25 March 2007

بهاریه

-جمشید پیمان -


بر د ل د لخسته ا م تا بـد نگاه فرود ین
ا بـر آ ذا ری بشوید نقش اند وه از جبین
ا ز سـحر گاه دلم ، آهسته بر خیزد نسـیم
خانه ی گـل را نشـانی جوید ازآن و ازین
مـی خـرا مد نـرم نـرمک در گذ رگاه بهـار
چـون به آلالـه رسد رخساره ساید برزمـین
پاک می سـازد به نرمی ازرخ سـوسن غـبار
بـوسـه بارا ن مـی کند دیدار سـیب نازنین
نیست شـرمنده به درگاه گـلسـتان ، باغبا ن
این زمان دستی بـرون مـی آورد از آسـتین
د یده بگشـا ید به روی روشـن یاس سـپید
دسـت برسـینه ، به فرمان گـل مـسند نـشـین
خاکسـا ری ها کـند در پای نسـرین و سـمـن
با ا د ب ، سـر خـم کند پیـش سـپـیـداروزیـن
برنگـیرد د یـده ا ز بـا د ا م بـا فـر وشکـوه ـ
برسرهرشاخه اش یک خوشه از درثمین ـ
بلبل وقـمـری زیکسو، یک طرف کبک دری
سینه شان باعشـق گل پرگشته زآواز حزیـن
زین همه شورو نوا پـر می شود رویای مـن
آرزویم ، لب به لب ا ز فـرودیـنـی شـد چنین
هفت سین سفره ام باشد تهـی ازرنگ و رو
کـس به عیـد غـربـتم ،ایـنجا نگویـد آ فـرین
گرچه ازهرسـوبه من چشمک زنداینجا گـلی
مـن نمی خواهـم گلستانی بـجـز ایـران زمین
آرزو مـنـدم د مـد بـرخـاک خـونـینـش بـهـار
بینم آ ن غمگین دلش با شاد ما نی ها قـرین
بـینـمـش روزی رهـا ازایـن زمـسـتان سـیـاه
آ سـمـا نش پر شود از فـر خورشـیـد مهـیـن
بـینمـش با نـوبـهـاری سـر به سـرا ز خرمی
سـیـنه اش خالـی ببیـنم زیـن خـزان آخـریـن
بـینمش با چهره ای خالی دگـر از پیچ و تاب
کـام تـلخـش را بـبیـنم پـر زشـهـد انـگـبـین
خواهـمش بافکـر وبا گـفـتار وبا کـردارنـیک
با بـهی، با سربلندی، فـرهی و ... نقطه چین.


نوروز1386