13 December 2006

سيد ايمان (كوروش) ضيابري: اين همه پول و اين همه دروغ فقط بر سر هفت صندلي..

روزهاي نزديك به انتخابات است. در پوسترها، بانرها، ريسه‌هاي نور و رنگ، رقص و آوازها، كارناوالها و شعبده‌بازيهايي كه شما مي‌بينيد، ميلياردها ميليارد تومان پول خوابيده است. و هزاران هزار كلمه دروغ.
من از دروغهاي تو مي‌ترسم

سيد ايمان (كوروش) ضيابري

وبلاگ ابمان امروز
http://kouroshz.blogfa.com/post-210.aspx


آن يكي گفته بود اگر راي بياورم، هر روز دم در خانه‌ي يكي از شماها را دارم جارو مي‌زنم.
آن يكي مي‌گفت حقوق از شورا نمي‌خواهم، چون "ارق" وطن دارم... شايد خوب مي‌دانست در شورا حقوق نمي‌دهند كه حق جلسه مي‌دهند...
آن يكي مظهر سواد و دانش، با مدرك كارشناسي ارتباطات، از "جامعه"ي نمدار جوانه‌ي كوچك مي‌گويد. فارغ از اينكه ريشه‌ي احساسات انساني به طور كلي اينجا خشكانيده شد...
بگذريم!

آن يكي جان پدر و مادرش و روح رفتگانش را قسم مي‌داد كه رايش بدهند...
آن يكي مي‌گفت اگر راي بياورد، فلان شهر را به نيويورك تبديل مي‌كند از فرط احداث تقاطع غيرهمسطح، تا جايي كه بچه‌ها هر وقت دلشان گرفت، بيايند روي اين تقاطع‌هاي به هم پيوسته و تودرتو، سرسره‌بازي كنند...
يكي گفته بود روان آتكينسون را مي‌آورم كنسرت موسيقي سنتي اجرا كند...
آن يكي هم مي‌گفت شما فقط راي بدهيد، خودم برايتان هر روز خروس مي‌خوانم
يكي ديگر هم اسمش "شعبان پريز" بود، يك چيزي در مايه‌هاي "عسگر گاري‌چي" كه تحصن‌كنندگان به شاه عبدالعظيم گفته بودند هدف ما از انقلاب مشروطه، تبعيد او از قم به خارج از مرزهاست تا امنيت در كشور برقرار شود
يكي هم گفته بود تو فقط راي را به صندوق بريز، من آنقدر اصلاح‌طلبي مي‌كنم كه همه از دم كچل بشوند
يكي هم كه مي‌گفت اگر دكتر احمدي‌نژاد رجايي زمانه است، پس من هم احمدي‌نژاد زمانه هستم.
و جالبتر آن كسي كه مي‌گفت مقر سازمان ملل را به دارغوزآباد سفلي مي‌آورم اگر راي بدهيد
و آن يكي هم كه مي‌گفت روي دست ابطحي مي‌زنم بس كه وبلاگ بنويسم، شما فقط رايت را بده!

رشت چند روز پيش خيلي باراني بود. همه‌ي خيابانها شده بودند مرداب. تا گردن داخل آب مي‌رفتي. يك گزارش تصويري مبسوط گرفتم كه مي‌گذارم. هيچ چيز را هم محو و بلار نمي‌كنم تا خودتان چهره‌ها را ببينيد و شعارها را بخوانيد و مقايسه كنيد با شهري كه با هر نم نم باراني به ونيز بدل مي‌شود و آنگاه كانديداهايي كه داعيه‌ي ساختن اين شهر را دارند.

دلم مي‌سوزد. مي‌ترسم. مضطربم. باران مي‌بارد، سيل‌آساست. و رعد و برق مي‌زند. و اين آدم بزرگها دروغ مي‌گويند. دروغهاي ترسناك. مثل رعد و برق، مثل سيل...

پاي سفر داري اگر، مهتابو بردار و بيا
فرياد كن هر واژه رو، با دستهاي بي‌ادعا
دست تو فانوس شب جادويي از آغوش ما
از واژه‌ها طرحي بكش، با هر اشاره هر نگاه
مي‌خونم از چشماي تو، حتي اگه تو نشنوي
با من بيا با گوش دل، تا آخر اين مثنوي...

از محمدرضا بابت عكسي كه گرفت ممنونم