04 October 2007

شعری از جمشید پیمان: و تو پر بودی ، از هوائی که ز تو پر می گشت

و تو پر بودی ،
از هوائی که ز تو پر می گشت


جمشید پیمان


در ورای حیرت هرجائی ات
این جان سرگردان و تـنها،
چرخ چرخان بود.
آرزوی مانده در جانت ،
به ضرباهنگ پرسوز حروف قرمز قلب ات ،
به هر سویی گریزان بود .
گوش هایت
ـ گوشي هی های وهو هوی و هیاهوـ ، را
گوش تا گوش ،
سینه ای آواز بخشیدی.
شعله های سرخ فام جست و جو را
زیر پلک بسته ات ، پرواز بخشیدی .
این طرف ،
حیرانی ات را
در میان کعبه ی « من ـ هو»ي منصوری ، پراکندی.
و در آن سو،
بایزید و شطح و طامات جهان گیرش
عرصه های منظر و منظور جانت را ، لبالب کرد .
یعنی از نو این فلک را ،
سقف بشکستی !
وز درون حیرت ات ، طرحی نو ، افکندی .
حیرت هرجائی ات اما
در گریز از پند و پندار قلم موی هزاران گونه رنگین ات ،
شکل دیگر می گرفت و خاطرت را از خیالی کهنه ، می فرسود.
بی نهایت های فراخ تـنگ چشم غبار اندود
پند و پندار و پر و پرواز و پرهیز و پریشان حالی ات را
دعوتی ناب و کرامت بار ، می فرمود .
سفره ، اما ،
از سفر،
ازسور ،
از اسفار ،
خالی بود .
و تو پر بودی
از هوائی که ز تو پر می گشت .
و تو ، هی خالی گشتی
و تو ، هی پـر گـشـتـی
و تو ، هــی !