31 March 2008

میرزاآقا عسگری (مانی): شاهزاده ای که من دوست می دارم


شاهزاده ای که دوست می دارم!


میرزاآقا عسگری (مانی)


http://www.nevisa.de

Mani-asgari@gmx.de



دوست می داشتم اکنون که پازل نکبت جمهوری اسلامی کامل شده و مردم ایران به آن پشت کرده اند،
اکنون که شوربختانه، بختیار را کشته اند، داریوش فروهر را کشته اند، قاسملو را کشته اند،
اکنون که نیمی از جبهه ی ملی، کارگزار غیررسمی جمهوری اسلامی است و نیم دیگرش آواره و بی برنامه،
اکنون که بخشی از «کمونیستها»ی ایرانی همکار جمهوری اسلامی اند، و بخشی دیگر ضد امپریالیست آمریکا و هم خط با جمهوری اسلامی، وبخشی هم بی رابطه با واقعیت ایران،
اکنون که ترفند «اصلاح طلبان» رو شده، و ملی مذهبی ها اندکی قدرت و ثروت بیشتر را از حکومت هیولاها طلب می کنند،
اکنون که گروهی از نویسندگان دچار بی حسی سیاسی شده اند، و بخشی ار «روشنفکران» سر بر دامان جمهوری اسلامی نهاده، دعای توابین را می خوانند، و بخشی دیگرشان نان به سفره و پای رفتن ندارند،
اکنون که ارتشبدهای پیشین، پیر یا مرده یا «راضی به رضای حق» شده، و باقیمانده شان در خشم از ناتوانی و نومیدی سردرگریبان فروبرده اند،
در چنین اوضاعی، دوست می داشتم دست کم یک شاهزاده می داشتم مانند کوروش که جان در کف دست بگذارد و برای برپائی یک حکومت انسانی و یک ایران شکوهمند و درخور احترام در صف مقدم سپاه اندکش برزمد،
یا شاهزاده ای که چون اردشیر اول پای در میدان رزم و سرنوشت بگذارد و ایران را از آشوب و بیچارگی برهاند،
یا شاهزاده ای مانند بهرام که تاج شاهی و فر پادشاهی را از میان شیران درنده و گرسنه بردارد و برسر نهد،
یا چون بابک خرمدین، جان برکف نهد و از قلعه ی بذ (درآمریکا) فرود آید و به نبرد دشمن رود،
یا چون سیاوش باشد، از آتش بگذرد تا دست کم پاکیزگی خود را به اثبات رساند.

دوست می داشتم، اکنون که جهان، رژیم تازی تبار اسلامی در ایران را به پستوی سیاست رانده،
روسها بخشی از کشور ایرانشهر را ضمیمه ی خود کرده اند،
حزب الله لبنان و فلسطینی ها و سوریه و ونزوئلا میهمان پر خرج سفره ی ایرانیان گرسنه شده اند،
یک شاهزاده می داشتم که بجای خور و خواب و صدور اعلامیه، جان برکف می گذاشت تا تقدیم تاریخ ایران و ایرانیان کند. دوست می داشتم خون این شاهزاده گرانتر از خون جوانان ایران در خیابانها و زندانهای ایران نباشد.

همه می دانند که من از «شهادت» بیزارم. اما شجاعت را می ستایم. آنان که باید بدانند می دانند که من از بیرون گود برای کسی نسخه نمی پیچم. با این همه، یک اهریمن بود که گفت «شاه باید برود!» پایش ایستاد، موفق هم شد. اما فرزند آن شاه که رفت هرگز نگفت «جمهوری اسلامی باید برود. پایش می ایستم و برای رفتنش مبارزه می کنم»

دوست می داشتم خون شاهزاده ی فرضی من گرانتر از خون زنان و دختران مبارز ایران که در خیابانها و زندانها سلاخی می شوند نباشد.
دوست می داشتم خون شاهزاده ی فرضی من گرانتر از خون نویسنده های جوان و زنان سنگسار شده و سیاسی های اعدام شده و دانشجویان شجاع نباشد.
دوست می داشتم شاهزاده ی فرضی من تافته ی جدابافته نباشد و فکر نکند که مردم باید انقلاب کنند، رژیم اسلامی را براندازند، پایتخت را زیر پای او آب و جارو کنند، تاج و تخت را آماده کنند تا ایشان تشریف فرما شده و برتخت نشیند و تاج شاهی برسرنهد و فرمان براند!

دوست می داشتم خون«گرامی و مقدس» شاهزاده ی فرضی من گرانتر از خون فرخزاد و فولادوند و کوروش آریامنش و منوچهر فرهنگی و محمد مختاری و پروانه ی فروهر و محمد پوینده و بختیار و نیوشا فرهی نباشد.
دوست می داشتم جان و مال او هم مانند جان و مال ایرانیان دیگری باشد که میهن نیاکانی شان را بیشتر از جان و مالشان دوست می داشتند و می دارند.
دوست می داشتم شاهزاده ای می داشتم که اگر «از ایشان به دور»! تصمیم می گرفت به درستی وارد میدان شود هوادارانش نگویند«ای وای!اگر شاهزاده ی ما برود میدان و کشته شود ما بی شاهزاده می مانیم!» و من ناگزیر باشم به آنها پاسخ بدهم «اکنون که شاهزاده دارید مگر چه کرده و می کنید؟! آیا می خواهید ترشی شاهزاده بیندازید؟! اگر شاهزاده در چنین مواقع سهمگینی به کار مردمش نیاید، کی باید بیاید؟! فقط بوقت حکومت یا سلطنت کردن!»

دوست می داشتم شاهزاده ی خیالی من به عشق هوادارانش در میان چپ ها، راستها، ملی گراها و ایراندوست ها اندکی ارج می گذاشت و به جای قولهای توخالی، و نطق های از روی کاغذ، و حرفهای دل خوش کنک، به همسر و فرزندانش می گفت: «همسرم! فرزندانم!متاسفانه، تاریخ ایران یک وظیفه ی سنگین روی دوش من گذاشته که من هم متاسفانه آن را پذیرفته ام و مردم هم متاسفانه آن را باور کرده اند! بنابراین چه بخواهم و چه نخواهم باید مثل صدها هزار ایرانی بی نام و نشان و بی ادعائی که در برابر رژیم جمهوری اسلامی جنگ رودررو کردند و کشته شدند، به میدان بروم. اگر پیروز شدم، شاید ایران هم رهائی یابد، اگر شکست خوردم، دست کم نام «شاهزادگی» را نجات داده ام. پس این دم و دستگاه زندگی و این مشاوران ترمز کننده را رها می کنم و وارد میدان می شوم. ای بسا با برخاستن من، ناامیدی ها گورشان را گم کنند و هزاران هزار نفر به یاری من آیند تا ایران را نجات دهیم. پس با شما بدرود می گویم و راهی را می روم که سرسلسله ی همه ی پادشاهی های ایران رفتند: نبرد رویار و بی واهمه با اهریمن!»

دوست می داشتم من که روزگاری، چپ «اندرقیچی»بوده ام، و اکنون، ایران، ملیت ایرانی، هویت ایرانی، ایرانشهری، حقوق بشر، آزادی، دموکراسی، سکولاریسم و لائیسیته روان و اندیشه ام را آکنده اند، می توانستم بی شرمزدگی سر بالا کنم و بگویم «با آن که سلطنت طلب نیستم، اما از این شاهزاده ی شجاع و ایراندوست پشتیبانی می کنم و هرچه دارم، - از جمله جانم را- در راه آرمان ایرانی آزاد و آباد و دموکراتیک می گذارم.»

دوست می داشتم
وهنوز هم دوست می دارم...
اما به من بگوئید این شاهزاده ی خیالی من کجاست؟!


ششم فروردین 2547. زادروز اشوزرتشت.