مايوس كننده تر دارد. شكست جنبش "رفراندوم" توسط خود به اصطلاح "اپوزيسيون، ناكامي نشست هاي برلين، لندن و پاريس و شكست همايش بروكسل، ناكامي نشست هفتصد نفره جمهوريخواهان، بي ثمر بودن حركت جمهوريخواهان لائيك، متلاشي شدن و سپس خصوصي سازي و فرقه اي شدن هما (همبستگي ملي ايرانيان)، فروپاشي كنگره همبستگي ايرانيان، شكست جنبش نجات ايران در نطفه و غيره مثالهاي از "مشت نمونه خروار است" مي باشند.

نتيجه گيري و كلام آخر

بنده نتيجه گيري را بعهده خواننده محترم اين نوشتار مي گذارم، و اين مقاله را با كلام آخر در مورد گام اول به پايان مي رسانم. اولين گام براي حل مشكل، اعتراف و پذيرش وجود مشكل در درون خودمان است. شناخت و آگاهي كامل و بدون تعارف ما به بيماري مزمن فرهنگي كه بازتاب روبنايي آن را در پندار، كردار و عملكرد سياسي خود مي بينيم؛ مهمترين قدمي است كه ما مي توانيم با شهامت برداريم. اگر هر كدام از ما بر اين باور استوار باشيم كه مشكل از ما نيست، بلكه از ديگران است؛ بقول حسن نراقي ( به نقل از كتاب چرا درمانده ايم؟ ـ جامعه شناسي خودماني) اگر صد بار حكومت را از بيخ و بن عوض كني، اگر تمام دشمنان فرضي و حقيقي خارجي و داخلي را از روي زمين محو كني، اگر تمامي افلاك و سماوات را به خدمت در آوري، تا ريشه مشكل را در خودمان خشك نكنيم به جايي نخواهيم رسيد. در اين برهه از زمان و با اين وضع اسفناك اپوزيسيون بايد واقعگرا بود و به دور از هرگونه آرمانگرايي و اميد واهي، چشم اميد را از اين "اپوزيسيون" كه خودش به بخشي از مشكل تبديل شده است، بـريد. اگر ديروز آخوندها با شعار هايي نظير عدالت اللهي و عدل علي و غيره ما را فريب دادند، امروز نيز بسياري هستند كه با شعار هاي نظير منشور كوروش و منشور جهاني حقوق بشر و غيره نوبت رياست خويش را به انتظار مي كشند. اگر اين جماعت به منشور جهاني حقوق بشر كمترين اعتقادي داشتند، در عرض اين سي سال با عملكرد خويش آن را ثابت مي كردند. در پايان اين مقاله ، بجاي خواندن و يا نوشتن اين همه آيه ياس و نوميدي، بايد اميدوارانه اذعان كنم كه انقلاب مشروطه، قيام ملي صنعت نفت، قيام 22 بهمن و حتي تا حدي جنبش دوم خرداد نشان دادند كه ملت ايران پتانسيل بالقّوه براي خيزش عليه استبداد را دارد و در عمل آن را بارها ثابت كرده است، و من اطمينان دارم كه دير يا زود، ملت ايران همانگونه كه به كرات نشان داده است، با يك خيزش تاريخي ديگر رژيم جمهوري اسلامي را عليرغم تمامي سركوب ها و تدابير شديد امنيتي و اطلاعاتي آن براي جلوگيري از چنين خيزشي، به همان جايي خواهد فرستاد كه بيش از 30 رژيم و سلسله ماقبل آن به آنجا رفته اند. حقا در كنار همه عيب هايي كه در اين مقاله بر شمردم، بايد با اشاره به هنر ملت ايران كه همانا "خيزش بر عليه ستمگر" مي باشد، كلام آخر را به پايان برسانم و مژده بدهم كه از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش زده ام فالي و فريادرسي مي آيد. رژيم جمهوري اسلامي سرنگون خواهد شد، اما دمكراسي جاده ايست طولاني؛ كه ملت ايراني بعد از پرسه زدن در كوچه هاي بن بست اسطوره پردازي و آرمانگرايي ايدئولوژيكي در نهايت بدانجا خواهد رسيد.


لندن
doshoki@gmail.com