03 January 2008

علی دهقان: روايت كوچ اجباري از اعتماد

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام
جرم اين است
جرم اين است


روايت كوچ اجباري از اعتماد



از اعتماد خداحافظي كردم، چون چاره اي جز اين نبود و بايد اخراج را به رسم اهالي اعتماد مي پذيرفتم. جايي كه مديرانش به قول الناز انصاري شهامتي براي صدور حكم اخراج نداشتند. شايد ناگوار باشد كه هنوز پشت ميز كارت نشسته اي و سردبير روزنامه پنهاني با گزينه هايي براي جانشيني تو گفت و گو كند.

به خاطر همين يك ماهي مي شد كه به طور جدي مي دانستم يا به من فهمانده بودند كه بايد بودن در تحريريه اعتماد را فراموش كنم و يا اگر سوداي خانه نشيني در اعتماد را دارم بايد آن باشم كه مدير مسئول و سردبير روزنامه طلب مي كنند كه اين نيز ملالي نبود و در اين چند ساله روزنامه نويسي آموخته ام كه سردبيران و مديران مسئول سهمي مي خواهند از گوشه كوچك قلم كه اگر تن ندهي شيرازه سامانه اي به نام روزنامه تن از هم گسيخته مي كند اما در اعتماد نوايي ديگر دربوق شده بود كه همنوايي با آن بخش بزرگي از خاطرات،ايده ها، باورها و بودن هايي هر چند كوچك از تو را زير و رو مي كرد.

تحملش كردم شش ماه به لطف دوستاني جوان تر از من كه كانون كوچك گروه اقتصاد را گرم مي كرند و كار مي كردند بي آن كه تن بدهند به لجنزاري كه باب شده است و چند سالي مي شود از سر و كول روزنامه نگاري اقتصادي بالا مي رود ولي اگر بخواهم حقيقت را بگويم، بايد بنويسم كه به رغم صفاي بزرگ همكاران، اين اواخر ماندن در اعتماد سرطاني بود كه راه بر گلو مي بست. مخصوصا اين كه هر روز بايد از آقاي سردبير و رفيق قديميش(فرهت فردنيا) مي شنيدي روزنامه خرج دارد و آگهي و خبر فروشي و تعظيم در مقابل هر صاحب حجره اي مي تواند براي جيب روزنامه مفيد باشد. چنين چيزي هميشه براي من سخت بوده است و شايد خود فروشي در قالب خبر فروشي و حراج كردن روزنامه نگاري در حجره دلالي خبر تنها اتفاقي باشد كه در سال هاي روزنامه نگاري اقتصادي از آن پرهيز كرده ام.

روزي كه به اعتماد مي رفتم اين را با صدايي كاملا رسا و در چند بار تكرار به آقاي سردبير گفتم كه گروه اقتصاد گاوي شيرده نيست كه هر روز دلار پس بدهد و تمام همكاران مي دانند كه اگر چنين گاوي هم وجود داشته باشد من ياراي چراندن آن را در جايي به اسم روزنامه ندارم. گفتم تنها كاري كه نكرده ام مانور در بازار آگهي بوده است كه البته آنها نيز چنين توقعي از من نداشتند جز فرمان گرفتن از نيروهاي واحد آگهي كه به دليل فقدان دانش تبليغات، راه درآمد زايي را در اين ديده اند كه مدح مديران نا لايق دولتي و غير دولتي را بگويند و آنها نيز به پاس اين خدمت، تفاله اي كوچك، آن هم در شكل خبر راهي روزنامه كنند. براي همين توپ پر من براي پرهيز از شراكت در اين فلاكت به جايي رسيد كه بعد از چند ماه،يك روزوقتي از روزنامه خارج شدم آقاي سردبير رپرتاژي را به جاي تيتر دو يكي از صفحات اقتصادي نشاند(ايرانسل يكساله شد). اتفاقي كه به نوبه خود براي روزنامه هاي غير اقتصادي تازه بود.

از آن پس بارها شنيدم كه بعد از پافشاري الياس حضرتي براي خروج من از روزنامه، نداشتن درك و شعور همراهي با مدافعين خبر-آگهي اصلي ترين دليل اخراج از اعتماد خواهد بود. خوشحال شدم. در چند سال گذشته بارها زخم انتقاد از تبديل روزنامه به حجره هاي پوسيده را چشيده بودم و به دفعات از اين كه مي گفتم خبرنگار برده آگهي و يا مامور جلب آگهي نيست سرزنش شده بودم. حتي يك باردر سال 83 وقتي با آرش حسن نيا قرار گذاشتيم به نقد افرادي بپردازيم كه در روزنامه هاي اقتصادي خبرنگاران را مجبور به درآمد زايي هاي غير اخلاقي مي كنند، چند تن از دوستان به جرم نوشتن يادداشتي در شرق(روزنامه هاي اقتصادي يا روزنامه فارسي) مي خواستند در نمايشگاه مطبوعات يقه پيراهنم بدرانند، اما اين بار شيريني اخراج به دليل نفهميدن دوباره اين گونه از درآمد زايي در كنار پا فشاري حاجي حضرتي براي خروج از روزنامه كامم را شيرين مي كرد.اين را با اطمينان مي گويم كه تنها تلخي اخراج از اعتماد نديدن دوستان حوزه اقتصاد بود كه بسيار از صميميت و خلوص حرفه اي آنها آموخته بودم. بزرگي آنها كوچكي دانش مديريت روزنامه را براي من جبران مي كرد. روزنامه اي كه جانشين مدير مسئول آن و كسي كه مطالب را مي خواند و حتي اقدام به سانسور مي كرد جواني بود كه فقدان دانشش در جمع اهالي مطبوعات يادش را به طنزي ماندگار بدل كرده است.

آقاي مدير مسئول به او تعداي كليد واژه داده بودمثل فمينيست ،سنديكا،همجنس و چند لغت ادبي-هنري كه هر جا مي ديد بايد به نقل از مدير مسئول خواهان حذف كل مطلب مي شد.بارها به آرامي، با خشم، با صداي كوچك، با صداي بزرگ و مداوم اعتراض كردم كه اين آدم صلاحيت خواندن و تاييد مطالب افرادي چون دكتر نيلي يا راغفر و هر اقتصاد داني از هر حوزه فكري را ندارد. فردي كه هنوز معناي ساده ترين واژه هاي اقتصادي چون پرتفوي سهام را نمي داند و هر متني كه داراي اين اصطلاح باشد از نظر او شرايط حذف را دارد ، مي تواند توهيني براي اهالي شناخته شده اقتصاد محسوب شود اما اين انتقاد بادي به زير سبيل ديگر مديران مي شد و با اين اشاره كه آقاي حضرتي تنها به او اطمينان دارد همه چيز ختم به خير مي شد. البته اين نكته را بايد بگويم كه در اين حد اعتراض براي من گناهي نابخشودني بود چون شايد فقط يك ماه بعد از آمدنم به اعتماد، الياس حضرتي تنها به اين دليل كه من صفحاتي به اسم عدالت،ماليات و دموكراسي،توسعه و انديشه و مخصوصا كارگري به راه انداخته بودم با قاطعيت مي گفت كه دهقان ماركسيست است و حتي يك بار به تندي در مكالمه اي تلفني گفت كه مشاركتي ها را هم به روزنامه خود راه نمي دهد چه برسد به ماركسيست ها و من بايد هر چه زودتر روزنامه را ترك كنم. اين تقاضاي او به جايي نرسيد چون هر دوي ما حقوق بگيران خدابخش بوديم و او نمي توانست چنين آسوده اقدام به اخراج كند. در اين جريان اما اگر مي توانست اسماعيل محمد ولي را با دستان خود خفه مي كرد چون او مسئوليت اجراي صفحه كارگري را داشت و به زعم حاج آقا ماركسيستي بزرگتراز من و در حد لنين بود! ريشه اين برداشت نيز از زماني شروع شد كه در يكي از مطالب واژه سنديكا به كار رفته بود و اين لغت از نظر حاج الياس ،هم خودش و هم كسي كه از آن استفاده مي كرد ماهيتي ماركسيستي داشت. البته من تا دقيقه 90 با پا فشاري صفحه كارگري را روي خروجي روزنامه فرستادم وآن طور كه در روزنامه شنيده مي شد الياس حضرتي نيز تا دقيقه نود روي اعصاب خدابخش بود تا ماركسيست روزنامه را بيرون كند. شايد اگر ايشان قوانين كشور را مي خواند و يا حتي به نوشته هاي رسمي مطبوعات دقت مي كرد، مي ديد كه واژه سنديكا بارها به كار رفته و هيچ نشانه اي براي ماركسيست بودن افراد نيست. البته حاج الياس لطف كرده بودند و در جمع هاي بيرون از روزنامه نيز داستان ماركسيست بودن مرا!! به گوش برخي از دوستان رسانده بودند.

گناه من طلبگي در اقتصاد نهادگرايي است كه در ايران مثل بسياري ديگر از چيزها وقتي در برابر ضعف فكري قرار مي گيرد بايد هر وصله اي را به جان بخرد.البته در اعتماد بيشتر از هر جاي ديگري اين برداشت فكري از اقتصاد نا مفهوم بود. به هر حال وصله ناچسب چپ سنتي بر من تحميل شده بود كه ديگر عينيتي در جهان بيرون ندارد و همچنان كلماتي از نوع سنديكا در برخي مطالبم وجود داشت كه كل آن مطلب دچار سانسور مي شد و ظاهرا دليل اصلي خداحافظي اجباريم از اعتماد نيز همين مسئله است.البته يك بار كه نوشته اي تاريخي در نقد ابتهاج(از مجيد يوسفي) در صفحه تاريخ و اقتصاد داشتم(كه كاملا حذف شد) برخي از دوستان شنيده بودند كه سلطنت طلب نيز لقب گرفته ام. از آن روز تا امروز با تلاش زياد نمي توانم رابطه اي بين ماركسيست بودن و سلطنت طلب بودن بر قرار كنم. اين هم به نظرم يكي از عجايب روزگار است كه اين روزها در روزنامه ها خود را نشان مي دهد. جايي كه آرش حسن نيا فقط به خاطر اعتراض صنفي اخراج و خانه نشين مي شود و الناز انصاري نير براي توليد موتور پول روزنامه بايد نبودن را به بودن ترجيح بدهد.

به نظرم مديريت رسانه در ايران نياز به آسيب شناسي جدي دارد چون در يك مسير نزولي به جايي رسيده است كه مثل سامانه هاي دولتي با كمترين توان فكري در زمينه مديريت، پرسش هايي در قالب انسان را پاك مي كند آن هم براي آسودگي. آرش فقط يك «چرا» بود. علامتي ظاهرا ناخوشايند كه مديريت ايراني هيچ گاه علاقه اي براي ديدن آن نداشته است. در ايران اما اين يك فرهنگ شده است. از كوچك و بزرگ همه مي خواهند پاسخ باشند براي همين اگر قلبي به شكل پرسش بتپد ساده ترين كار پاك كردن آن با همان پاك كن تاريخي است كه اي كاش اين پاك كن در جايي مثل روزنامه وجود نداشت.

براي من تكرار تجربه تكراري اعتماد به يك خاطره تبديل شده است. خاطره اي كه به سهم خود براي تاريخ روزنامه نگاري ايران باقي خواهم گذاشت. روزگار دوستانم سبز و آسمانشان پر ستاره، اميدوارم آينده خيلي دور نباشد، البته آينده اي كه چوب استبداد قامتي از كنار گوش ما تا تمام كوچه هاي شهر نداشته باشد.

حاشيه:
*از محمد حسن عليپور(مشاور سردبير روزنامه اعتماد)براي تمام همراه بودن ها و شفاف بودن ها سپاسگزارم.
*با اصرار من قرار شد علي حق پيشنهاد دبيري اقتصاد روزنامه اعتماد را بپذيرد تا بچه هاي گروه دچار پراكندگي نشوند اما او نيز مورد اقبال آقاي سر دبير قرار نگرفت. دايره همراه شدن با مديريت روزنامه اعتماد اين روزها بسيار كوچك شده است و خواسته هاي آنها در كيسه علي جاي نگرفت. از او نيز طلب بخشش دارم
.