24 May 2006

جمشید پیمان: یاران تو بي‌پروا، رفتند در این آتش...



ای چهره نهان کرده
در ظلمت بي‌پایان
در دیده خود بنگر،
آیینه مکن پنهان


-جمشید پیمان-

باور دارم که دردهای جانکاه میهنم، از گذشته‌های دور تا امروز، بسی بیش از لحظه‌های شادمانیشان بوده است. آن خوشیهای اندک هم به آذرخشی مانندند که در پهنه بی‌افق تاریکی، یک لحظه به چشم مي‌آید و باز در ژرفای سینه سیاهی مدفون مي‌گردد. از این آذرخشها برای ما ایرانیان تنها خاطراتی برجای مانده است. این خاک همیشه خونین‌دل بوده است و این مردم همواره امیدهایشان برای بهی و فرهی را در خونین‌دلیهایشان پرورانده‌اند. حکایت امروز و دیروز نیست. به هر بخش از هزاره‌های پی‌درپی تاریخمان که بنگریم شاهد تلخکامیهای مردم این سرزمین خواهیم شد. برای دیدن این همه درد و رنج لازم نیست به فصل ویژه‌يي از کتاب تاریخمان رجوع کنیم. هر کجای این نامه پرحجم را که بگشاییم و بر هر صفحه‌اش که بنگریم به قول فردوسی «یکی داستانیست پر آب چشم». ویا به قول خودم :

گاهی نصیب مي‌شود
تا قصه‌يي بخوانم،
تا نکته‌يي بگویم.
یا :
بر تمام قصه بگریم،
یا:
در میان نکته بمانم.
گاهی تمامی تاریخ خویش را
درجست و جوی معنی «شادی» سفرکنم
اما، دریغ و درد،
با دیدگان ابری و دستان بی‌نصیب
از این سفر دوباره بیایم.
تاریخ من؟
حکایت امید مرده است،
بر هرکجای آن که نظر باز مي‌کنم،
خطی بروی واژه « لبخند» خورده است.
گاهی میان بغض گلوگیر و گریه ام
نقشی به‌اسم « قصه» پدیدار مي‌شود،
چیزی به نام « نکته « نمودار مي‌شود،
تا:
من میان قصه بگریم،
حیران، درون نکته بمانم.
تا کی کتاب کهنه تاریخ خویش را
در جست و جوی تازه ناخوانده‌يی، بگشایم ؟

شوربختانه باید پذیرفت که هرچند در ادبیات و به‌ویژه شعرکهن ایران، گنجینه کم‌نظیر فرهنگ بشری، این دردها و رنجها و آن خوشیهای اندک فرصت و بی‌دنباله، به گونه‌های مختلف باز تابیده‌اند، اما در آن‌جا نیزسازندگان اصلی تاریخ و حاملان و تحمل‌کنندگان این دردها سهم بسیار اندکی داشته‌اند. برای مثال نامه رستم فرخزاد در رابطه با پیروزی اعراب بر ایرانیان بنگرید. فردوسی شاعر بزرگ سرزمینمان با استادی بی‌مانند این نامه را سروده است و یکی از شاعرانه‌ترین بخشهای شاهنامه را در در همین نامه رستم فرخزاد متجلی ساخته است. اما در این شاهکار ادبی، که بازتاب یک رویداد بزرگ و سرنوشت‌ساز ایرانست، باید سهم مردم سرزمینمان رابا ذره‌بین تأویلات و به مدد سفر در پیچ وخمهای واژه‌ها و اصطلاحات و مفاهیم، بیابیم. نه از ستمگریهای شاهان اثری مي‌بینیم و نه از تضادهای عمیق و آشتی‌ناپذیرطبقاتی کلامی مي‌یابیم. حمله اعراب به ایران چیزی در ردیف سیل و زلزله دیده مي‌شود و شکست ساسانیان از اعراب را گویا از روز ازل در کتاب تقدیر نوشته‌اند. در این میان آن که اندر حساب ناید همانا علل و عوامل واقعی و موجود در جامعه است و سازندگان و صاحبان اصلی جامعه یعنی مردم. چرا چنین است و چرا تاریخ ما حتی گزاره‌هایی از واقعیت علل و عوامل فراز و نشیبها و شکستها و ناکامیهای مکرر در مکرر را باز نمی‌تاباند و چرا باید پذیرفت که به جد این تاریخ را از آغاز تا امروز می‌بایستی بازنگری کرد؟ کار من پرداختن به پاسخ چون و چراها نیست هرچند که طرح آنها را برای خود از واجبات مي‌دانم. اما جامعه‌شناس و تاریخ‌شناس و روانشناس باید از پس این چون و چراها برآیند و پاسخهای درخور برای آنها بیابند. من در این‌جا بیننده‌ام و مي‌کوشم آیینه تاریخ را در برابر دیدگانم قرار دهم. اما نه آن آیینه‌يي که در مثل خاقانی شروانی از ایوان مداین برمی‌گیرد و از نگاه در آن، عبرت دریوزه مي‌کند و عبرت برگرفته‌اش را به خاقان پیشکش مي‌کند. از قصیده بالابلند و پرصلابت ایوان مداین مي‌گویم. زیباییهای این قصیده مبین قدرت شگرف خاقانیست. نوآوریهایش مثال زدنی‌اند. مفهوم‌سازیها و تصویرپردازیها کم‌نظیر و اغلب بي‌نظیرند. وزنی را که خاقانی برای سرودن این قصیده انتخاب کرده است، عظمت فروریخته و حسرت و دلسوختگی بازماندگان آن عظمت را باز مي‌تاباند:

«مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن» – «مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن»

اینست همان صفه کزهیبت او بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان
گویی که کجا رفتند آن ناموران اینک
زیشان شکم خاکست آبستن جاویدان

مطمئنم حوصله مي‌کنید بخشهایی از این قصیده را با هم باز بخوانیم:

هان اي دل عبرت بین از دیده عبور کن هان!
ایوان مداین را آیینه عبرت دان
یک ره زره دجله منزل به مداین کن
وزدیده دوم دجله برخاک مداین ران
خود دجله چنان گرید صد دجله خون گويی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
با دجله‌گر آمیزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان
............................
تاسلسله ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که که به گوش دل پاسخ شنوی زایوان
دندانه هرقصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو زبن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دوسه بر مانه اشکی دو سه هم بفشان
..................................
اینست همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
اینست همان درگه کو را زشهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
اینست همان صفه کزهیبت او بردی
برشیر فلک حمله شیر تن شادروان
................................
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیرپی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش کشته به پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکنده به شه پیلی
شترنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
..................................
مست است زمین زیرا خورده ست به‌جای می
درکاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آن‌گه برتاج سرش پیدا
صدپند نو است اکنون در خاک سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
برباد شده یکسر، باخاک شده یکسان
.................................
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزه عبرت کن
تا از در تو عبرت دریوزه کند خاقان

دراین قصیده زیبا چند نکته به روشنی در برابر خواننده قرار مي‌گیرد:

نخست رویداد تاریخی انحلال پادشاهی ساسانی و بر باد رفتن جلال و شکوه شاهانی که قرنها بر ایران فرمان راندند.
دوم حضور قاطع و تردیدناپذیر تقدیر ازلی حاکم بر این سربرآوردنها و فروشدنها. یعنی قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد.
سوم پندآموزی از بي‌وفاییهای روزگار و لاجرم دل نبستن بر جهان و اسباب آن...


جای چند نکته با اهمیت در این قصیده خالیست و سراینده حتی به مخیله‌ توانمندش خطور نکرده است که به آنها بپردازد و یا حتی اشاره‌يي شاعرانه داشته باشد. پیشاپیش بر این امر تأکید مي‌ورزم که خاقانی حتی اگر بر این نکته‌ها واقف بوده و به سهو یا به عمد به آنها توجه نکرده است، به‌نظر من جای ملامت و سرزنش ندارد. اگر من هم در آن روزگار مي‌زیستم و در زیر آن شرایط زندگی می‌کردم، شاید همان روشی را برمی‌گزیدم که خاقانی و بسیار دیگر از شاعران و هنرمندان آن زمانه برگزیدند. اما امروز وقتی به آن قصیده مي‌نگرم مي‌بینم نه تنها در این شعر بلکه در گزارشهای تاریخی نیز به نکته‌های مورد نظرم توجهی نشده است. به اینها توجه کنید:

نخست علل و اسباب فراهم شدن زمینه‌های اجتماعی این شکست تاریخی.
دوم جایگاه و پایگاه مردمی که در این سرزمین زیسته‌اند، رنج برده‌اند و اندیشه و عملشان مورد بهره‌وری دستگاه‌های دیانت و امارت قرارگرفته است. مردمی که درحقیقت سازندگان تاریخند و اگر آنها را در هر محاسبه اجتماعی از صورت مسأله حذف کنیم چیزی باقی نمی‌ماند.
سوم توصیه به تسلیم و تعبد و قبول و رضا به جای ایستادگی و حق‌خواهی.
مضمون این فرمالیسم شاعرانه از همین محدوده‌يي که بیان شد بیرون نمی‌رود. زیباست و البته می‌توان از آن بسیار آموخت و برگرفت، اگر دنباله‌رو اندیشه و جهان‌بینی شاعر نباشیم.

صادقانه بگویم، چند روزی که از بازخوانی این قصیده بسیار متأثر بودم و به پیچ و خمها و تاریک و روشنهایش مي‌اندیشیدم، تا بدانجا کشیده شدم که با خاقانی هماوردی کنم و قصیده‌يي بیافرینم و آن را آیینه‌يي از امروز نمایم. از آن چه برما مي‌گذرد و از رنجها و امیدهايي که امروز سینه و دل مردممان را لبریز کرده است. ازکوششهای جانانه برای پایان بخشیدن به این تیرگی. از مسئولیت‌پذیران و بي‌مسئولیتهای عرصه رویارویی با جامعه نابسامان و تحت ستم ایران. ازکناره‌گیریهای عافیت‌طلبانه تا طلبکاریهای وقیحانه فرصت‌طلبان حرفه‌يی. به‌خصوص از گذشت و فداکاری و جانبازی عاشقان آزادی.

هم در این جا لازم مي‌دانم یادآور شوم که قصیده را بي‌هیچ تکلفی ساخته‌ام و در خلق آن بسته فنون و صناعت ادبی و ادیبانه نبوده‌ام. مثل لحظه‌های آمدن عشق، تک تک ادبیات این قصیده آمده‌اند و من به آنها خوش‌آمد گفته‌ام. باشد که تاریخ، این داورداوران، در این قصیده، تکه‌های دلم و دردهای مشترکم با هم‌میهنانم را بازیابد و دست مایه‌يي برای قضاوت دقیقتر، از آن برگیرد:

ای چهره نهان کرده در ظلمت بي‌پایان
در دیده خود بنگر، آیینه مکن پنهان
گم گشته دیرین را خواهی که به‌دست آری
از آینه خواهش کن، این ساده دل عریان
آیینه همی خواند، نقش بد و نیکت را
بیهوده مگردان رو، درخویش مشو پیچان
گر بشکنی آیینه، صد پاره گرش سازی
بازت بنماید رخ، فارغ نشوی از آن
سوزدل تنگت را مي‌گوید و مي‌گرید
جزسوز نمی‌یابی درسینه بي‌سامان
بس قصه تورا خواند این تلخ‌تر از حنظل
خونابه تاریخ ست، نی شهد به شکردان
ای خانه دربندم، دانم زچه نالانی
بیگانه نسوزاندت، ازخویش شدی ویران
زین زخم که مي‌بینم، برپیکر تب دارت
این‌جاست هزاران جان، شوریده و سرگردان
کارون جگرخونین، از درد به خود پیچد
زین ناله که برخیزد، ازسینه آبادان
این ننگ که بنشاندند، بر دامن تاریخت
پاکیزه نمی‌گردد، الا به گلاب جان
این‌جاکه خدا گرید، بر این همه ویرانی
ای کرده به غفلت خو، گو از چه شدی خندان؟
این‌جا که دلی دیگر، بي‌داغ نمی‌یابم
بدنام جهانم من، گرکه نشوم گریان
شادان گذری زیرا، عیسای صلیبی را
بینی و نمی‌بینی،‌يي شاهد بي‌ایمان
برخیز و رهی وا کن، تاچند به لب شکوه
زین زال سپید ابرو، زین مام سیه‌پستان
تاچند نهان کردن، درسینه خاموشی
این خشم فرو خورده، این آتش جاویدان
باید که توبرخیزی، ورنه ز نشستنها
این درد قدیمی را، هرگز نرسد درمان
شطرنج تو مي‌بازی، بیهوده مزن تهمت
شطرنجی دوران را، در ماتگه حرمان
ناکرده رفیقی خود، هرگز به رفیقانت
آخر به چه رو داری، یاری طلب از یاران
تاچند زخودخواهی، بر ره که سوار آید
یک بار سواری کن! این مرکب و این میدان
وامانده براین درگه، تا خواجه زره آید
زین ابر سترون کی، ریزد به زمین باران
سرپنجه تدبیرت، باید که گشاید ره
بیگانه نمی‌سازد، درد من و تو درمان
با این همه می‌دانم، از عاشق سر برکف
در هیچ زمان این‌جا، خالی نبود میدان
نومید نیم هرگز، زیرا که عیان بینم
برپهنه این دریا، تندیس خوش توفان
بیرون زتو فریادی، پرکرده جهانت را
در قلعه ترس خود، خاموش مکن عصیان
یاران تو بي‌پروا، رفتند درین آتش
پروانه بي‌پروا، آتش بکند بستان
ازعشق سخن گویند، حلاج صفت یاران
بر دار نمی‌بینی، بس پیکر آویزان؟
برخیز و به میدان شو، وین قهر تبرزین کن
آزاد بکن جان را، بشکن در این زندان
شاید که برافروزی، از سینه سوزانت
صد شعله درین ظلمت، بر قله کوهستان
خورشید تو مي‌تابد، این بار ز غرب دل
بگشا در و بیرون شو، زین ظلمت بي‌پایان.


http://www.mojahedonline.net/node/5347