26 August 2008

خنده را می بینی که چه دلتنگ می لغزد رویِ ترک هایِ کهنه یِ لب هایم؟ بلعید مرا این بغض


بلعید مرا این بغض

- جمشید پیمان -



تا پرنده و هوا
در یک بامدادِ بی دغدغه
هماغوش شدند
شادی ،
چه شرمگینانه از فراز خانه یِ تاریخی ام
پر کشید
و من
خطِ نگاهش را
بر پوسته یِ بغض بلعنده ام
به تصویر کشیدم .
ابری ،
بر باغ نسل من نبارید
در غروبِ انقراض .
ما ،
خاک شدیم و شیار خوردیم
تا آن دانه یِ قدیمی ِ پنهان
شاید
دوباره بروید
دربامدادی که آفتاب
بی شک ؛
دوباره می تابد .

بلعید مرا این بغض
تا سالیان بی شفقت
شاید
عابر جاده هایِ بامداد شوند،
و میانِ مهربانی آفتاب ،
بنشینند .
خنده را می بینی
که چه دلتنگ می لغزد
رویِ ترک هایِ کهنه یِ لب هایم ؟

بلعید مرا این بغض .