برخیز و همره شو دمی
دریای بی آرام را
جمشید پیمان
ای بـرکشـیـده بـر تـنـت درهـم تـنـیـده دام را
غرقه مشو در تیرگی، بگسل زهم این شام را
برگوخموشی ازچه رو خلوت گزیدن تا به کی
هـمـره نـمی گردی چر ا رنـدان درد آشـام را؟
این شیخ ننگین خلق را بدنام و رسوا می کند
اما کشد بر نـنگ خـود صـد دلق ازرق فـام را
عمری خدا را جسته ای،ای بی خبردرخود نگر
سجده بر عـزم خویش کن ، نی گله ی انعام را
چاره مجوی ازاین وآن،از خود برآور شعله ای
با آتـش جـانـت بـسوز، این ظـلـم بـد فرجام را
عیسا صلیب عشق را بر شانه هایش می کشد
آمـوزد عاشـق پـیـشگی، این پـختگان خام را
مـوسـی بـه دریـا می زند تا بگسـلد بـند ستـم
موسی صفت درهم شکن فرعون موسی نام را
خو کرده با زنجیـر خود، دلبـنـد زخم خویشتـن
ای مـانـده در بـی هـمـتی ، تـهمـت مزن ایام را
بـر ساحـل دلخـستگی ، تا کی بـمانـی مـنـتـظر
بـرخـیـز وهـمـره شـو دمی ، دریای بی آرام را
دریای بی آرام را
جمشید پیمان
ای بـرکشـیـده بـر تـنـت درهـم تـنـیـده دام را
غرقه مشو در تیرگی، بگسل زهم این شام را
برگوخموشی ازچه رو خلوت گزیدن تا به کی
هـمـره نـمی گردی چر ا رنـدان درد آشـام را؟
این شیخ ننگین خلق را بدنام و رسوا می کند
اما کشد بر نـنگ خـود صـد دلق ازرق فـام را
عمری خدا را جسته ای،ای بی خبردرخود نگر
سجده بر عـزم خویش کن ، نی گله ی انعام را
چاره مجوی ازاین وآن،از خود برآور شعله ای
با آتـش جـانـت بـسوز، این ظـلـم بـد فرجام را
عیسا صلیب عشق را بر شانه هایش می کشد
آمـوزد عاشـق پـیـشگی، این پـختگان خام را
مـوسـی بـه دریـا می زند تا بگسـلد بـند ستـم
موسی صفت درهم شکن فرعون موسی نام را
خو کرده با زنجیـر خود، دلبـنـد زخم خویشتـن
ای مـانـده در بـی هـمـتی ، تـهمـت مزن ایام را
بـر ساحـل دلخـستگی ، تا کی بـمانـی مـنـتـظر
بـرخـیـز وهـمـره شـو دمی ، دریای بی آرام را