تا پيش از انقلاب اگر يک مأمور دولت واژه ی توهين آميزی به خانمی می گفت، نه تنها صدای اعتراض از ده جا بلند می شد، بلکه ای بسا که آن مأمور اصلآ بخاطر اين بی تربيتی و زور گويی، کتک مفصلی هم از رهگذران نوش جان می کرد... اينک اما اوضاع بگونه ای دگرگون گشته که چند چاقوکش بی معرفت و شرف، خانم ايرانی محترمی را در برابر صد ها و در مواردی حتا هزاران ايرانی آماج مستهجن ترين ناسزا ها قرار داه و حتا به باد کتک می گيرند، ليکن حتا يکی هم زان ميان به اعتراض و واکنشی بر نمی خيزد...
جوانان پر غرور ايران را در کوی و برزن تازيانه می زنند، اما ديگر ايرانيان شريف همه کيپ تا کيپ به تماشا ايستاده هيچ نمی گويند. صحنه هايی بديع و چشم نواز از آن «رقص بر سر دار» تن پاره ها وقتی هم که قرار است چند جگر گوشه اين ملت را به دار آويزند، اين مردم مسخ و تهی شده از غرور و شهامت، پاکت تخمه در دست، از ساعتها پيش در آن قتلگاه جای مناسبی می گيرند که مبادايشان را از دست بدهند...
دگرديسی ويرانگر
مردان نيزه به دست پس از يافتن حيوان، آن را با فرياد و نواختن طبل به سوی محلی که می خواستند می رماندند. محلی در جنگل که در آن گودالی به ژرفای سه ـ چهار متر کنده شده و روی آن با چوبهای نازک و برگ پوشانده شده بود. وقتی حيوان به نزديکی های آن گودال می رسيد، مردان گراداگرد آن حلقه زده و حيوان را در دايره ای بزرگ گرفتار می ساختند. سپس هم با ايجاد صدا هايی گيج کننده تر و جلوتر رفتن، دايره را کوچک تر و کوچکتر می ساختند، تا سر انجام آن حيوان محاصره شده در گودال فرو افتد.
جانور پس از سقوط در گودال، نعره زنان برای رهايی خود مرتبآ به ديواره های گودال چنگ انداخته و به بالا می جهيد. با چنان عصيان و خشمی که اگر می توانست از گودال برون آيد، بدون شک هر انسانی را تکه پاره می کرد. شکارچيان اما گودال را بگونه ای کنده بودند که حيوان گرفتار را هيچ بخت رهايی از آن نبود. از اينروی، او با دست و پای زدن، فقط خود را بيشتر خسته می ساخت. يعنی هر اندازه که برای رهايی تلاش می کرد، به همان اندازه خسته تر و درمانده تر می شد. شکارچيان هم که در نهايت همين را می خواستند، آنرا برای دو ـ سه روزی به حال خود وا می نهادند تا ابتدا خود خويشتن را خسته کند، و پس از آن هم با چوبدستی های بلند بر سر گودال آمده و شروع به کتک زدن جانور می کردند، تا به حدی که ديگر کاملآ از پای افتد.
دوره ی کتک زدن، پانزده ـ بيست روزی ادامه می يافت. هر روزه هم البته چند نوبت. در تمامی اين مدت هم هيچ آب و غذايی به حيوان داده نمی شد. اين پروسه ی «کتک و گرسنگی» تا آنجا ادامه می يافت که ديگر غرور و تهور و چابکی فطری حيوان بکلی در هم شکسته شود. بگونه ای که آن باد پای تيز چنگ، به موجودی بزدل و از رمق افتاده مبدل گردد که به محض ديدن هر انسان، بجای غرش و چنگ و دندان نشان دادن، سخت بر خود بلرزد.
و در اين مرحله شکسته شدن کامل جانور بود که نوبت به پديدار شدن آن فرد مورد نظر فرا می رسيد. يعنی کسی که قرار بود از آن پس، حيوان درهم شکسته او را ولی نعمت و « صاحب» خود بحساب آرد. جانور گرفتار و له شده که ديگر از هر انسانی شديدآ می ترسيد، تبعآ از ديدن اين موجود دو پای تازه نيز بر خود می لرزيد، ليکن اين يکی، بجای کتک زدن، تکه استخوان ناقابلی برای او پرتاب می کرد. کمی هم آب که آنرا با دلوی کوچک به گودال می آويخت. حيوان که در اثر آنهمه آزار و تشنگی و گرسنگی به حالتی کاملآ نزار رسيده بود، آن استخوان را بگونه ای با آز و ولع دندان می زد که پنداری به بزرگترين و لذيذ ترين شکار همه ی عمر خود دست يافته باشد.
ارباب يا صاحب، اين روند مختصر آب و غذا دادن را تا آنجايی ادامه می داد که ديگر حيوان همه چيز باخته، او را خداوند خود می پنداشت. « صاحب» البته به موازات آب و غذا دادن، روز به روز هم خود را به حيوان نزديک تر می ساخت. تا آنجا که ديگر می توانست به ته گودال رفته و حتی گاهی آن جانور را تنبيه بدنی هم بکند. چندی بعد هم همين نجات بخش دروغين و ولی نعمت «صاحب» ساختگی، با کندن راهی سربالا از گودال به بيرون، به آسانی و بی ترس، جانور کاملآ دگرگون گشته را از گودال بيرون می آورد و سوار بر آن، در کوی و برزن به پرسه زدن می پرداخت.
حاصل اينکه، شير، اين دلاور ترين و تيزپای ترين جاندار روی زمين که آنرا پادشاه جنگل ها می خوانند، در يک پروسه ی سلب آزادی، تشنگی و گرسنگی دادن و از همه مهم تر، شکست غرور و تحقير و تخريب تمامی قابليّت های ذاتی اش، در کوته زمانی به موجودی زبون و درمانده مبدل می گشت که از سربراهی و توسری خوری و سواری دادن به انسان، حتا بر درازگوش ها هم طعنه می زد.
رشد حقوق حيوانات
آنچه آوردم شيوه ای بود که تا دهه پنجاه و شصت ميلادی در آفريقا و بخشی از آسيا اعمال می شد. روشی بی رحمانه و ضد اخلاقی که ليکن امروزه ديگر بکلی از ميان رفته است. حال چه در اثر پيشرفت دانش جانور شناسی«Zoology Science» يابقول آلمانها«Tierwissenschaft» و استفاده از شيوه هايی علمی، و چه به دليل قدرت يافتن سازمانهای حمايت از حقوق حيوانات و ممنوع شدن بکارگيری آن روش های بسيار ضد انسانی.
همانگونه که پيش از اين هم نوشتم، دوستداران حيوانات اينک در جهان آنچنان مراقب رعايت حقوق آنان هستند که ديگر نه تنها امکان چنين کار هايی از ميان رفته، سهل است که حتا نواختن يک سيلی به درازگوشی هم ممنوع گشته. زيرا که ای بسا همين يک سيلی هم بتواند برای فرد «خشونت ورز»، مجازات زندان به دنبال آورد.
با سيستم اطلاعاتی هم که در غرب وجود دارد و تمامی کردار شهروندان در بانکی کامپيوتری گردآوری می گردد، خشونت ورزی با حيوانات امروزه در جهان متمدن، از آن مواردی است که بی شک در پرونده هر شهروندی ثبت می گردد، به ويژه زندانی شدن کسی به اين جرم. اين پيشينه منفی هم از هر کسی يک شهروند شرور و بدسابقه می سازد که پيامد های منفی زيادی دارد. مانند محروميّت از دريافت برگ عدم سوء پيشينه ی کيفری، به تبع آنهم محروميّت از اشتغال در بعضی از پست ها و مکان ها و پاره ای مزايای ديگر شهروندی.
به هر روی، «حيوان آزاری» حال ماده ای است که در قوانين مدنی تمامی کشور های مترقی جهان وجود دارد. کمترين مجازات آنهم محروميت هميشگی از نگهداری حيوانات در خانه، ممنوعيّت نزديکی به آنان در ديکر مکان ها، جريمه ی نقدی و در صورت سرپيچی هم، زندانی شدن فرد حيوان آزار است. اينکه مشاهده می شود کسانی در پاره ای از کشور با ببر و شير و پلنگ های کاملآ بی رمق نمايش های خيابانی برگزار می کنند، بيشتر با استفاده از همين روش شکست ويژگيهای ذاتی حيوانات بوده است و از آن رهگذر هم، توسری خور و بزدل ساختن اين جانوران دلير و چِست و چالاک. اينگونه کار ها البته حال تنها در کشور هايی ممکن است که هنوز خود انسانها نيز در آنجا از هيچ حقوقی برخوردار نيستند، چه رسد به وحوش جنگل.
من خود در مراکش مرد معتاد و بسيار تکيده ای را ديدم که با يک ببر و يک شير نر معرکه گيری می کرد. او اين جانوران را برای توريست ها بسان ميمون ها به ادا در آوردن وا می داشت. در گفتگويی که با وی به زبان عربی دسته و پا شکسته خود داشتم، برايم روشن شد که آن ناانسان حتا حيوانات خود را هم عمدآ به مواد افيونی معتاد ساخته تا هر چه ذليل تر گشته و بيشتر به صاحب خود وابسته گردند.
يگانه راه تربيّت و يا تخريب آن
باری، مرادم از آوردن اينهمه، رسيدن به اين اصل است که تنها راهی که برای تربيّت و يا دست آموز ساختن حيوانات وجود دارد، راه تنبيه و تشويق است. اين راه تربيتی البته شامل خود بشر هم می گردد که گونه ای از حيوان است. اين روشی است که آدمی از ديرباز به کارايی آن پی برده و همچنان هم آن را در امور تربيتی به کار می گيرد، چه برای رام و دست آموز کردن حيوانات و چه برای تربيّت نوباوگان خويش. چون راه ديگری برای اين کار وجود ندارد.
البته توجه داشته باشيد که تربيّت حتمآ به معنای بهبود و بالا بردن اخلاق و صفات نيک در يک موجود زنده نيست. اين تربيّت می تواند که کاملآ هم وارون باشد. يعنی اين نيز ممکن است که بتوان در يک پروسه ای تخريبی، تمامی صفات پسنديده ی يک موجود را ويران کرده، زشتی ها و پلشتی ها را جايگزين آن نيکی ها کرد، از اين روی هم بود که من بجای تربيّت، دانسته و به ويژه واژه ی « دست آموز» را برای حيوانات آوردم. پيش از ادامه ی اين بحث، لازم می دانم که به باز کردن مفهموم يک اصطلاح هم بپردازم که ما اين روز ها در عالم سياست زياد آنرا می شنويم و می خوانيم.
« چوبدستی و استخوان»، نه «چماق و هويج»
آوردم که تنها راه درست رام کردن حيوانات، استفاده از روش تنبيه و تشويق است. يعنی هرگاه که حيوان فرمانبرداری کرد، بايد آن را با غذای دوست داشتنی اش نواخت و هر زمان که سرکشی کرد، بايد آن را جريمه کرد. اين همان روش مشهور«چماق و هويج» در جهان سياست است که اينک رژيمهای متمدن، برای رام کردن رژيم های غيرمتمدن و وحشی آنرا بکار می گيرند، و سخت هم توهين آميز.
از اينروی توهين آميز، زيرا نام اصلی اين سياق تربيتی« دگنک و استخوان» است و روشی بوده برای اهلی کردن سگ ها. خاستگاه آن هم ايرلند شمالی و باواريای آلمان است. يعنی اين روش متعلق به چوپان های اين دو منطقه بوده که در گذشته آن را برای تربيّت سگ های گله از سگ های وحشی يا ولگرد بکار می گرفتند. روش «چماق و هويج» مربوط به هر چه خانگی تر ساختن خرگوش های بی خطر است. استفاده از اصطلاح «چماق و هويج» بجای « دگنک و استخوان» در دنيای سياست، تنها با هدف پرهيز از توهين آشکار و مستقيم به رژيم های وحشی و زبان نفهم بسان نظام ملا های ايران است.
رشد ابزار ها و شيوه های تربيّتی تا پيش از انقلاب
پس، روش تربيتی که ما هم اکنون هم از آن استفاده می کنيم، در اصل همانی است که انسان های نيمه وحشی نيز به کار می گرفتند، آنچه با پيشرفت دانش دگرگون گشته و ما را در اين زمينه از انسانهای وحشی متمايز ساخته، تنها متمدنانه تر شدن شکل اين تشويق و تنبيه ها در روند رشد شهريگری يا تمدن است. يعنی « تنبيه» اگر در قاموس پيشينيان فقط کتک زدن و گرسنگی دادن تا حد مرگ معنا می داد، حال اشکالی بسيار انسانی تر و علمی تر بخود گرفته. همانگونه که تشويق های ما هم اينک بسان انسانهای نيمه وحشی نيست.
برای مثال تا همان سالهای آغازين دوران دبيرستان رفتن خود من، حتا در مدارس جنوب شهر تهران هم تنبيه ها همچنان همان اشکال نيمه وحشيانه را داشت. مانند سيلی« تـُوگوشی» نواختن، مداد ميان انگشتان دست نهادن و فشار آوردن، کشيدن و پيچاندن گوش، ترکه بر کف دست ها زدن و حتا فلک کردن (چوب زدن بر کف پا ها) که من خود به دليل شيطنت های افراطی و شلوغکاری هايی که می کردم چند بار طعم تلخ آنرا چشيده ام.
تا آن روزگار البته تنبيه در خانه هم بسيار شکل خشن و زشتی داشت. يعنی ما در برابر هر خطای کودکانه و شيطنت های تند مان در خانه نيز از پدر و مادر های خود کتک نوش جان می کرديم. بسياری از مردان اصلآ ترس کودکانشان را از خود، به «پدری مسئول بودن» تعبير می کردند. اين امتياز غير انسانی را هم تنها از راه کتک هايی وحشيانه با قلاب کمربند و سيلی های بعضآ منجر به خونريزی در گوش کودکان خود به دست می آوردند. پاره ای از مادران هم که مثلآ برای تربيّت فرزندان خود، آن کودکان معصوم را داغ می کردند. بی توجه به اين اصل انکارناپذير که (بازداشتن انسان از دست زدن بکاری با استفاده از زور، ميل او را برای دست زدن بدان کار صد برابر می کند).
ليکن خوشبختانه از دهه ی پنجاه به بعد، وزارت فرهنگ آن زمان (وزارت آموزش و پروش بعدی) طی يک دستور العملی تنبيهات بدنی وسيله ی مسئولان را در مدارس بکلی ممنوع کرد. بگونه ای که در سالهای پايانی دبيرستان من، جريمه ديگر فقط حالت مشق زياد دادن و محروميّت از بازی های دسته جمعی و کاستن از نمرات انضباط را يافته بود.
آنچه هم که به رفتار اولياء با کودکان خود مربوط می گرديد هم تنبيه ها ديگر از آن شکل خشن و ضد انسانی پيشين در آمد. زيرا رشد نسبی فرهنگ اجتماعی مادران و پدران هم باعث گرديد که آنان هم از آن شيوه های کهنه و خشونت بار دست برداشته و به راههايی متمدنانه تر روی آورند. مانند محروم ساختن چند باره کودکان از تماشای برنامه های محبوب آنان در تلويزيون، نبردن آنان به سينما و پارک، نخريدن مداد رنگی برای ايشان و از اين گونه کار ها. البته انجمن های خانه و مدرسه (کانون های همياری مادران و پدران دانش آموزان و آموزگاران) هم در اين زمينه نقشی اساسی داشتند که ديگر در تمامی مدارس تشکيل گرديده بود.
دليل بهبود کيفيّت برخورد با کودکان در خانه هم تبعآ از رشد فرهنگ عمومی مردم ناشی می شد که آن هم ناشی از بهبود روز به روز اوضاع فرهنگی جامعه بود. يعنی در اثر بهتر شدن کمی و کيفی برنامه های راديو و تلويزيون در مورد خانه و خانواده و چگونگی برخورد درست با کودکان؛ در اثر پيشرفت صنعت چاپ کتاب و ارزانی و فراوانی آن، در اثر چاپ روزنامه ها و مجلات مختلف با مباحثی بيشمار در زمينه های گوناگون اجتماعی و خانوادگی و امور تربيتی و در اثر دلايل فرهنگی و اقتصادی ديگری از اين دست.
حاصل اينکه در سال پنج و هفت ديگر آن بی فرهنگی ها تا اندازه ی زيادی از کشور ما رخت بر بسته بود. در زمينه ی اقتصادی هم ديگر ما با آن تنگنا های دوران اقتصاد فئودالی روبرو نبوديم. بگونه ای که ديگر کمتر خانواری در ايران يافت می شد که دغدغه ی آب و نان داشته باشد. از نظر بهداشت و درمان نيز پس از اجرای دو طرح سراسری بيمه های اجتماعی و خدمات درمانی، اندک ايرانی پيدا می شد که ديگر مشکل دارو و درمان داشته باشد. بويژه با وجود آنهمه بيمارستانها و درمانگاههای مدرن و مجهز دولتی« رايگان». تحصيل هم که از کودکستان تا پايان دانشگاه رايگان بود.
بنا بر اين، آن «انقلاب لجن» زمانی آغاز شد که مردم ايران از نظر روحی در اوج بودند. ملتی که آزادی کامل فردی داشت، به جز چند استثناء، به همه ی کشور های جهان بدون ويزا مسافرت می کرد، آبرو و اعتباری بی نظير در جهان داشت و پولش نيز يکی از معتبر ترين ارز های جهان محسوب می شد. به تبع برخورداری از اينهمه مزايای بزرگ هم، ايرانيان ديگر خود را يکی از پر غرور ترين و فرزانه ترين و آزاده ترين و با فرهنگ ترين ملت های جهان می انگاشتند. از اينروی هم گمان می کردند که ديگر آن فضای سياسی برايشان تنگ است و به خيال خود می خواستند که با انقلاب، از نظر سياسی هم با ملتهای پيشرفته و درجه اولی چون سويس و آلمان و آمريکا و فرانسه ... در جهان کوس برابری زنند. و اما حال :
ژرفای تخريب فرزانگی در ايرانی
آنچه آخونديسم از پيروزی انقلابش تا به امروز بر سر مردم ما آورده، باور نکردنی، ليکن حقيقتی درونسوز است. بگونه ای که ايرانی کنونی جدای از بی شباهتی استاندارد های زندگی اقتصادی خود، در زمينه ی فرهنگ و غرور و عزت نفس و خودباوری هم ديگر هيچ شباهتی به ايرانی پيش از سال پنجاه و هفت ندارد. گر چه کار تخريب کيستی و فرزانگی های ايرانی، تاريخی بس دراز و هزاره ای دارد، ليکن اين توهين ها و تخريب های سی سال گذشته، به جز دهه های اول سقوط ايران در قادسيه اول، بيگمان در سرا سر تاريخ ايران بی سابقه است. ملت ما حتا پس از حملات تاتار و مغول و هلاکو و تيمور ... هم اينگونه خوار و ذليل و توسری خور نشد که حال شده است.
ويرانگری اين سالهای تباهی، از آن مردم مست از باده ی غرور و غيرت سی سال پيش، اينک موجوداتی آنچنان خوار و ذليل ساخته که حتا روز روشن هم دختران نوجوانشان را به جرائمی واهی و مسخره از دستشان می گيرند و می برند، ليکن ايشان همچنان هيچ واکنشی از خود نشان نمی دهند، بويژه مردان. تا پيش از انقلاب هيچکس حتا زهره ی چپ نگاه کردن به خانمی را هم نداشت. آنگونه که اگر يک مرد بی فرهنگ هم که در جايی واژه ی نابجايی به خانمی می گفت، صدای اعتراض از ده جا بلند می شد، و ای بسا که آن مرد بی فرهنگ اصلآ بخاطر اين بی تربيتی کتک مفصلی هم از رهگذران نوش جان می کرد.
ليکن اينک اوضاع بگونه ای شده است که چند قواد بی معرفت و شرف، خانمی ايرانی را در برابر صد ها و در مواردی حتا هزاران ايرانی آماج مستهجن ترين ناسزا ها قرار داه و حتا به باد کتک می گيرند، اما حتا يکی هم زان ميان به اعتراض و واکنشی بر نمی خيزد، جوانانشان را در کوی و برزن تازيانه می زنند، اما اين مردم کيپ تا کيپ به تماشا ايستاده، هيچ نمی گويند. وقتی هم که قرار است چند جگر گوشه اش را به دار آويزند، اين ملت، پاکت تخمه و پسته در دست، از ساعتها پيش در آن قتلگاه جای مناسبی می گيرند که مبادا صحنه ی هايی بديع و چشم نواز از آن «رقص بر سر دار» تن پاره هايش را از دست بدهد.
متوليان اين ايدئولژی در اين سی سال ظلمانی آن اندازه خواهر و مادر اين مردم را کوبيده و له کرده اند که اصلآ اين مردم يادشان رفته که مادرانشان تا همين سی سال پيش، بی هيچ محدوديتی در تمامی عرصه های اجتماعی حضور داشته و در حقوق و بی حقوقی با مردان برابر بودند. حال بگذريم از اين راستی مستند تاريخی که اين ملت حتا پيش از ظهور اين آيين بربريّت هم پادشاه زن داشته و در تاريخ نوين خود هم اين راستی را که خانمهای ايرانی حتا پيش از خانمهای سويسی حق رای به دست آورده بودند.
در اين زمينه ژرفای تخريب به جای رسيده است که همان دختران کوچک سی سال پيش که مادرانشان خود را با خانمهای سويسی و فرانسوی و بلژيکی ... مقايسه می کردند، حال که خود مادر شده اند، در اثر اين پسرفت دهشتناک، خويشتن را با زنان سعودی و افغانستان و زنگبار مقايسه می کند و به کمی بر تر بودن از آن زنان محبوس در قعر چاه بردگی و تعصب های کهنه ی ارتجاعی هم بسيار دلخوشند، حتا و بويژه نوبل دارشان که خود در همين سی و اندی سال پيش در سنين زير سی سال يک قاضی دادگستری بوده.
و مرد ايرانی هم در اين زمينه آنچنان از غرور و غيرت و بزرگی تخليه شده است که حال حتا برابر شدن شأن و کرامت انسانی خواهر و دختر و مادرش را هم با دو تخم يک يابوی ايستاده بر دو پای، برای خود دست آوردی شگرف می پندارد.گر چه حتا همين همسانی ننگين و شرم آور هم، هنوز هم که هنوز است به دست نيامده و مادران شريف و گرامی ما ايرانيان از ديد اين قوم اهريمنی، کماکان ارزشی بيش از تخم چپ يک ملای سفله و انيران و سربر را ندارند.(ماده 435 قانون مجازات اسلامی را بخوانيد)
کجا رفت آنهمه فرهنگمداری و خردمندی ها و مدنيت درخشان ايران که حال ما در هزاره ی سوم، اين گفته ی نازل و دور از منطق يک پسمانده ی تازی تبار بنام سيد عبدالکريم سروش در باره "حلول الله در محمد به هنگام نزول آيه" در ته غاری را هم از درخشان ترين سخنان حکيمانه در تاريخ ميهن خود به حساب می آوريم!
چه شد آنهمه فرزانگی های ما که حال به گفته ی يک ملای بی خبر از دنيا و ناآشنا با هر دانش نوينی هم دلشاديم که، کسانی از ايرانيان را سزاوار زندگی در کشور خودشان دانسته، آنهم البته به دليل رأفت اسلامی (يعنی رحم بر بيچارگانی از سر بزرگی و توانگری که هر آن هم پس گرفتنی است) نه به صورت قانونی. يعنی، ما اشغالگران و يا به خدمت دشمنان در آمده، خوب است که اين رخصت را به ايرانيان ميهن باخته عطا فرماييم که ديگر در خانه ی آباء و اجدادی خويش حق نفس کشيدن داشته باشند!
آقای منتظری درافشانی فرموده اند که :« فرقه بهائيت چون دارای کتاب آسمانی همچون يهود، مسيحيان و زرتشتيان نيستند در قانون اساسی جزو اقليتهای مذهبی شمرده نشده اند، ولی از آن جهت که اهل اين کشور هستند حق آب و گل دارند، و از حقوق شهروندی برخوردار می باشند، همچنين بايد از رافت اسلامی که مورد تاکيد قرآن و اولياء دين است بهره مند باشند».
با وجود اينکه اساسآ نفس چنين سخنی هم که "شما هم در سرزمين اجدادی خودتان کمی حق داريد"، اصلآ خود به مثابه بد ترين نوع توهين به کرامت انسانی و شرافت ملی هر ايرانی است، آنهم با استفاده از واژه ی« فرقه» که معمولآ هم با پسوند «ضاله» می آيد و در کتب شيعی زشت ترين بار معنايی را دارد، با اينهمه، مراد من اينجا ابدآ کوبيدن آقای منتظری نيست که آن نابخرد، اصلآ خود بزرگ ترين سهم را در اين خانه خرابی ها و رسوايی ها و ننگ تاريخی داشت، و اين بساط ننگين (ولايت فقيه) هم از ابداعات بی نظير او است. چون درد اصلی و بزرگ ما از منتظری ها نيست.
او يک ملا است. تکليف ملای هزار و چهار صد سال عقب افتاده از قافله ی تمدن و اخلاق هم که با فلسفه ی نوين و حقوق شهروندی و ديگر مفاهيم مدرن فلسفی کاملآ روشن است. آنچه منتظری گفته است را ديری است که ديگر حتا وحشی ترين و خونخوار ترين رژيمهای غير اسلامی جهان هم پذيرفته اند. يعنی چه که بهايی هم حق دارد در کشور خود زندگی کند! اصلآ اگر در جهان متمدن کسی از کودکی ده ساله هم که بپرسد آيا هم ميهن بهائی تو هم حق دارد که در اينجا زندگی کند؟ آن کودک به ريش چنين پرسشگر ابله و نادانی خواهد خنديد.
با اينهمه ملای هشتاد و چند ساله ای که در يک قدمی گور هم دستکم همين اندازه استعداد و شهامت و شرف را پيدا کرده که چند ميلی متری از بربريتی بنام اسلام دور گشته و به سوی انسانيت و اخلاق عقلی استدلالی آزاد از مذهب (اتيک) و نوعدوستی بازگردد، به باور من سزاوار توهين و دشنام نيست. زيرا چنانچه به اين بيانديشيم که افرادی چون او، از لحظه ی زاده شدن تا کنون ذهنشان با لجن و کثافات خرافی بمباران گشته، آنگاه خواهيم پذيرفت که بسياری از ملا هايی بسان منتظری اساسآ خودشان هم به نوعی زندانی و قربانی اين جهالت و بربريّت هستند.
پس ما هر اندازه که نبايد اين پير مرد را سرزنش کنيم که چرا پس از عمری گمراهی و در جهالت و تباهی زيستن، حال کمی آدم شده، بايد هزار برابر آن بر کسانی بتازيم که می خواهند چنين سخن بديهی و کودکانه ای را بعنوان يک دستاورد علمی و فلسفی و تاريخی به ما قالب کنند، و از آن هم ابزاری بسازند برای نشان دادن انديشه های والای آخوندی، و هم چنين ابزاری برای تبليغ حقانيّت ولايت و سروری اين طايفه ی متحجر ضد ملی بر ملت نگونبخت ايران.
و دردماندگی ها و بدبختی های ما هم درست از دست همين ناکسان است. از «ملا فکلی ها» ی تحصيلکرده و مثلآ روشنفکر که در اصل بايد پيش آهنگان فکری و راهبران سياسی اين مردم تباه شده باشند، اما خود حتا از اين طايفه ی دستاربندان هم بيشتر دشمن شرف و آزادی و فرزانگی های اين مردم هستند. حال يا از سر جهل، يا خودفروشی و يا از روی ترس و زبونی.
در زمينه پسماندگی اين قوم آل عبا، همين بس که نيک بنگريد که اينان تا چه اندازه در فرومايگی و عقبماندگی زيسته اند که وقتی حتا بزرگترين آيت الله آن هم که سخنی بسيار پيش پا افتاده در حد يک کودک را بر زبان می آورد، آن سخن يک شاهکار بی همتا در حوزه ی نوانديشی دينی به حساب می آيد. يا وقتی يک ملای شکمباره انگلی بنام محمد علی ابطحی می گويد که گاهی ترانه های سياوش قميشی را گوش می کند، به خيالش می رسد که اين جهش او را به رفيع ترين قله ی انديشه و خرد پرتاب کرده، و وی ديگر همه ی پست مدرنيست های جهان را هم پشت سر نهاده.
از سوی ديگر و ژرف تر از آن هم، بنگريد که کار مواليگریی و سفلگی ايرانی در برابر آخونديسم به کجا ها کشيده که می خواهد آخوندی را که برايش «حق زندگی» قائل است را بر دوش گزفته و حلوا حلوا کند! در برابر آن «صاحب» هم روزی ده بار به خاک افتد که، براستی چه رأفت و انسانيتی کرده است که برای ايرانی هم در خانه ی خودش حق آب و گلی قائل شده، آنهم در هشتمين سال هزاره ی سوم!
و تماشا کنيد حال اين مردم نگونبخت ما را! ملتی هويت باخته و بردگی پذيرفته در برابر ملايان. ملتی راضی شده به حداقل ترين حداقل های انسانی از سوی صاحبان خودش «ملا ها» که وقتی بديشان گفته می شود که يوسفی اشکوَری (ملای خلع لباس شده) به دخترش اجازه پيانو نواختن داده، می خواهد او را تا حد شکسپير و ولتر و اسحاق نيوتن و ياکوب برونفسکی بالا برد و بنت مکرمه اش (دخترش) فاطمه سلطان را هم که پيانو زده، با سيمون دبوار و آگاتا کريستی و آنا ماری شيمل برابر سازد.
اين امر چيزی نيست جز گويای اين حقيقت جگرسوز که ايرانی آن اندازه در درازای سده ها در زندان آخوند نگاهداشته شده و از او کتک خورده و توهين و تحقير شنيده، که ديگر کاملآ پذيرفته است که ملا ارباب و صاحب او است. از اينروی هم اينک حتا به خاطر اينکه ديگر آن صاحب نمی خواهد او را در خانه خود بکشد هم از وی بت می سازد.
فشرده سخن اينکه، پذيرش اين نوکری و سفلگی در برابر ملا، اينک آنگونه در ذهن و نهانخانه ی ايرانی عارف و عامی نهادينه شده که اگر هم امروز ملا ها اعلام کنند که از اين پس، به شما مردان ايرانی رأفت اسلامی می کنيم که لباس دلخواه خود را بپوشيد و به شما زنان هم لطف بی حد، که روسری سر نکنيد، به راستی سوگند که مثلآ عقلای اين ملت « روشنفکران = ملا فکلی ها» ملا ها را دادگر ترين و پيشرو ترين و دموکرات ترين انسانهای روی زمين پنداشته، مردم نگونبخت را هم وا خواهند داشت که روزی هزاران بار از اين ارباب سالوس سپاسگزاری کنند.
و اين همان حکايت شير يابو گشته، بزرگمهر های به سلمان تبديل شده و ايرانيان مواليگری پذيرفته است و دردی بسيار بسيار تأسف آور و حزن انگيز! همين/