04 January 2009

ای بشر، ای وارثِ آزادگی! از خموشی دور شو، برخیز از دنیای وهم


ایمای مرگ

رضا بی شتاب


هیچ وُ پوچی چیست؟
افسونِ سکوت
در حصارِ ترس ماندن
یا نگاه از دیده راندن
مُهر بر دُرجِ دل وُ بر لب نهادن
در گریبانِ گمان گم بودن و پیدا نبودن
با صدای یأس سنجِ هر خروسک
تن به حرمان دادن وِ در بادهای:
زرد و سرخ و سام و صرصر
گاه گاهی رقصِ مصروعان و گاهی در سقوط؛
بیهوده گشتن
ای زمین حُزنت که می شُوید ز رخسار!
مشقِ وحشت می کنند اوباش با نبضِ زمان
گردبادی از تباهی در کمین
می وَزَد از لامکان در هر مکان
کینه می کارند این دیوانگان در خوابِ خاک
اینهمه آسیب وُ سنگ؛ ایمای مرگ
خود چه می چینند در چشمِ تماشا
غیرِ اشک وُ ناله های زارِ جان:
هر چمن از یادِ سبزِ غنچه ی لبخند
مژگان می فشارد زین غبارآلوده دوران؛ سخت بر هم
واژه ها در بُهت ماسیده به تاریکی اسیر
مضمونِ آزادی به زنجیر وُ حقیر
کو صدایی تا دراندازد برین گردون صفیر
کودکان گهواره های هول بستر می کنند
مادران آوارگانِ داغدارِ قرنِ قهر
خاک را فرشی به زیرِ پا وُ بر سر می کنند
خانه ها سقف وُ ستون
گم کرده در غرقابِ خون
انفجاری می کند ویران وُ خاکستر دمی
زندگی، هم دسترنجِ آدمی
زخم وُ زندان، تازیانه، زمهریر
می شود آوار بر اندامِ شهر
سایه ها بر دوشِ خویش
بارِ جانکاهیِّ اَندُه در گریز
ای بشر، ای وارثِ آزادگی!
از خموشی دور شو، برخیز از دنیای وهم
این سرانجامِ تو وُ نقشِ تو نیست
کاهشِ عشق ست در رگهای ما
سر برون آر از سکوت وُ لحظه ای
این نقابِ غم ز هم بگسل، بیا فریاد کن...

2009-01-02