… و حال آنکه چون فضيلت و دانش و آزاديخواهي، يعني خصالي که حس کينهتوزيِ مرگبارِ مفتشان عقايد را برميانگيزد، نابود شود، جامعه در ننگينترين احوالِ ناداني و تباهي و بندگي باقي ميماند.
ديويد هيوم
پاسخ به پرونده سازي هاي يک مفتش فرهنگي
در شماره ۲۸ مجلهي «شهروند امروز» (يکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۶) مطلبي آمده است از محمد قوچاني زير عنوان «زوال رهبري روشنفکري ادبي» که سراسر حاوي افترا، پاپوشدوزي، پروندهسازي و به خيال خام نويسنده، دوبههمزني و تفتين در ميان اعضاي کانون نويسندگان ايران است. هجوم به کانون نويسندگان ايران، يگانه نهاد مستقل نويسندگان آزادانديش و استبدادستيز طي چهل سال گذشته، مطلب تازهاي نيست. در اين چهل سال، ارکستر هماهنگ ساواک، «کيهان»، «همميهن»، «شرق»، «گفتگو»، پادوهاي امنيتي و تلويزيونهاي درون و برون مرزي تا توانستهاند نوشتهاند، گرفتهاند، بستهاند، به زندان انداختهاند و سرانجام وقتي با اين همه تيغشان نبريده است، کشتهاند، اما هرگز نتوانستهاند کانون را خاموش کنند.
ظاهراً بهانهي فحاشيهاي نويسنده اين است که چرا کانون چهل روز پس از درگذشت «شاعري جوانمرگ» در مرگ او تسليتي ننوشته و هماهنگ با صدا و سيما، روزنامههاي حکيم فرموده و «بيلبوردهاي شهرداري تهران» از او تجليل نکرده است. سپس مرقوم فرمودهاند که «شاعري که نه کارمند ادارهي سانسور بود و نه پادوي حجرهي بازار و بسي بيش از دو کتاب نوشته و سروده بود و اين يعني همهي شرايطي که براساس آن شاعران و نويسندگان ميتوانند به عضويت کانون نويسندگان ايران درآيند…. آيا اصولاً ايران، کانوني به نام نويسندگان دارد؟ يا در اثر جبر زمان و جور زمانه اثري از کانون نمانده؟ که شاعران و نويسندگان جوانمرگ شده را بايد به جاي بيانيههاي کانون در بيلبوردهاي شهرداري تهران جست؟» (تاکيد از ماست). مينويسيم خير، غلط به عرضتان رساندهاند، «همهي شرايط» عضويت در کانون نويسندگان ايران تنها داشتن دو کتاب و کارمند ادارهي سانسور نبودن نيست که در آن صورت هر ميرزابنويس پشت ساختمان دادگستري يا فلان انديکاتورنويس سازمان امنيت يا بهمان پادوي حجرهي بازار هم به صرف داشتن دو کتاب به خود جرئت ميداد که از کانون درخواست عضويت کند. عضويت در کانون در وهلهي نخست مستلزم پذيرش منشور و اساسنامة کانون، سندهاي مسلم آزاديخواهي کانون و کانونيان، نداشتن پيشينهي سرکوب و حذف فرهنگي و بالاتر از همه ارادهي درافتادن با سانسور و سرکوب است. کانون از آغاز تولد خود هرگز جمع جبري مشتي نويسنده و شاعر و مترجمي نبوده است که براي گرفتن کوپن ارزاق، زمين و وام مسکن و گدايي از درگاه قدرت گرد هم آمده باشند. کانون هم از آغاز تنفسگاه آزاد همه کساني بوده است که معتقد بودهاند «هنگامي که مقابله با موانع نوشتن و انديشيدن از توان و امکان فردي ما فراتر ميرود، ناچاريم به صورت جمعي- صنفي با آن روبهرو شويم، يعني براي تحقق آزادي انديشه و بيان و نشر و مبارزه با سانسور، به شکل جمعي بکوشيم. به همين دليل معتقديم حضور جمعي ما، با هدف تشکل صنفي نويسندگان ايران متضمن استقلال فردي ماست» (به نقل از متن ۱۳۴ نويسنده- تاکيد از ماست). وانگهي، در اصل نخست منشور کانون نويسندگان ايران آمده است: «آزادي انديشه و بيان و نشر در همهي عرصههاي حيات فردي و اجتماعي بي هيچ حصر و استثنا حق همگان است. اين حق در انحصار هيچ فرد، گروه يا نهادي نيست و هيچ کس را نميتوان از آن محروم کرد». به ياد نداريم که «شاعر» مورد نظر نويسندهي «شهروند امروز» (و شاعران و نويسندگاني از اين دست) حتي يک دم به اين اصول انديشيده باشد. به ياد نداريم که در قتل تبهکارانهي آن دو جوانمرگ ديگر، محمد مختاري و محمدجعفر پوينده، کوچکترين نشانهاي از دريغ و اندوه و اعتراض از خود بروز داده باشد. به يادم نداريم که حتي يکبار (فقط يکبار) در مذمت سانسور (چه رسد به مبارزه با سرکوب بيوقفهي دگرانديشان) چيزي گفته باشد. ولي از اهتمام ايشان در تاسيس «حوزهي هنري» بياطلاع نيستيم. تعارف نداريم، بايد اسماعيل خوييها و غلامحسين ساعديها و دهها و صدها شاعر و نويسندهي برجسته ديگر راه تبعيد در پيش ميگرفتند، براهنيها و صدها و بلکه هزاران استاد ديگر از دانشگاهها اخراج ميشدند تا امثال ايشان در يکي از معتبرترين دانشگاههاي کشور بر کرسي استادي تکيه بزنند. تازه مگر کانون «سازمان وفيات الاعيان» است که خود را موظف بداند در مرگ هر قلمبهدستي عَلَم و کُتل راه بيندازد و نوحهسرايي کند؟ هفت هشت کانال تلويزيوني و دهها ايستگاه راديويي، بسيج سراسري دانشگاهها و مراکز آموزش عالي در بزرگداشت ايشان بس نبود؟ يکي را به عرش ميرسانند ولي سنگمزار شاعر بزرگ آزادهاي را که به گفتهي يکي از نويسندگان همين شمارهي «شهروند امروز» بزرگترين شاعر پس از حافظ است، براي سومين بار ميشکنند و از احدي صدايي درنميآيد. راستي، نويسنده از خود نميپرسد که اگر شاملو شاعر کانون است کانون را با «شاعر بيلبوردهاي شهرداري تهران» چه کار؟
از همين جاست که نويسنده در دنبالهي مقاله نويسندگان ايران را به دو دسته ي «چپ و راست ادبي» تقسيم ميکند و بعد نتيجه ميگيرد که «کانون، کانون همهي نويسندگان ايران نيست و ايدئولوژي نه تنها حکومت که اپوزوسيون و نه فقط سياستمداران که روشنفکران را هم دربرگرفته و رها نميکند». آيا کانون ايدئولوژيک است چون در مرگ شاعري تسليت نگفته است که تا مغز استخوان ايدئولوژيک بود؟ آيا کانون ايدئولوژيک است چون نميخواهد مرکز نويسندگان و شاعران اجارهاي باشد که خط اماني از عالم بالا دارند و در هر ورقپاره و مجله و انجمن و نهادي سردرپي شکار چپ و آزاديخواه و لائيک ميگذارند؟ چون نميخواهند با گردن نهادن به اين تصديق بلاتصور که «فرهنگ اکثريت جامعه ديني» است به يوغ سانسور و بندگي گردن بگذارند؟ چون نميخواهند در جنگ حيدري و نعمتي مافياهاي قدرت طرف يکي را بگيرند؟
نويسنده سپس مينويسد: «شايد گمان شود که کانون به دليل وسعت مشرب ايدئولوژيک خود و اينکه اصل آزادي عقيده را پذيرفته بود نميخواست و نميتوانست نهادي پيرو يک ايدئولوژي ديني باشد، اما واقعيت اين است که کانون همواره نهادي کاملاً ايدئولوژيک بوده است که حتي روشنفکران راستگرايي مانند اسماعيل جمشيدي يا داريوش شايگان … در آن جايي نداشتند». اولاً آقاي اسماعيل جمشيدي و نيز آقاي چنگيز پهلوان (که نويسنده در جايي ديگر او را از شمول اعضاي کانون بيرون گذاشتهاست) هر دو عضو کانوناند و از سال ۱۳۷۷ در تمام مجامع عمومي کانون نويسندگان ايران شرکت داشتهاند. ثانياً به ياد نداريم که آقاي داريوش شايگان درخواست عضويت کرده باشند و ما از پذيرش ايشان امتناع کرده باشيم. ثالثاً، بناي کار ما درکانون تقسيم نويسندگان به «چپ» و «راست» و «ليبرال»، مسلمان و غير مسلمان و بهايي و کليمي، مسيحي و زرتشتي نيست، بلکه چنان که گفتيم، ملاکِ ما از يک سو، درجهي پايبندي نويسنده به اصلِ آزادي و پذيرش و امضاي منشور کانون و از سوي ديگر، پرهيز از سر سپردگي به قطبهاي قدرت و بياعتنايي و عناد با آزاديهاي اساسي مردم است. رابعاً، نويسندگان آزادند که براي دفاع از آزادي انديشه و بيان و نشر به کانون بپيوندند يا نپيوندند؛ اگر نويسندهاي نميخواهد با کانونيان همراه شود، بيگمان دليل آن لزوماً فقط مخالفت با هدفهاي آزاديخواهانهي کانون نيست. شايد مقتضيات شخصي خود را در نظر ميگيرد؛ شايد دغدغهي آزادي ندارد؛ شايد گمان دارد که ميتواند با وسايل شخصي به هدفهاي خود برسد؛ و شايد صاف و ساده نميخواهد سري را که درد نميکند دستمال ببندد. وانگهي، ميپرسيم نويسنده براي برچسب «کانون همواره نهادي کاملاً ايدئولوژيک بوده است» چه برهاني دارد؟ اگر کانون همواره ايدئولوژيک بوده است پس تکليف آن چند استثناي مورد نظر ايشان، که تقريباً همگي از اعضاي بنيادگذار و فعال کانوناند چه ميشود؟ چرا اين استثناها (که عمر برخي از آنها از هشتاد برگذشته است) تا همين امروز عضو و همراه کانوناند؟ تازه، چهگونه ميتوان به کانوني اتهام ايدئولوژيک بودن زد که در آن هم آلاحمد عضو است و هم بهآذين، هم رحمتاله مقدممراغهاي و هم سعيد سلطانپور، هم شيخمصطفي رهنما(نويسندهي معمِم) و هم کبري سعيدي (شهرزاد- بازيگر سينما)، هم يداله رؤيايي و هم احمد شاملو، هم احمدرضا احمدي و هم اسماعيل خويي، هم باقر پرهام و هم علياشرف درويشيان، هم احمد محمود و هم اسلام کاظميه، هم علياصغر حاجسيدجوادي و هم سيمين بهبهاني، هم اخوان ثالث و هم بهرام بيضايي، هم دولتآبادي و هم جواد مجابي، هم هوشنگ گلشيري و هم حسن حسام، هم محمدعلي سپانلو و هم غفار حسيني، هم م.آزرم و هم م.آزاد، هم صفدر تقيزاده و هم نجف دريابندري، هم شيرين عبادي و هم محمدجعفر پوينده، هم مهرانگيز کار و هم محمد مختاري و در يک کلام برجستهترين شاعران، نمايشنامهنويسان، منتقدان، مترجمان و مقالهنويساني که در اين صد سال اخير قدم به عرصهي ادب و هنر کشور نهادهاند. و تازه دست از رَعونت برنميداريد، و به اشارت، در چند شمارهي بعدي «شهروند امروز» ميرويد فلان نويسندهي فراموش شده را از بايگاني تاريخ بيرون ميکشيد که چرا عضو کانون نويسندگان ايران نبوده است؟ باز بگذاريد تعارف را کنار بگذاريم و خيالتان را آسوده کنيم. در رژيم گذشته، همپيالگي با شاه و دربار و هويدا، و در روزگار ما نزديکي به مافياهاي قدرت، با عضويت در کانون تعارض ذاتي دارد.
در بخش ديگري مفتشوار مينويسيد: «سعيد سلطانپور عضو سازمان اقليت بود و ميخواست کانون را به آن سمت بکشاند». ميدانيم که دربارهي پروندهي زندهياد سعيد سلطانپور، جان باختهي راه آزادي، تاکنون هيچ سندي منتشر نشده است. زندهياد سعيد در سال ۱۳۶۰ و پيش از درگيريهاي ۳۰ خرداد اين سال، در شب عروسياش دستگير و و دو ماه و اندي بعد بيهيچ محاکمهاي اعدام شد. تاکنون هيچ مقام رسمي دربارهي اعدام او سخني نگفته است مگر مبلغان برنامهي «هويت» و زمينهسازان سرکوب فرهنگي از قماش نويسندهي «شهروند امروز»؛ وانگهي، گيريم سعيد عضو «اقليت» بود، آيا بايد اعدام ميشد؟ در کدام دادگاه، به کدامين گناه و با کدام وکيل مدافع و هيئت منصفه و مطابق کدام کيفرخواست؟ تازه به نويسندهي «ليبرال» و «غير ايدئولوژيک» «شهروند امروز» چه مربوط که درسايهي مافياي آدمخواران، در اين فاجعهي دردناک، با هلهله و شادماني دلقکي که در تنگي عرصه بر پهلوانان به وسط معرکه پريده است، عربده ميکشد و نفسکش ميطلبد؟
از افاضات ديگر نويسندهي مقاله اين که: «کانون به محض ظهور نسل جديد روشنفکران و نويسندگان مانند سيدجواد طباطبايي، بابک احمدي، عبدالکريم سروش که انديشههايي غير از چپ سنتي داشتند موقعيت خود را از دست داد و با تغيير ايدئولوژي جهاني چپ از چپگرايي به ليبراليسم عرصهي عمومي را به روشنفکران جديد واگذار کرد …». اولاً عرصه ي عمومي بنکداري حاجيروغني نيست که بتوان سرقفلي آن را به هر فرصتطلبِ از گَردِ راه رسيدهاي «واگذار کرد». ثانياً آيا باور کنيم که نويسندهي مقاله متوجه اين سادهترين غلط منطقي نيست که اگر کانون «عرصهي عمومي» را به روشنفکران نوظهور «ليبرال» واگذار کرده است، پس چرا از کانون ميخواهد که چيزي هم در مرگ آن «شاعر جوانمرگ» بنويسد. ميپرسيم چرا از اين پهلوانان نوظهور عرصهي عمومي نميخواهيد از «شاعر جوانمرگ» تجليل و تبجيل کنند، عرصه که واگذار شده!
مينويسيد «ايدئولوژي زدايي از کانون کار سترگي بود که از عهدهي نويسندگان آزادانديشي مانند باقر پرهام و هوشنگ گلشيري (که در فاصلهي سال ۷۷ تا ۷۹ رهبري کانون را برعهده گرفت و سعي کرد از خاکستر قتلهاي زنجيرهاي کانون را احيا کند) برنيامد و کانون در چنبرهي ايدئولوژي چپ فرو رفته است … » ميپرسيم کدام کار ايدئولوژي زدايي؟ يقين است که جفايي بالاتر از اين نيست که زنده ياد هوشنگ گلشيري را به “کيش خود پنداشت” و متهم کرد که ميخواست از اعضاي کانون مغزشويي کند و - لابد بهزعم ايشان- آن را دودستي تقديم يکي از دو قطب قدرت کند؛ گلشيري تا زنده بود از تعقيب و تعذيب نيروهاي امنيتي آزار ديد، تهديد به مرگ شد ولي تا دم مرگ يک گام به واپس نگذاشت. گلشيري هيچگاه رهبري کانون را به عهده نگرفت. در اين چهل سال رهبري کانون هميشه جمعي بوده و در دور سوم فعاليتهاي کانون، گلشيري، هنگامي که به دبيري هيئت رهبري کانون برگزيده ميشد، يک نفر در کنار ۹ عضو ديگر هيئت دبيران بود. ولي، به قول شاملوي بزرگ، ظاهراً در «کله هاي سنگيِ» مفتشان فرهنگي، رهبري هميشه بايد يگانه، «کاريزماتيک» و قَدَر قدرت باشد. از اين جاست که عريضهنويس «شهروند امروز» مينويسد: «جلال آلاحمد بهترين رهبر کانون بود» و سپس ميافزايد: «کانون تحت تاثير شخصيت کاريزماتيک آلاحمد بوده است». ولي تاريخ، رفتار اجتماعي کانونيان و اسناد تاريخي کانون گواه روشن اين واقعيت است که کانون هيچگاه به رهبري فردي و بهويژه از نوع «شخصيت کاريزماتيک» آن هيچ اعتقادي نداشته است؛ آل_احمد فقط يکي از ۹ نفري بود که اولين بيانيهي هيئت موسس سال ۱۳۴۷ را منتشر کردند. راست اين است که کساني که به آزادي انديشه و بيان و قلم باور دارند و خود را دشمن سانسور و خودکامگي ميدانند هرگز گردن به يوغ رهبري کاريزماتيک نميگذارند. نويسندهي آزادهاي که در کشاکش آزادي و خودکامگي بهاي آزادي را با گلوي به طناب و ريسمان تافتهي خود ميپردازد، چه نسبتي با تفکر شبان- رمگي دارد؟ نفس کانوني بودن و کانوني زيستن يعني ستيز هميشگي با بتتراشي و عَلَم کردن چهرههاي جعلي فرهمند و دسترس ناپذير. نه گلشيري و نه آل احمد، که در همهي عمر با قدرت سر ستيز و آويز داشتند، هرگز از آن قماش قلم به مزداني نبودند که عريضهنويس «شهروند امروز» ميخواهد.
به خلاف نظر نويسندهي «شهروند امروز» ، کانون هرگز آزاديهاي فردي را از آزاديهاي اجتماعي جدا نميداند. در نخستين بيانيهي کانون آمده است: «آزادي انديشه و بيان تحميل نيست، ضرورت است- ضرورت رشد آيندهي فرد و اجتماع». اگر کانون خلاقيت فردي را از پيشرفت اجتماعي جدا ميکرد و باور داشت که به خيال نويسندهي «شهروند امروز»: «هنر تنها محصول روح جمعي است» ديگر در بيانيهي ۱۳۴ نويسنده(«ما نويسندهايم») نميآورد که : «حضور جمعي ما، با هدف تشکل صنفي نويسندگان متضمن استقلال فردي ماست. زيرا نويسنده در چگونگي خلق اثر، نقد و تحليل آثار ديگران بايد آزاد باشد. هماهنگي و همراهي او در مسايل مشترک اهل قلم به معناي مسئوليت او در برابر مسائل فردي ايشان نيست. همچنان که مسئوليت اعمال و افکار شخصي يا سياسي يا اجتماعي هر فرد برعهدهي خود اوست».
نويسنده مقاله در مقام بازجو، قاضي و شاکي توامان برآمده و اضافه ميکند که: «کانون هيچگاه به اساسنامهي خودش تن نداده است» و نميگويد که کانون به کدام بخش يا بند اساسنامهي «خودش تن نداده است» ولي از فحواي کلام او برميآيد که به نظر ايشان کانون ادبيات را سياسي مي خواهد و از آزادي بيان و قلم و انديشه و نشر بيهيچ حصر و استثنا دفاع ميکند، يا «در حالي که جامعه مذهبي است کانون بر لائيک بودن اصرار دارد». نويسنده در سراسر کيفرخواست خود ميکوشد ثابت کند که ادبيات و هنر بايد پاي خود را از سياست بيرون بکشد، به قتلهاي سياسي کاري نداشته باشد، به سرکوب آزادي هاي اساسي مردم بياعتنا باشد، و کاري به کار تعطيلي مطبوعات، توقيف کتابها و بازداشت و آزار دانشجويان آزاديخواه نداشته باشد و درعوض به شيوهي روشنفکران باب طبع ايشان از «راتبه»ي قدرت برخوردار شود. چنان که گذشت، نويسنده به شيوهي بازجويان حرفهاي، نويسندگان عضو کانون را تنها به ملاک عقايد سياسيشان ميسنجد و بساط تفتيش عقايد به راه مياندازد و عدهاي را تودهاي، عدهاي را فدايي، گروهي را راه کارگري و دستهاي ديگر را نيروي سومي مينامد و مشتي وامانده را بر صدر مينشاند و تازه پر رويي را به جايي ميرساند که اين جماعت را لايق پشتيباني کانون ميداند. ولي کانون در نويسندگان همواره به چشم نويسنده نگريسته است. همهي بيانيهها و اسناد کانون گواه روشن اين مدعا است. مفاد متن ۱۳۴ نويسنده («ما نويسندهايم») بر همين پايه استوار است که نويسنده را بايد به عنوان نويسنده شناخت و تعلقات گروهي و حزبي هر نويسنده امري است که تنها به خود او مربوط است. کانون سرسپردگان به قدرت و عوامل سرکوب و حذف فرهنگي را نويسنده و شاعر مستقل نميداند و اساساً تمکين به وضع موجود را مغاير رشد آزادانهي انديشه ميداند، در بيانيهها و اسناد خود بر آن تاکيد ورزيده و خود همواره به اين اصول عمل کرده است. گواه روشن ما خشم لجام گسيخته و ديوانهوار شماست. بيگمان پايبندي به اصل آزادي بيان و انديشه سبب نميشود که کانونيان «مکاني در آفتابِ» قدرت بيابند. ولي چه باک که ، به قول «فروغ»، هر چيز بهايي دارد. کانونيان در اين چهل سال به جاي تکيه بر قدرتهاي حاکم، به نيروي بيکران معنوي و هوشمندي خود پشتگرم بودند. نفسِ گردن نگذاشتن به حکم قدرت، چهل سال استقلال کانون نويسندگان ايران را تضمين کرده است.
سرانجام، نويسندهي «شهروند امروز» متن «۱۳۴ نويسنده» را آغاز پايان کانون ميداند؛ راستي چرا؟ چون واکنش تند حاکميت به نامهي «۱۳۴ نويسنده»، قتلهاي سياسي پاييز ۱۳۷۷، موسوم به قتلهاي زنجيرهاي را در پي داشت؟ چون عريضهنويس «شهروند امروز» کار نيروهاي امنيتي را ناتمام ميداند و در اين ميان هيچ تقصيري را متوجه آمران و عاملان اين قتلها و ده قتل ديگر نميداند. و تازه با تبختر حکم ميدهد که «کانون هرگز نهادي مدني» نبوده است؟ گمان نداريم که هيچ خوانندهي هشيار و آگاه اين سطور متوجه نباشد که ترجمهي معناي واقعي پروندهسازيهاي نويسندهي «شهروند امروز» مهدورالدم شمردن نويسندگان مستقل و ناوابسته به قدرت است.
اما برخلاف نظر مفتش «شهروند امروز» متن تاريخي و ماندگار «۱۳۴ نويسنده» نه آغاز پايان کانون نويسندگان ايران که به راستي آغاز تولدي ديگر، درخششي در شب ديجور نيروهاي تاريکي و جهل و خرافه و تباهي بود که قاتلان را رسواي عام و خاص کرد و متن «ما نويسندهايم» را به سند تاريخي آزادگي نويسندهي ايراني مبدل ساخت.
هنگامي که به منشور، اساسنامه، اسناد بنيادي خود و بالاتر از همه به اصل آزادي وفادار بماند و تن به «مصلحت روز» و تمکين به قدرتهاي حاکم زمانه ندهد، همچون يگانه تشکل مستقل نويسندگان مدافع آزادي بيان و قلم و انديشه و نشر دردل مردم و روشنفکران مستقل جاي دارد.
اين بحث از نظر ما پايان يافته است و از اين پس وقت و کاغذ را صرف پاسخگويي به پروندهسازيهاي مفتشهاي فرهنگي نميکنيم، که در خانه اگر کس است يک حرف بس است زيرا به قول هميشه “بامداد” ما:
کتابِ رسالت ما محبت است و زيبايي است
تا بلبلهاي بوسه
بر شاخ ارغوان بسرايند
شوربختان را اينک فرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواستهايم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
بر قلمرو خاک
بروياند
کتابِ رسالت ما محبت است و زيبايي است
تا زهدان خاک
از تخمهي کين
بار نبندد.
روابط عمومي کانون نويسندگان ايران
دي ۱۳۸۶