کتاب و کتابخوانی، حدیث قرار و بیقراری ما و گذشتهگان دور و نزدیک مان بوده است.
این عنصر جادویی که در ستایشاش شعرها سروده شده و حتا آن را به «انیس کنج تنهایی» مثال زدهاند، در طول تاریخ پرفراز و نشیبمان در انزوا و تنهایی، در رف و اشکاف و پیشخوانهایمان چنان خاک خورده که دیربازیست خاک بر سر شده است. هنور که هنوز است وقتی آن را به دست میگیریم، هزار و یک مرض عارض میشود، پلکها سنگین شده و خمیازه و خستگی پدیدار میشود
امّا حدیث بیقراری، سرگذشت طفل خردسالیست که عمری صد ساله دارد؛ موجود نحیفی که خیره سرانه همهگاه بانگ برآورده که همه چیز را میداند و برای هر چیز پاسخی درخور دارد.
آخر در کجای این کرهی ارض دیده یا شنیدهایم که مردم سرزمینی جملگی طرح و برنامهای برای آیندهی کشور به تاراج رفتهشان داشته باشند، امّا دریغ از امروزشان، که حتا آجری شکسته بر روی آجر دیگر سوار و استوار نشده باشد.
غریبهای به نام کتاب
گفتگو با «رضا منصوران»
مجید خوشدل
گفتگو با «رضا منصوران»
مجید خوشدل
یکی از شاخصهای رشد فکری، فرهنگی در جوامع پیشرفته، مطالعه و میزان مصرف کتاب است.
در ایران استبدادزده و استبدادگریز (درون و برون مرز) تیراژ کتابهای منتشر شده در مقایسه با جمعیت دهها میلیونی آن قطعاً میتواند بنمایهی اغلب ناهنجاریهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی جامعه را توضیح دهد.
نیاز به دانستن، اعتراف به بیگانگی و غربیگی با دنیای معاصر و دستاوردهایش، هنوز در این دو جامعه کفر ابلیس را میماند.
پرسیدنیست افرادی که از حرفهی نشر و از راه و فروش کتاب در جامعهی ایرانی (خارج کشور) امرار معاش میکنند، چه موجوداتی هستند (البته نه آنهایی که از قبلهی مسلمین رایانهی کتاب و کاغذ و محصولات «مهرام» و «یک و یک» و... دریافت میکنند) آیا آنها میتوانند از فروش این کالای لوکس زندگی ساده و شرافتمندانهای داشته باشند؟ اصولاً آیا این جماعت از عقل سلیمی برخوردار هستند؟
با «رضا منصوران» مسئول انتشاراتی «آلفابتِ ماکزیما» و «مرکز فرهنگی شاملو» به گفتگوی تلفنی مینشینم.
* * *
* با سلام به رضا منصوران عزیز، مسئول انتشاراتی «آلفابت ماکزیما». فکر میکنم با یک معرفی کوتاه از خودت بتوانیم گفتگویمان را شروع کنیم.
ـ من هم به شما سلام میکنم و سپاسگزارم که زحمت این گفتگو را کشیدید (با خنده) و خوشحالم که به سراغ یک انتشاراتی کوچک و دور افتاده آمدید! در رابطه با سؤالتان؛ حدود هشت ـ نه سال قبل کتابفروشی کوچکی در شهر استکهلم (سوئد) دایر کردیم و بعد آرام ـ آرام فکر کردیم که بخش «نشر» را به آن اضافه کنیم. این را هم به شما بگویم که شنیدن صدای دستگاه چاپ آرزو و رؤیای من از بچگی بود و...
* یعنی موضوع نشر و انتشارات مسئله شخصیتان بوده؟
ـ یک مقدار مسئله شخصیام بود و یک مقدار (مکث)...
* ارتباط با گذشته؟
ـ ارتباط با گذشته بود. چون نمیخواستم کلمهی نوستالژی را به کار ببرم، برای بار منفیای که برای من دارد. به هر حال با یک دستگاه چاپ کوچک شروع کردیم تا اینکه از حدود سه سال قبل در این کار [نشر] فعالتر شدیم.
* راجعبه موضوعهای نشر و انتشارات، کتاب و کتابداری و کتابفروشی، کمی پائینتر به آنها خواهیم پرداخت. فعلاً بگذار با خود شما بیشتر آشنا شویم. برای اینکه خوانندهی این گفتگو بتواند با شما ارتباط برقرار کند، خودت را به آنها معرفی کن.
ـ دقیق خدمتتان بگویم، سال 63 [شمسی] به ناچار از ایران خارج شدم و بعد از چهار ـ پنج سال که در خارج از ایران بودم به اروپا آمدم. حدود بیست سال است که در کشور سوئد زندگی میکنم.
ـ آیا مایل هستی به هویت سیاسی خودت در گذشته و حال هم اشارهای داشته باشی؟ آن چهار ـ پنج سالی که اشاره کردی، تجربهها و در بدریهایش، طرح این پرسش را ضروری میکند.
ـ من با فدائیان (اقلیت) همکاری میکردم تا حدود سال نود [میلادی] بعد از انشعابهایی که رخ داد، به نام «کمیتهی خارج» و بخشهای دیگر، من از همهی جناحهای اقلیت جدا شدم و...
* بنابراین آخرین همکاری شما با «کمیتهی خارج کشور» که همان «سازمان چریکهای فدایی خلق» است، بوده؟
ـ بله، در واقع با بخشی که به کمیتهی خارج معروف است و خودش را سازمان چریکها معرفی میکرد، همکاری را قطع کردم و از آن به بعد هم عمدتاً فعالیتی با «تشکیلاتهای سنتی» نداشتهام.
* در این رابطه یکی ـ دو پرسشام را به قسمت دوم گفتگویمان موکول میکنم. بپردازیم به حرفهی شما، یعنی حرفهی نشر و دنیای کتاب در جامعهی ایرانی خارج کشور. اگر اشتباه نکنم گفتی که حدود نه سال است که در این حرفه مشغولید و حدوداً سه ـ چهار سال است که آن را به طور جدی دنبال میکنید.
ـ بله، دقیقتر هشت سال باید باشد.
* هنوز دلم میخواهد به موضوعهای جنبیتر که عینیتر هستند بپردازم و پرسشهایی در این زمینه مطرح کنم: اوّل از همه از کتابفروشیتان برایم بگویید.
ـ در شهر استکهلم (سوئد) منطقهای هست که حدود نود و هشت درصد خارجینشین دارد به اسم «رینکی بی». اصولاً هم در کشور سوئد حدود صد وده ملیت زندگی میکنند که در این منطقه اغلب آنها حضور دارند. دو ـ سه درصد باقیمانده که سوئدی هستند، یا از اقشار کم درآمد جامعهاند و یا کسانی هستند که به خارجیها علاقه دارند. (با خنده) این محله نیمچه خودمختار است! به هر حال اولین کتابفروشی ما در این منطقه بود...
* تا آنجا که میدانم از آن منطقه کوچ کردید و به جای جدیدی نقل مکان کردید و کتابفروشی شاملو را دایر کردید.
ـ «خانهی فرهنگ شاملو» که در واقع جزیی از این مرکز فرهنگی است.
* در رابطه با انتخاب نام «آلفابت ماکزیما» هم توضیح کوتاهی از شما میشنوم.
ـ «آلفابت» که تداعی همان «الفبا» است، و «ماکزیما» به این معنی که چیزهای بیشتری از الفبا در اینجا پیدا میشود (خندهی ممتد)...
* (خندهی ممتد) بسیار خوب بپردازیم به همان چیزهای بیشتر! در این مدت حدوداً چند عنوان کتاب منتشر کردی؟ (البته نمیخواهم با جزئیات به آن اشاره کنی).
ـ بهطور تقریبی بیش از شصت عنوان مختلف کتاب منتشر کردیم.
* ممنون میشوم تعدادی از آنها را نام ببری.
ـ حتماً! بخش کوچکی از آنها روبرویم است [در این گفتگوی تلفنی رضا منصوران از مرکز فرهنگیاش به پرسشهایم پاسخ میداده است] که به صورت نمایشگاه در قفسه چیده شده و من بدون الویت تعدای از آنها را به شما معرفی میکنم: کتابی چاپ کردیم به نام «خاطرات و دردها» در دو جلد، که کتابیست از خاطرات یکی از سران «حزب دموکرات» در کردستان به نام «صنار ماملی». این کتاب هفت جلد بوده که ما تاکنون دو جلد آن را منتشر کردهایم...
* اگر اشتباه نکنم ایشان هنوز زنده است.
ـ بله، ایشان هنوز زنده است و دوران کهولت را میگذراند. کتاب دیگر از دوستمان ایرج مصداقی در چهار جلد است: «نه زیستن نه مرگ» که با وجود تیراژ هزار خیلی زود نایاب شد و در چند هفتهی گذشته باز چاپ شده، البته با حدود دویست صفحه اضافه و با چاپ نقشههای زندان...
* باز اگر اشتباه نکنم تعدادی کتاب درباره حرکتها و جنبشهای کارگری منتشر کردید؟
ـ بله، مثلاً کتابی چاپ کردیم به نام «اتحادیههای صنفی، نهادهایی برای گذشته» که نقدیست به «ترید یونیون»ها یا اتحادیههای صنفی در دویست سال گذشته...
* این کتاب نوشته چه کسیست؟
ـ کار خوم هست...
* نوشته خودتان است؟
ـ بله، نوشتهی خودم است. عرض کنم، کتابهای دیگر، کتاب شعر «محمود درویش» است که ترجمهی آقای تراب حقشناس است که برای اولین بار منتشر شده...
* اسم کتاب؟
ـ اسم کتاب «در محاصره» است، که از زبان عربی ترجمه شده و موضوع آن شعرهاییست از مشاهدات محمود درویش، زمانی که عربها در محاصرهی اسرائیلیها بودند. کتاب دیگری که منتشر کردیم «ذهنیت سوئدی» نام دارد، که نویسندهی آن پرفسوری از دانشگاه سوئد است. این کتاب یکی از کتابهای مرجع جامعهشناسی در سطح اروپا است. کتاب «کمون پاریس» را منتشر کردیم، که مجموعهایست که گروهی از پژوهشگران روسی آن را نوشتهاند. بعد «مانیسفت» را که تصحیح و بازنگری شده در ترجمهی آن است منتشر کردیم. «کار دستمزدی سرمایه» مارکس هست که بعد از بازنگری در ترجمهاش آن را چاپ کردیم. بعد، چندین کتاب شعر منتشر کردیم... کتاب «سیروس شاملو» را که نگرشی بر شعر شاملوست منتشر کردیم به نام «حرفی بر حدیث بیقراری» و «دشنه در دیس». کتاب دیگری که منتشر کردیم کتابیست به نام «بروز تراژیک در پارادوکسهای تاریخی» نوشتهی «فریدون شایان»، که کتابی تاریخی از دوران باستان تاکنون است.
* فکر میکنم به اندازهی کافی روی عنوان کتابها صحبت کردیم. بگذار بپرسم تیراژ کتابهایی که منتشر کردهاید، چه تعداد بوده؟ بهطور متوسط بگویید.
ـ بهطور متوسط پانصد جلد بوده.
* چند میلیون ایرانی در خارج کشور زندگی میکنند که اکثر آنها ارتباط های زبانی ـ فرهنگی خودشان را حفظ کردهاند. امّا شما از تیراژ پانصد صحبت میکنی. با صراحت بگویید که مشکل را در کجا میبینید؟
ـ به نظر من چند دلیل است که مهمترین آن (حال نمیدانم کلمه فقر فرهنگی، کلمهی مناسبی باشد.) نبود نگاه اندیشهی انتقادی است. این تعریف بهتری است. از طرف دیگر تیراژ کتاب در خارج کشور هم ناهمخوانی با داخل کشور ندارد. داخل کشور هم معمولاً تیراژ کتاب دو تا سه هزار نسخه است، آن هم با جامعهای نزدیک به هفتاد میلیون. تازه از این دو ـ سه هزار تیراژ، وزارت سانسور یا ارشاد اسلامی، عموماً چند صد جلد کتاب را پیش خرید میکرده تا به کتابخانهها پخش کند، چهار صد ـ پانصد نسخه را به خارج کشور میفرستاده و کمتر از دو هزار نسخه به انتظار خریدار داخلی میمانده، یعنی در همان جامعهی هفتاد میلیونی...
* لطفاً تمرکزتان را به جامعهی ایرانی خارج کشور معطوف کن.
ـ در خارج کشور، به هر حال مسئله کتاب برمیگردد به «سنت» ما، به تاریخ ما. البته گرفتاریهای روزمره و مسئله اینترنت هم شاید در این مورد دخالت داشته باشد. البته بوده کتابهایی که چند بار تجدید چاپ شده...
* فکر نمیکنی اگر معدود استثناها را کنار بگذاریم، به زبان ساده میشود گفت که اغلب ایرانیها کتاب نمیخوانند؟
ـ (با خنده) من فکر میکنم مهمترین موضوع همین است، دقیقاً! راستش اغلب علاقهی چندانی به کتاب ندارند و این موضوع هنوز در جامعهی ما جا نیفتاده...
* فرهنگاش جا نیفتاده.
ـ بله!
* باز کردن یک پرانتز، گفتگویمان را از حالت خشک بیرون میآورد: با اظهار نظرهایی که تا حالا کردهای، اگر کسی از شما بپرسد که چرا از میان این همه پیغمبر جرجیس را انتخاب کردهای، چرا از بین این همه کسب و کار کم دردسر به کار کتاب و کتابداری و کتابفروشی روی آوردهای، به او چه میگویی؟!
ـ (با خنده) شاید یک ذهنیت ناخودآگاه در گرایش به این سمت نقش داشته، امّا حتماً عاملهای ارادی هم در این باره دخالت داشته. به هر حال فکر میکردم جای یک کتابفروشی آلترناتیو در این شهر خالی هست...
* آلترناتیو؟
ـ یعنی کتابفروشیای مستقل که کتابهای متفاوتی داشته باشد.
* امّا سکهی نشر و انتشارات در خارج کشور روی دیگری هم دارد. اغلب نویسندگان و شاعران دل خونی از ناشران دارند. مثلاً بارها از دهان آنها شنیدهام: ناشران شرایطی را برای انتشار کتابشان پیشنهاد کردهاند که آنها باید پولی هم از جیبشان پرداخت کنند. خب رضاجان، توپ توی زمین شماست (با خنده)!
ـ این مسئله دقیقاً درست است. اتفاقاً یکی از دلایلی که باعث شد به این کار نشر کوچک روی بیاورم، کتابهای خودم بود. یعنی وقتی آنها را به انتشاراتیهای مختلف برای چاپ شدن عرضه میکردم، هیچکدام به دلایل مختلف، از جمله مسئله توزیع، کمبود خریدار و یا نویسندهی کتاب که چندان شناخته شده نبود، شرایط سهلی نمیگذاشتند، چون نگران بودند که سرمایهی آنها برنگردد...
* دقیقاً از چه شرایطی صحبت میکنی؟
ـ مثلاً هزینه چاپ کتاب را از نویسنده میگرفتند و این در حالی است که اکثر نویسندههای ما نمیتوانند این پول را پرداخت کنند. عموماً خودت میدانی که نویسنده و شاعر، و یا کسی که میخواهد خاطراتش را بنویسد درآمد چندانی ندارد تا بخواهد چنین پولی را برای چاپ کتابی هزینه کند که ممکن است پنجاه جلد آن را هم نتواند بفروشد. تازه...
* حال که در این نقطه هستیم، ما را با «ناشران» ایرانی خارج کشور به طور کلی آشنا کن.
ـ در خارج کشور تا جایی که من میدانم، متأسفانه چندتایی از ناشران ایرانی آنقدرها دیگر فعال نیستند. اغلب آنها یا به کارهای دیگری روی آوردهاند و یا خواربار و نخود و لوبیا و اینجور چیزها را به کارشان اضافه کردهاند. یعنی کتابها را باید از لای برنج «باسماتی» پیداشان کرد. تا جایی که میدانم در آلمان و سوئد وضعیت به این شکل است.
* بگذار به عنوان یک جمعبندی مشکل نشر را در جامعهی ایرانی خارج کشور از زبان شما بشنوم.
ـ به نظر من مشکل نشر، با مشکل توزیع، مشکل نویسنده و مشکل خواننده گره خورده و...
* رضا جان فعلاً به مشکل نشر توجه داشته باش تا بعد شاید به مسایل دیگر بپردازیم.
ـ مشکل اصلی نشر به نظر مشکل خوانندهی کتاب است. از این روی هیچ ناشری سرمایهاش را به تنهایی به خطر نمیاندازد. به زبان سادهتر، ناشر برای ادامه زندگی باید مسئله را حتماً با نویسنده حل کند. البته همانطور که گفتم مسایل دیگری در این کار دخالت دارند.
* به معضل توزیع و پخش کتاب درخارج کشور اشاره کردی. امّا این آش شورتر از این حرفهاست. تا جایی که برخی از کسانی که کار توزیع کتاب را به عهده دارند، رقمی بین پنجاه تا هفتاد درصد قیمت کتاب را مطالبه میکنند. (به نظر من دزدی اموال مردم در روز روشن به این سرقت شرافت دارد). به نظرت بعد از ربع قرن زندگی در کشورهای غربی ما هنوز نمیبایستی مکانیسمی برای پخش کتاب داشته باشیم؟
ـ متأسفانه درست میگویی. انگار همهی کارهای ما باید با هم همخوانی داشته باشد؛ یعنی وضعیت فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایرانیان در خارج و در داخل کشور جدا از این موضوع نیست. هنوز ما سیستمهای نهادینهای که ارگانیک باشد و سازماندهی شده، کار روشمندی را دنبال کند، نداریم. در جامعهای که تقسیم کار وجود نداشته باشد، اوضاع از این هم بدتر خواهد شد...
* این قسمت را لطفاً توضیح بده.
ـ مثلاً نویسنده ناشر میشود، خود او مسئولیت پخش کتاباش را به عهده میگیرد، بعد خود او نقّاد میشود، کتاب خودش را نقد میکند! حتا خود او رقیب خودش میشود. مثلاً ما ناشری داریم که کتابهایی را از ایران وارد میکند در رقابت با کتابهای خارج کشور. یا اینکه در جوف انتشاراتی خودش در خارج کشور، انتشاراتی در داخل دایر میکند و همکاریهایی با بعضی از نهادها میکند. همهی این موضوعها وضعیت ناهنجاری در عرصهی نشر و انتشارات در خارج کشور ایجاد کرده است.
* اگر خوشبین باشیم، آیا راه برون رفتی از وضعیت اسفبار «پخش» هست؟
ـ راستش چند باری تلاشهایی شد، با ناشرانی که دیگر کارشان را رها کرده و به کار دیگری روی آوردهاند. با آنها صحبتهایی شد تا شاید بتوانیم یک مرکز توزیع به وجود بیاوریم (مکث)... متأسفانه نشد دیگر.
* مثل خیلی از کارهای دیگرمان (با خنده)
ـ (با خنده) دقیقاً!
* میخواهم آرام ـ آرام پوشهی دوم گفتگویمان را باز کنم. در ابتدا اشاره کردی که با سازمان فدائیان اقلیت همکاری میکردی. تا جایی که من میدانم از کادرهای این سازمان بودی. سؤالی که برای خیلی از فعالین سیاسی نسل ما مطرح شده این است که این همه تشتت و پراکندگی، این همه چند دستهگی و چند پارگی را در سازمان فدائیان چگونه میشود توضیح داد؟
ـ راستش را به شما بگویم، از خیلی وقتها قبل، حتا پیش از اینکه به اروپا بیایم، خیال داشتم تاریخچهای از جنبش فدایی بنویسم. بعد فکر کردم مروری به تاریخ جنبش چپ در ایران، که به دوران قبل از دوران مشروطه برمیگردد، داشته باشم. حتا بیشتر از هزار صفحه هم در این باره نوشته و آماده کردم. وقتی رسیدم به انشعابها، خصوصاً در سازمان فدایی، این سؤال مطرح شد که این سازمان پاسخ به چه موضوعها و نیازهایی در جامعه ما بود؟ آیا پاسخ به نیازهای درونی جامعهی ایران بود و یا تحت شرایط (مکث)...
* شرایط و جنبشهای جهانی؟
ـ جنبشهای جهانی در امریکا لاتین، چین و یا تأثیرات دیگری که چپ نو در اروپا در دههی شصت به بعد داشت، بوده؟ و اصولاً چرا این سازمان به این روز و روزگار دچار شد. یعنی انشعابهای مختلف، پراکنده شدن و اتمیزه شدن، که خودت در جریان هستی. به هر حال من فکر میکنم که جنبش فدایی جدا از بخشهای دیگر جامعهی ما نبوده و نیست. البته نباید فراموش کنیم که چپ جهانی هم اساساً در تشتت و پراکندگی هست...
* به نظرت از مفهوم بحران ساختاری یا بحران نظری میتوانیم استفاده کنیم؟
ـ موافقم. من فکر میکنم یک بحران نظری هست تا یک بحران (مکث)...
* تشکیلاتی؟
ـ تشکیلاتی و سیاسی، و یا بحثهایی که میشود: پوزیتیویسم یا امثال اینها.
* رضا جان فکر نمیکنی این بحران به خیلی قبلترها برمیگردد؛ مثلاً به سالهای 1917 به بعد؟
- اتفاقاً اگر بحث جدی داریم باید از دوران به قدرت رسیدن بلشویسم و تشکیل «کمیترن» شروع کنیم. و اینکه اصولاً چپ ایران زادهی نگرش «م ـ ل» بوده [مارکسیسم ـ لنییسم] که این ترم ساخته و پرداخته استالین و یا تفکر انستیتوی مارکسیست ـ لنینیستی روسیه بود. البته انتقال دهندهی این تفکر هم جریان پوپولیستی حزب توده در ایران بود. بنابراین چپ ایران هم دچار همان وضعیتی شد که چپهای دیگر در جهان شدند...
* لطفاً به سؤالی که طرح کردم هم تمرکز داشته باش، یعنی به انشعابهای پیاپی در سازمان فدایی.
ـ در ایران، حرکت فدایی که در نظر داشت حرکت مستقلی را به وجود بیاورد، دیدیم که دچار همان کارشکنیها و دخالتها و مخالفتهای حزب توده شد، تا زمانی که همین جریان پوپولیسم آن را از پای درآورد و...
* اتفاقاً سؤال این است: چرا؟
ـ از آنجا که اساساً چپ ایران صاحب یک دستگاه نظری نبود، یا باید به قطبها و انشعابات جهانی نظیر مائوئیسم و امثالهم روی میآورد، یا به امامزادهای در آلبانی دخیل میبست و یا در جای دیگری گم شدهاش را پیدا میکرد. امّا حزب توده خیالش راحت بود، چون بحران تئوریک نداشت و نظراتی را قبول داشت.
* به هر حال پس از فروپاشی «سوسیالیسم دولتی» و یا هر اسمی که روی آن بگذاریم، این جریان هم سازمان فکری، نظریاش فرو ریخت و بحران به بخشهای دیگر چپ هم سرایت کرد. امّا راستش را بخواهی من معضل انشعابها را در سازمان فدایی بهطور اخص و در جریانها و سازمانهای دیگر به طور اعم، صرفاً در عرصههای نظری نمیبینم و مشکل را در جای دیگری جستجو میکنم. آیا فکر نمیکنی فاکتورهای فرهنگیای نظیر نبود فرهنگ همکاری جمعی، نبود فرهنگ تولورانس، بیگانگی با مطالعه، جستجو، فرهنگ شک و تردید و مفاهیمی از این دست در شقه شدنهای پیاپی اپوزسیون دست بالا داشته؟
ـ دقیقاً! من فکر میکنم شما حرفهای مرا تکمیل کردی. مسلماً وقتی اتفاقی میافتد، مهمترین عامل، عاملهای درونی و مادی آن پدیده است؛ در رشد آن پدیده و یا در فروپاشیاش، که البته فاکتورهای جانبی هم گاهی میتوانند کند کننده یا تند کننده باشند.
* با اینکه ممکن است از مسیر گفتگویمان دور شویم، امّا دوست دارم به صورت فشرده نظرت را راجع به فاکتور یا عنصر «ایدئولوژی» به عنوان یک رویکرد اعتقادی، سیاسی در دوران انقلاب جویا شوم.
ـ ما سالها میگفتیم ایدئولوژی طبقهی کارگر. (هر چند من سالهاست به این قضیه اعتقادی ندارم). ایدئولوژی، یعنی اعتقاد. یعنی باورمندیای که شکل مذهبی دارد. در صورتیکه جای دید فلسفی به مسایل طبقاتی و دانش مبارزهی طبقاتی در آن دوره خالی بود.
همانطور که مارکس هم میگوید: ایدئولوژی، آگاهی کاذب است. حالا ممکن است او در جایی به ایدئولوژی اشاره کرده باشد، امّا بعداً آن را تصحیح میکند. به هر صورت در آن دوره ما با مفهوم دانش مبارزهی طبقاتی آشنا نبودیم، نقد نمیکردیم، اندیشهی انتقادی نبود. باوری بود که معمولاً از «بالا» آمده بود، بخشنامه بود، بوروکراسی حاکم بود. مثلاً حکمی میآمد که مثلاً فلان بخش یا فلان شخص اخراج است...
* و هنوز بعد از سالها این رویکرد ارزشی در بخشهایی از جامعهی سیاسی ما در خارج کشور وجود دارد.
ـ درست میگویی، چرا که هنوز به آن برخورد نقادانه نشده است. مثال تاریخی بزنم؛ در روسیه تا میخواهند با هگل آشنا شوند، با فلسفه آشنا شوند، انقلاب بلشویکی رخ میدهد. این کار سترگ تاریخی [انقلاب اکتبر] رقابت میکند، چیره میشود به فلسفی اندیشیدن. به زبان ساده اجازه نمیدهد کادرها و جامعه با نگرش اندیشهی انتقادی آشنا شوند. در ایران که هیچکدام از آن مراحل طی نمیشود؛ کادرهای فدایی یا دستگیر و کشته شدهاند و یا در سال 57، اصلاً فرصتی نیست تا به مسایل تئوریک، فلسفه و پرورش کادر پرداخته شود. بعد هم که دستگیریها و قتل عام و فرارها از ایران شروع شد تا به امروز.
* بگذریم! بیا در این آخر، گفتگوی خودمانیتری داشته باشیم، با این اصل که از موضوع کتاب هم دور نشویم. چند باری که در طول این سالها به کتابفروشی شما در سوئد آمدهام و اتفاقاً چند ساعتی هم بین کتابها پرسه زدم، حداکثر یکی ـ دو مشتری رجوع کردند که آنها هم سوئدی بودند. سؤال من ساده است: دخل و خرج مغازه چگونه جور میشود و اصلاً میخواهم بدانم زندگی شما به چه نحو تأمین میشود؟ (با خنده) البته راجعبه این موضوع با افراد مستقل مشورت کردهام!
ـ (خندهی ممتد) شما دست گذاشتی روی مسئله اصلی. (مکث)... بگذار خودمانیتر باشیم (با شما که خودمانی هستیم، با خوانندگان هم میخواهم خودمانیتر باشیم) اول بگویم که از نظر مالی اینجا را واقعاً به سختی اداره میکنم. ما دخل و خرج اینجا را تا هشت ـ نه سال کشاندهایم. امّا در کنار این کتابفروشی، ما «مرکز فرهنگی شاملو» را اداره میکنیم و فکر کردیم که اگر کسی چای یا قهوهای میخورد، شاید کمکی کند تا بخشی از هزینه اینجا در بیاید. که متأسفانه این کار هم با موفقیت روبرو نشد.
برای اولین بار به شما بگویم که دوستانی هستند که کمک میکنند، دوستانی که ماهانه نصف کرایهی اینجا را میدهند. البته بخشی هم از یک کمک فرهنگی به نام “ABF” به خاطر جلسات فرهنگی و نمایش فیلم توسط ما هست...
* این چه مبلغی است؟
ـ حدود هزار و پانصد کرون. به هر حال با فشار و تنگدستی، حالا اگر تنگدستی نگویم، با مشکلات...
* امروز را به فردا میکنی؟
ـ بله! البته وامهایی که از بانک گرفتهایم و بهره روی بهره میرود، موضوع جداگانهای است. خلاصه تا حالا توانستهایم به شکلی اینجا را اداره کنیم.
* از طریق منابعام پیبردم که در گذشتههای دور در حرفهی نان و آبداری تحصیل کردهای! حالا که در قسمت صحبتهای خودمانی هستیم آیا واقعاً پشیمان نیستی که چرا تحصیل را در آن رشته ادامه ندادی؟
ـ (با خنده) نان و آبدار که نمیدانم، ولی حداقل آن رشته تیتردار بود. به اصطلاح عنوانمند بود! به هر حال رشتهی تحصیلی من اپیدمیولوژی یا واگیرشناسی بود. البته در سوئد هم چیزهایی در این باره تا حدود دکترا خواندم و به قبلیها اضافه کردم؛ مثلاً بیولوژی و ایمنیشناسی سلولی و از این چیزها...
* در ایران در کجا درس میخواندی؟
ـ در دانشگاه پهلوی شیراز.
* لطفاً ادامه بده.
ـ به هر حال، با گذشت سالها و ایام هنوز هم علاقه دارم که آنها را به روز کنم. هم علاقهی شخصیام هست و هم نیاز جامعه، به خصوص که ما چند نفری بیشتر نبودیم که این رشته را در دانشگاه شیراز خواندیم...
* اگر به گذشته برگردیم؟!
ـ خالصانه بگویم اگر به گذشته برگردم، به هشت ـ ده سال قبل، حتماً تجدید نظر میکردم. البته هنوز هم اگر فرصتی پیش بیاید این کار را خواهم کرد.
* در رابطه با «رضا منصوران» کتابفروشیاش، انتشاراتیاش، مرکز فرهنگیاش، و مهمتر از همه زندگی شخصیاش، چه چیز دیگر مانده که بخواهی به آن اشاره کنی؟
ـ فکر میکنم شما به اغلب موضوعهای مهم پرداختی. فقط دوست دارم به یک نکته اشاره کنم و آن این که خوانندگان کُرد، از بخشهای مختلف کردستان ترکیه تا عراق و ایران، بیش از خوانندگان فارسیخوان علاقه به کتاب دارند و در این زمینه بسیار فعالاند. ناگفته نگذارم کتابفروشی و مرکز فرهنگی ما حدود بیست زبان مختلف را پوشش میدهد. مثلاً بخشهای مختلف کتابهای کردی داریم؛ کردستان شمالی، کردستان جنوبی، سورانی و کرمانجی و کردی ترکیهای، یا عربی، انگلیسی، سوئدی و فارسی و امثالهم. یعنی عمدتاً مراجعهکنندگان ما دوستان کرد هستند...
* (با خنده) که احتمالاً همین باعث بقای شما بوده!
ـ دقیقاً! تا حدودی همین موضع باعث ادامه کاری ما شده، آنطور که ما اخیراً یک فرهنگ زبان کردی ـ سوئدی در دو ـ سه هزار نسخه منتشر کردیم.
همین حالا هم درحال انتشار فرهنگ سوئدی ـ کردی با کمک یکی از نویسندگان خوب هستیم.
* رضا جان! فعالیت فرهنگیات پر بارتر باشد و خودت هم شاد باشی. از وقتی که به من دادی متشکرم.
ـ درود بر تو و بر خوانندگان این گفتگو. به امید روزهای پر بارتر و آزاد. قربانت و سپاس!
24 ژانویه 2007
............................
منبع:
www.goftogoo.net
www.goftogoo.net