شاید آخرین متن فارسی من
فری ناز آرین فر
بعد از چند روز، بالاخره بغضم ترکید و دارم گریه میکنم. گریه میکنم. مثل یک غده چرکی اشکهایم بیرون میریزد و خوب خواهم شد.هفته های سختی را پشت سر گذاشتم. دور خودم میچرخم و نمیفهمم حقیقت کجاست. و باید چه کنم. مثل مرغ کرچ سرگردانم.
این داستان نیست. این قصه نیست. این واقعیت زندگی فری ناز آرین فر است
من زنم. من زنم و در جامعه ی مردانه ی ایرانی (که حتی زنان هم با نگاه مردانه به همجنسان خود توهین میکنند) به من به عنوان انسان نگاه نمی شود. به من به عنوان وسیله ی ارضاع جنسی نگاه می شود. وقتی این جامعه ی ایرانی من را دعوت می کنند به یک شهر در یک کشور دیگری برای کاری، صحبتی، چیزی... که تجربه اش را دارم، که سالها از سن نوجوانی برایش دوندگی کردم و... به من به عنوان کسی که کارش را میداند نگاه نمی شود. به من به عنوان یک وسیله نگاه میشود. خانمی بلند بلند برمیگردد و به رئیس من میگوید: "تو این را برای مسائل شخصی خودت آورده ای." آقایی که مثلا همکار خود من است در جمعی بیست نفره میگوید: "این خانم بیماری جنسی دارد. با فلانی سکس داشته و دچار بیماری مقاربتی شده." یک خانم دیگر هم که خیلی ادعای دوستی میکند، وقتی نیستم، به آقای مسنی پشت سرم میگوید:"این اگر در آن کشور فسقلی کمی معروف شده به خاطر چهره اش است. این یک مشاور پنجاه ساله دارد که من شرط میبندم با او هم میخوابد." ای کاش پشت در نبودم وقتی این را میگفت. ای کاش در رویای خودم تصور میکردم که آدمها خوبند. آدمها زیرآب هم نوعان خودشان را نمیزنند.
من میترسم از این آدمها.
دوستی داشتم که به قول خودش "یک روح در دو بدن" بودیم. این به اصطلاح دوست را به کنگره سالانه حزب مشروطه بردم. حزب مشروطه ایها با اینکه میدانند هیچ اعتقادی به اعتقاداتشان ندارم، همیشه احترام خاصی برایم قائل بوده اند که این احترام دوطرفه نگه داشته شده. این دوست من کمونیست بود و حاضر نبود مشروطه خواهان را ببیند، به او گفتم: "همیشه برای اینکه اعتقادت محکم شود، با مخالفینت بنشین و دیدگاههایشان را بسنج." راضیش کردم که بیاید آنجا و بعد از این شدم سکوی پرواز این دوست. دو پایش را محکم روی سر و چشم و دهان من گذاشت و پرید. بدترین خیانتی که یک دوست به یک دوست میتواند بکند را به من کرد: "دروغ گفت." و وقتی تردش کردم، از تمام کسانی که با او آشنا کردم ضد خودم استفاده کرد. کنار همه شان نشست و هزاران دروغ علیه من گفت. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که سرم را به طرفی دیگر برگردانم و نادیده بگیرم.
دنیا جوابش را داد.
من به خدا اعتقاد دارم. به خدایی که شبیه هیچکدام از کتابهای دینی نیست. به خدایی که چه زمانی که به او اعتقاد نداشتم و چه زمانی که به او اعتقاد داشتم به دادم رسیده. اما باورم به آدمها را از دست داده ام. میان این به اصطلاح مبارزین و روشنفکران می نشینم و میبینم چگونه به خود اجازه میدهند تا به تاریکترین اعماق مسائل شخصی هم وارد شوند، میبینم که چگونه با افتخار هم چنین میکنند و امیدم را از دست میدهم. من یک لیبرالم. یک آزادیخواه به تمام معنا. به آزادی اقتصادی همانقدر اعتقاد دارم که به آزادی انسانها. سر در نمی آورم چگونه دولتی، یا شخصی یا مرکزی به خودش اجازه میدهد وارد حریم شخصی کسی شود. نمیفهمم چگونه مردم میتوانستند به کسی مثل خمینی ایمان بیاورند که حتی در اینکه چگونه وارد توالت شوند دخالت میکرده. به دینها اعتقاد ندارم چون در امور زندگی آدمها فضولی میکنند. به دولتها هم انقدر اعتقاد دارم که قرار باشد قوانین کلی نظم جامعه را زیر نظر داشته باشند و نه بیشتر.
من هنوز نمیفهمم چرا باید در قوانین یک جامعه نوشته شود که آزادی بیان حق است. مگر کسی این را نمیداند؟ مگر ربطی به دولت دارد که بخواهد در این مورد دخالت کند.
با فریناز صحبت میکردم، یک هفته پیش. همین فریناز که خواننده ی رپ است. میگفت: "راستش به کار شما اعتقادی ندارم." دلم ریخت. اما خم به ابرو نیاوردم، گذاشتم حرف بزند. کار ما سیاستمداران این است، که گوش کنیم، این را سال گذشته از آقای مایکل ایگناتیف عضو قدیمی پارلمان کانادا یاد گرفتم. فریناز از ایران میگفت جوری که انگار فقط یک لایه ی جوان در ایران هست. قشر پولدار و بیخیال جوانی که "تمام زندگیشان با جشن و مُد و روابط جنسی میگذرد. میهمانی لب استخری که ما در عمرمان فقط در کلیپهای هالیوودی میبینیم، آنها اجراء میکنند. و میهمانی های شب و مواد مخدر و ... آزادند، راحتند، مشکلی ندارند. اما همیشه هم مینالند..."
این روزها به اندازه ی تمام عمرم از تمام کسانی که فکر میکردم اهدافشان با من یکیست توهین شنیدم. چه توهین به خودم، چه توهین به دیگران. این روزها از مردم مملکتم ناامیدم، چون به تمام قدمهایی که امثال من برمیدارند سنگ پرتاب میکنند. و اصلا راه ما را قبول ندارند. البته که من هرگز برای کس دیگری جز خودم مبارزه نکرده ام. یک ایندیویدوئالیست به تمام معنا هستم که در فردگرایی ام از کسی سوء استفاده نمیکنم. اما مبارزه کرده ام برای آزادی بیان خودم، اعتقادات خودم، حق زندگی با شرایط آزاد خودم در کشور ریشه های خودم. من قهرمان نیستم و به قهرمانها هم اعتقادی ندارم. آدمم و انتظار دارم تمام آدمها برای افکار خودشان مبارزه کنند. برای گرفتن حقوق خودشان. من این کار را برای خودم میکنم. انتظار ندارم کسی برایم گل بفرستد، کسی تشکر کند. وقتی شب و صبح جان میکنم با چند نفر دیگر تا یک نفر را از زندان آزاد کنیم، یا یک نفر را از عراق به نروژ بفرستیم، انتظار ندارم حتی بعد از اینکه از زندان آزاد شد و یا به نروژ رسید این گوشی لعنتی تلفن را بردارد و بگوید: "مرسی، خسته نباشی. من زنده ماندم." اما برایم دلهره انگیز است وقتی اینها را نمیشنوم. عمق فاجعه ی یک جامعه را به من ثابت میکند.
زن ارژنگ یک روز قبل از اینکه به لندن بروم به من زنگ زد. من به او قول دادم هر کاری از دستم بر می آید برایش انجام بدهم. فکر میکردم در لندن میتوانم آقای دایک را ببینم. ندیدم چون خانمی از ریخت بنده حالش بهم میخورد و جلوی این دیدار را گرفت. حالا جوابی ندارم به خانم داوودی بدهم. به چند وکیل زنگ زدم همه گرفتارند. من قول دادم. اما هر کسی که میخواهد در این زمینه کمک کند میگوید باید اسم فلان سازمان و بهمان سازمان را هم بیاری تا تبلیغات هم بشود. من فلج شده ام. زن ارژنگ ۴ هفته پیش دو زیر پوش برای ارژنگ داده اما به دستش نرسانده اند چون دارند بازرسیش میکنند. نازنین (زن ارژنگ داوودی) میگفت: "حتما تمام تار و پودش را زیر ذره بین گذاشته اند."
با شما هستم خانم یا آقای فعال حقوق بشر یا مبارز سیاسی! میدانستی زن ارژنگ را از خانه اش بیرون کرده اند و درب خانه رو پلوم کرده اند و تمام خانه را تخلیه کرده اند و هیچی به زنش نداده اند. نازنین الآن خانه ی برادرش ساکن است. به کدام حق، ملک خریداری شده را از چنگ یک شهروند در می آورند؟ چرا هیچکس هیچ غلطی نمیکند؟ چرا هیچکدام از این گروههای وکلا به داد اینها نرسیده وقتی پرونده ی اول ارژنگ حتی بدون حضور وکیل دادرسی شده؟ در عرض ۵ دقیقه!
نازنین جان من یک آدم بیچاره هستم که دستم به هیچکجا بند نیست و هیچ کاری نمیتوانم برایت بکنم. گفتی "اول به خدا و بعدم امیدم به شماست". امیدت به من نباشد، چون از نظر تمام این آدمهای روشنفکر من یا جنده ام، یا دنبال شهرت یا هر چیز دیگری که هنوز به ذهن خودم نرسیده. برای همین اجازه نمیدهند به کسانی مثل تو کمک کنم.
نازنین جان من را ببخش. دستم کوتاه است. به زودی این وبلاگ فارسی را هم تعطیل میکنم و کاملا میروم دنبال کارهای سیاسی حزبی که در هلند میکنم. و اینجوری حداقل اگر هم کسی بی احترامی بکند به خودم دلداری میدهم که من در این کشور تا ابد یک غریبه ام. گرچه تا یاد دارم هیچ هلندی در هیچ کدام از سخنرانیها یا مراکزی که دعوت شدم به من بی احترامی نکرده است.
خسته ام از جامعه ی زخمی ایرانی که خودزنی را دوست دارد، به مازوخیسم معتقد است و به جای حمله کردن به دشمن به خودیها حمله میکند.
چند روزیست یکی از "دوستان" و مبارزین همراه قدیمیم تماسش را با من دوباره برقرار کرده. ابتدا خوشحال بودم. همیشه از اینکه خطهای رابطه بین کسانی که با آنها همرزم بوده ام باز میشود، شاد میشوم. اما بعد که بیشتر فکر کردم، یادم افتاد این "دوست" هم مثل باقی دوستان همیشه هر وقت جایی فرصتی برای زیرآب زنی بوده پیدایش شده. همیشه هر وقت به هر نحوی میتوانسته سوء استفاده ای انجام بدهد، آفتابی میشده. و بعد که باید خودش را ثابت میکرده فقط دیکتاتور وجودش را نمایان کرده. همین دوست بود که آن سال در نشست پاریس، شایعه انداخت که فری ناز مامور سی آی ای است. و آدمهایی احمقتر از خودش هم باور کردند و مانع از ورود من در این نشست شدند! اینها که هنوز نه به بار و نه به دار است جلوی ورود کسی را میگیرند وای به حال زمانی که زبانم لال قدرتی در ایران داشته باشند! پس اینبار من رابطه را مسکوت گذاشتم.
بس است به خدا، بس است این بازیهای بچه گانه. به خدا در دنیای مدرن و متمدن زندگی میکنید، یک چیزی یاد بگیرید. به اطرافتان نگاه کنید ببینید دیگران در یک کشور متمدن (نه جهان سومی) چگونه پیشرفت کرده اند، یاد بگیرید تا مملکت خودمان را هم از درد جهان سومی بودن نجات دهید.
همه ی اینهایی که خودشان میدانند در این متن آمده اند اما شما که خواننده ای نمیشناسیشان، از این متن هم بر علیه خودم استفاده خواهند کرد. چون حالا دیگر خائنی هستم که مسائل داخلی مبارزه را بیرون آورده ام. اما مهم نیست. دیگر بالاتر از سیاهی رنگی نیست. بهتر است اصلا دیگر داخل هیچ گروهی که حتی انتقاد را هم نمیتواند بشنود نباشم، اگر هم میتوانند بشنوند که مشکلی نیست. اما دیگر کنار هیچ مبارزی برای همکاری نمینشینم، مگر پرنسیپهایش با من یکی باشد:
farinaz4iran@home.nl
من میترسم از این آدمها.
دوستی داشتم که به قول خودش "یک روح در دو بدن" بودیم. این به اصطلاح دوست را به کنگره سالانه حزب مشروطه بردم. حزب مشروطه ایها با اینکه میدانند هیچ اعتقادی به اعتقاداتشان ندارم، همیشه احترام خاصی برایم قائل بوده اند که این احترام دوطرفه نگه داشته شده. این دوست من کمونیست بود و حاضر نبود مشروطه خواهان را ببیند، به او گفتم: "همیشه برای اینکه اعتقادت محکم شود، با مخالفینت بنشین و دیدگاههایشان را بسنج." راضیش کردم که بیاید آنجا و بعد از این شدم سکوی پرواز این دوست. دو پایش را محکم روی سر و چشم و دهان من گذاشت و پرید. بدترین خیانتی که یک دوست به یک دوست میتواند بکند را به من کرد: "دروغ گفت." و وقتی تردش کردم، از تمام کسانی که با او آشنا کردم ضد خودم استفاده کرد. کنار همه شان نشست و هزاران دروغ علیه من گفت. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که سرم را به طرفی دیگر برگردانم و نادیده بگیرم.
دنیا جوابش را داد.
من به خدا اعتقاد دارم. به خدایی که شبیه هیچکدام از کتابهای دینی نیست. به خدایی که چه زمانی که به او اعتقاد نداشتم و چه زمانی که به او اعتقاد داشتم به دادم رسیده. اما باورم به آدمها را از دست داده ام. میان این به اصطلاح مبارزین و روشنفکران می نشینم و میبینم چگونه به خود اجازه میدهند تا به تاریکترین اعماق مسائل شخصی هم وارد شوند، میبینم که چگونه با افتخار هم چنین میکنند و امیدم را از دست میدهم. من یک لیبرالم. یک آزادیخواه به تمام معنا. به آزادی اقتصادی همانقدر اعتقاد دارم که به آزادی انسانها. سر در نمی آورم چگونه دولتی، یا شخصی یا مرکزی به خودش اجازه میدهد وارد حریم شخصی کسی شود. نمیفهمم چگونه مردم میتوانستند به کسی مثل خمینی ایمان بیاورند که حتی در اینکه چگونه وارد توالت شوند دخالت میکرده. به دینها اعتقاد ندارم چون در امور زندگی آدمها فضولی میکنند. به دولتها هم انقدر اعتقاد دارم که قرار باشد قوانین کلی نظم جامعه را زیر نظر داشته باشند و نه بیشتر.
من هنوز نمیفهمم چرا باید در قوانین یک جامعه نوشته شود که آزادی بیان حق است. مگر کسی این را نمیداند؟ مگر ربطی به دولت دارد که بخواهد در این مورد دخالت کند.
با فریناز صحبت میکردم، یک هفته پیش. همین فریناز که خواننده ی رپ است. میگفت: "راستش به کار شما اعتقادی ندارم." دلم ریخت. اما خم به ابرو نیاوردم، گذاشتم حرف بزند. کار ما سیاستمداران این است، که گوش کنیم، این را سال گذشته از آقای مایکل ایگناتیف عضو قدیمی پارلمان کانادا یاد گرفتم. فریناز از ایران میگفت جوری که انگار فقط یک لایه ی جوان در ایران هست. قشر پولدار و بیخیال جوانی که "تمام زندگیشان با جشن و مُد و روابط جنسی میگذرد. میهمانی لب استخری که ما در عمرمان فقط در کلیپهای هالیوودی میبینیم، آنها اجراء میکنند. و میهمانی های شب و مواد مخدر و ... آزادند، راحتند، مشکلی ندارند. اما همیشه هم مینالند..."
این روزها به اندازه ی تمام عمرم از تمام کسانی که فکر میکردم اهدافشان با من یکیست توهین شنیدم. چه توهین به خودم، چه توهین به دیگران. این روزها از مردم مملکتم ناامیدم، چون به تمام قدمهایی که امثال من برمیدارند سنگ پرتاب میکنند. و اصلا راه ما را قبول ندارند. البته که من هرگز برای کس دیگری جز خودم مبارزه نکرده ام. یک ایندیویدوئالیست به تمام معنا هستم که در فردگرایی ام از کسی سوء استفاده نمیکنم. اما مبارزه کرده ام برای آزادی بیان خودم، اعتقادات خودم، حق زندگی با شرایط آزاد خودم در کشور ریشه های خودم. من قهرمان نیستم و به قهرمانها هم اعتقادی ندارم. آدمم و انتظار دارم تمام آدمها برای افکار خودشان مبارزه کنند. برای گرفتن حقوق خودشان. من این کار را برای خودم میکنم. انتظار ندارم کسی برایم گل بفرستد، کسی تشکر کند. وقتی شب و صبح جان میکنم با چند نفر دیگر تا یک نفر را از زندان آزاد کنیم، یا یک نفر را از عراق به نروژ بفرستیم، انتظار ندارم حتی بعد از اینکه از زندان آزاد شد و یا به نروژ رسید این گوشی لعنتی تلفن را بردارد و بگوید: "مرسی، خسته نباشی. من زنده ماندم." اما برایم دلهره انگیز است وقتی اینها را نمیشنوم. عمق فاجعه ی یک جامعه را به من ثابت میکند.
زن ارژنگ یک روز قبل از اینکه به لندن بروم به من زنگ زد. من به او قول دادم هر کاری از دستم بر می آید برایش انجام بدهم. فکر میکردم در لندن میتوانم آقای دایک را ببینم. ندیدم چون خانمی از ریخت بنده حالش بهم میخورد و جلوی این دیدار را گرفت. حالا جوابی ندارم به خانم داوودی بدهم. به چند وکیل زنگ زدم همه گرفتارند. من قول دادم. اما هر کسی که میخواهد در این زمینه کمک کند میگوید باید اسم فلان سازمان و بهمان سازمان را هم بیاری تا تبلیغات هم بشود. من فلج شده ام. زن ارژنگ ۴ هفته پیش دو زیر پوش برای ارژنگ داده اما به دستش نرسانده اند چون دارند بازرسیش میکنند. نازنین (زن ارژنگ داوودی) میگفت: "حتما تمام تار و پودش را زیر ذره بین گذاشته اند."
با شما هستم خانم یا آقای فعال حقوق بشر یا مبارز سیاسی! میدانستی زن ارژنگ را از خانه اش بیرون کرده اند و درب خانه رو پلوم کرده اند و تمام خانه را تخلیه کرده اند و هیچی به زنش نداده اند. نازنین الآن خانه ی برادرش ساکن است. به کدام حق، ملک خریداری شده را از چنگ یک شهروند در می آورند؟ چرا هیچکس هیچ غلطی نمیکند؟ چرا هیچکدام از این گروههای وکلا به داد اینها نرسیده وقتی پرونده ی اول ارژنگ حتی بدون حضور وکیل دادرسی شده؟ در عرض ۵ دقیقه!
نازنین جان من یک آدم بیچاره هستم که دستم به هیچکجا بند نیست و هیچ کاری نمیتوانم برایت بکنم. گفتی "اول به خدا و بعدم امیدم به شماست". امیدت به من نباشد، چون از نظر تمام این آدمهای روشنفکر من یا جنده ام، یا دنبال شهرت یا هر چیز دیگری که هنوز به ذهن خودم نرسیده. برای همین اجازه نمیدهند به کسانی مثل تو کمک کنم.
نازنین جان من را ببخش. دستم کوتاه است. به زودی این وبلاگ فارسی را هم تعطیل میکنم و کاملا میروم دنبال کارهای سیاسی حزبی که در هلند میکنم. و اینجوری حداقل اگر هم کسی بی احترامی بکند به خودم دلداری میدهم که من در این کشور تا ابد یک غریبه ام. گرچه تا یاد دارم هیچ هلندی در هیچ کدام از سخنرانیها یا مراکزی که دعوت شدم به من بی احترامی نکرده است.
خسته ام از جامعه ی زخمی ایرانی که خودزنی را دوست دارد، به مازوخیسم معتقد است و به جای حمله کردن به دشمن به خودیها حمله میکند.
چند روزیست یکی از "دوستان" و مبارزین همراه قدیمیم تماسش را با من دوباره برقرار کرده. ابتدا خوشحال بودم. همیشه از اینکه خطهای رابطه بین کسانی که با آنها همرزم بوده ام باز میشود، شاد میشوم. اما بعد که بیشتر فکر کردم، یادم افتاد این "دوست" هم مثل باقی دوستان همیشه هر وقت جایی فرصتی برای زیرآب زنی بوده پیدایش شده. همیشه هر وقت به هر نحوی میتوانسته سوء استفاده ای انجام بدهد، آفتابی میشده. و بعد که باید خودش را ثابت میکرده فقط دیکتاتور وجودش را نمایان کرده. همین دوست بود که آن سال در نشست پاریس، شایعه انداخت که فری ناز مامور سی آی ای است. و آدمهایی احمقتر از خودش هم باور کردند و مانع از ورود من در این نشست شدند! اینها که هنوز نه به بار و نه به دار است جلوی ورود کسی را میگیرند وای به حال زمانی که زبانم لال قدرتی در ایران داشته باشند! پس اینبار من رابطه را مسکوت گذاشتم.
بس است به خدا، بس است این بازیهای بچه گانه. به خدا در دنیای مدرن و متمدن زندگی میکنید، یک چیزی یاد بگیرید. به اطرافتان نگاه کنید ببینید دیگران در یک کشور متمدن (نه جهان سومی) چگونه پیشرفت کرده اند، یاد بگیرید تا مملکت خودمان را هم از درد جهان سومی بودن نجات دهید.
همه ی اینهایی که خودشان میدانند در این متن آمده اند اما شما که خواننده ای نمیشناسیشان، از این متن هم بر علیه خودم استفاده خواهند کرد. چون حالا دیگر خائنی هستم که مسائل داخلی مبارزه را بیرون آورده ام. اما مهم نیست. دیگر بالاتر از سیاهی رنگی نیست. بهتر است اصلا دیگر داخل هیچ گروهی که حتی انتقاد را هم نمیتواند بشنود نباشم، اگر هم میتوانند بشنوند که مشکلی نیست. اما دیگر کنار هیچ مبارزی برای همکاری نمینشینم، مگر پرنسیپهایش با من یکی باشد:
- احترام به هم نوع (هر که میخواهد باشد)برای فرستادن فحشهایتان یا همدردی (بعید میدانم) میتوانید به ایمیل رسمی من ایمیل بفرستید
- دخالت نکردن به محدوده ی شخصی
- حرکات صلح آمیز (مخالف حرکات خشونت طلب)
- اعتقاد به سکولاریزم
- اعتقاد به اعلامیه جهانی حقوق بشر
- برابری حقوق زن و مرد
- گوش دادن (گوش دادن هم معنی قبول کردن نیست) به انتقادات بدون حمله کردن
- وارد کردن انتفادات بدون توهین کردن
- دروغ نگفتن
farinaz4iran@home.nl
هفت نوامبر 2008