مینا اسدی
به جای نان، به تساوی گلوله قسمت شد...
............................................Mina.assadi@yahoo.com ..........................................
«حتا اگه یه پنجره باز باشه
حتا اگه یه بال پرواز باشه
من میتونم باغو تماشا کنم
من میتونم خورشیدو پیدا کنم»
آمده بود دخترش را ببرد، وسایلش را در بستهای به او تحویل دادند. وقتی مادر وحشت زده و لرزان پرسیده بود آذر، پس آذرم کو مگر قرار نبود آزاد شود، پاسداران زیر خنده زدند که آزاد شد آزاد آزاد و در حالی که بسته را به زور زیر بغل زن میگذاشتند به طعنه گفتند: برو مادر، به سلامت، اینها را هم ببر به رسم یادگار نگهدار.
***
آمده بودند پسرشان را ببرند. دسته جمعی آمده بودند با لباسهای نو و تر و تمیز و شاداب، مثل یک روز عید. نوهشان را هم آورده بودند، کودک هفت ساله را که به هنگام دستگیری پدر یک ماهه بود و اینک با جعبهای شوکلات در دست، از شوق دیدار پدر، روی پا بند نبود.
مآموران آمدند. بستهای هم به آنان دادند. مادر گفت: پس یوسف کو؟ خودش کی میآید؟
در سکوت نگاهش کردند.
پدر گفت: باید امروز آزاد میشد.
خندیدند: اینجا «باید» معنی ندارد. «شاید» داریم اما «باید» نداریم.
صدای شیون و زاری برخاست: یوسف... یوسف...
و پسرک گریه سر داد! بابا... یوسف...
یکی از مأموران گفت: «ننه من غریبم» موقوف...
مگر خانه ندارید. بروید آنجا عزاداری کنید. و دیگری گفت: یوسف گمگشته باز آید آقا جان غم مخور و دیگران کر و کر خندیدند.
***
پیرمرد عصا زنان خودش را رسانده بود پشت میلههای در بزرگ آهنی زندان هر چه گشت پسرش را نیافت نگران با عصایش به میلهها کوبید پاسداری از آنطرف در گفت:
- با این حال و احوال آمدهای اینجا چه کنی؟
- ببخشید سرکار، محسن ما رفت؟
- محسن شما؟
- قرار بود آزاد شود دیر رسیدم فکر کردم شاید رفته باشد.
پاسدار با بی حوصلگی گفت:همه را آزاد کردند همه رفتند.
مأموری که در اتاقک جلوی در زندان نشسته بود فریاد زد: با کی کار دارد؟
- میگه با محسن
- گفتی که آزاد شدند؟
- آره گفتم اما عقلش قد نمیده. دوزاریش نمیافته.
مأمور درون اتاقک فریاد زد: برو عمو، محسن رفت.
- رفت؟ کجا رفت؟
و پاسدار اول خنده کنان گفت: رفت پیش خدا. انشاالله وقتی شما هم رفتی پیش خدا آنجا همدیگر رو میبینین.
***
پیرزن آمده بود که نوههایش را ببرد پیش از آن پسرش و عروسش را کشته بودند.
- پس علی و مهری چطور شدند؟ چرا نمیآیند؟
- برو مادر... برو با خیال راحت بخواب همه را آویزان کردند تمام شد.
پیرزن با صدای بلند گفت: پسر جان گوشام خوب نمیشنوه... گفتی چطور شدن؟
و مأمور درون اتاقک گفت هیچی مادر آبشونو کشیدند چلو شدن.
***
آمده بود «بیتا»یش را ببرد. گوهر یکدانهاش را که تنها اتهامش شرکت در یک تظاهرات بود. با نقل و شیرینی آمده بود. از دیدن آن همه زن، مرد، پیر و جوان که بر سر و سینه میکوبیدند و شیون میکردند وحشت کرد. نه خیال نمیکند که برای بیتای او اتفاقی افتاده باشد. او باید امروز آزاد میشد و تازه در کجای جهان کسی را به جرم شرکت در یک تظاهرات ساده میکشتند. نه ممکن نبود که به دخترش آسیبی رسانده باشند. با لکنت پرسید: بیتا... پس بیتای من... هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که پاسدار دم در فریاد زد:
- برادر... یکی رو بفرست بسته بیتا رو بیاره بده به این مادر، ثواب داره.
و مادر هراسان مشت بر سینه کوفت.
- پس خود بیتا، خود بیتا...
و پاسدار زیر لب گفت: خدا بیامرزه... خدا از سر تقصیراتش بگذره.
***
همه آمده بودند. همهی کسانی که عزیزی در زندان داشتند.
آمده بودند مهریشان را ببرند. آمده بودند زهرایشان را ببرند. آمده بودند علی، احمد، بابک، سیمین... گلی... عشرت... مسعود...حمید...شهره... سعید... فاطی...پری... زهره... و محمودشان را ببرند اما هیچکدام موفق به دیدار عزیزانشان نشدند به همه، وسایل زندانیان را دادند همراه با جوابهای سربالا و سرانجام که از سئوالهای مکرر مراجعه کنندگان به تنگ آمدند با لبخند تمسخرآمیز گفتند:
- مهرنوش پر... علی پر... احمد پر... محمود پر... زهره و بابک و پری پر... همهی کفار پر... یعنی که همه پرواز کردهاند.
همهی زندانیان را از دم تیغ گذرانده بودند. از بالا دستور آمده بود که مراقب باشند خونی بر زمین ریخته نشود!! به همین دلیل کسی تیرباران نشد. اعدامهای دسته جمعی، بر چوبههای دار انجام شد. دسته دسته نوجوانان و جوانان دگراندیش را از بندها بیرون کشیدند و در دادگاه های سه دقیقهای که بخش اعظم آن در آمفی تأتر زندان گوهردشت انجام شد به مرگ محکوم کردند و دقایقی بعد حکم به اجرا در آمد. به جز تنی چند که از قبل محکوم به اعدام بودند بیشتر این زندانیان دوره زندانشان را گذرانده بودند و قرار بود همان روزها آزاد شوند.
***
تابستان سال شصت و هفت را به یاد دارید؟
در شهریور شصت و هفت خانوادههای بیشماری بر مرگ عزیزان خویش گریستند در این سال رژیم جهل و جنایت برای زهرچشم گرفتن از مخالفان خود صدها تن از بهترین جوانان ایران را به جوخههای اعدام سپرد تا صدای آزادیخواهان و دگراندیشان را خاموش کند و باعث عبرت سایرین شود و سپس آنها را شبانه و به طور دسته جمعی در گورهای بینام و نشان مدفون کرد و با این جنایت هولناک فصل ننگین دیگری بر کارنامهی سیاه خود افزود.
آیا این کشتارها باعث عبرت سایرین شد؟
نه مسلم است که نشد. اعتصاب غذای زندانیان سیاسی زندانهای عادلآباد شیراز و اصفهان و اعتصاب غذای بیش از نیمی از دو هزار زندانی سیاسی زندان تبریز گواه این مدعاست. در این اعتصابات، شش زندانی سیاسی جان باختند و چهار تن ناپدید شدند.
***
آنان از سر بریده نترسیدند و دگر بار در مجلس عاشقان رقصیدند. درختان دوباره جوانه زدند و به جای هر گل پرپر هزاران غنچه گل شکوفا شد.
من بیمناک نیستم. میدانم که برای هر قفل بسته کلیدی هست و برای لبهای بسته نیز، و دیوار سکوت خواهد شکست.
و به یقین میدانم که «نگیرد این شعله خاموشی، نخشکد آن شاخهی سرسبز، که آب از خون جوانان خورد» و اما شما... شما که قصههای شیرین گرگ فریبتان داده است و پنجههای خونآلودش را نمیبینید و مفتون و مرعوب لحظهای هستید که در آنید و بر آن گذشتهی رقت آور خط بطلان کشیدهاید تا از این سراب فریبنده آب گوارا بنوشید بدانید... بدانید... بدانید که ما و آیندگان تسلیم نابخردانهی شما را نخواهیم بخشید.
یک شنبه سی و یکم ماه آگوست نود و هفت، استکهلم
«حتا اگه یه پنجره باز باشه
حتا اگه یه بال پرواز باشه
من میتونم باغو تماشا کنم
من میتونم خورشیدو پیدا کنم»
آمده بود دخترش را ببرد، وسایلش را در بستهای به او تحویل دادند. وقتی مادر وحشت زده و لرزان پرسیده بود آذر، پس آذرم کو مگر قرار نبود آزاد شود، پاسداران زیر خنده زدند که آزاد شد آزاد آزاد و در حالی که بسته را به زور زیر بغل زن میگذاشتند به طعنه گفتند: برو مادر، به سلامت، اینها را هم ببر به رسم یادگار نگهدار.
***
آمده بودند پسرشان را ببرند. دسته جمعی آمده بودند با لباسهای نو و تر و تمیز و شاداب، مثل یک روز عید. نوهشان را هم آورده بودند، کودک هفت ساله را که به هنگام دستگیری پدر یک ماهه بود و اینک با جعبهای شوکلات در دست، از شوق دیدار پدر، روی پا بند نبود.
مآموران آمدند. بستهای هم به آنان دادند. مادر گفت: پس یوسف کو؟ خودش کی میآید؟
در سکوت نگاهش کردند.
پدر گفت: باید امروز آزاد میشد.
خندیدند: اینجا «باید» معنی ندارد. «شاید» داریم اما «باید» نداریم.
صدای شیون و زاری برخاست: یوسف... یوسف...
و پسرک گریه سر داد! بابا... یوسف...
یکی از مأموران گفت: «ننه من غریبم» موقوف...
مگر خانه ندارید. بروید آنجا عزاداری کنید. و دیگری گفت: یوسف گمگشته باز آید آقا جان غم مخور و دیگران کر و کر خندیدند.
***
پیرمرد عصا زنان خودش را رسانده بود پشت میلههای در بزرگ آهنی زندان هر چه گشت پسرش را نیافت نگران با عصایش به میلهها کوبید پاسداری از آنطرف در گفت:
- با این حال و احوال آمدهای اینجا چه کنی؟
- ببخشید سرکار، محسن ما رفت؟
- محسن شما؟
- قرار بود آزاد شود دیر رسیدم فکر کردم شاید رفته باشد.
پاسدار با بی حوصلگی گفت:همه را آزاد کردند همه رفتند.
مأموری که در اتاقک جلوی در زندان نشسته بود فریاد زد: با کی کار دارد؟
- میگه با محسن
- گفتی که آزاد شدند؟
- آره گفتم اما عقلش قد نمیده. دوزاریش نمیافته.
مأمور درون اتاقک فریاد زد: برو عمو، محسن رفت.
- رفت؟ کجا رفت؟
و پاسدار اول خنده کنان گفت: رفت پیش خدا. انشاالله وقتی شما هم رفتی پیش خدا آنجا همدیگر رو میبینین.
***
پیرزن آمده بود که نوههایش را ببرد پیش از آن پسرش و عروسش را کشته بودند.
- پس علی و مهری چطور شدند؟ چرا نمیآیند؟
- برو مادر... برو با خیال راحت بخواب همه را آویزان کردند تمام شد.
پیرزن با صدای بلند گفت: پسر جان گوشام خوب نمیشنوه... گفتی چطور شدن؟
و مأمور درون اتاقک گفت هیچی مادر آبشونو کشیدند چلو شدن.
***
آمده بود «بیتا»یش را ببرد. گوهر یکدانهاش را که تنها اتهامش شرکت در یک تظاهرات بود. با نقل و شیرینی آمده بود. از دیدن آن همه زن، مرد، پیر و جوان که بر سر و سینه میکوبیدند و شیون میکردند وحشت کرد. نه خیال نمیکند که برای بیتای او اتفاقی افتاده باشد. او باید امروز آزاد میشد و تازه در کجای جهان کسی را به جرم شرکت در یک تظاهرات ساده میکشتند. نه ممکن نبود که به دخترش آسیبی رسانده باشند. با لکنت پرسید: بیتا... پس بیتای من... هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که پاسدار دم در فریاد زد:
- برادر... یکی رو بفرست بسته بیتا رو بیاره بده به این مادر، ثواب داره.
و مادر هراسان مشت بر سینه کوفت.
- پس خود بیتا، خود بیتا...
و پاسدار زیر لب گفت: خدا بیامرزه... خدا از سر تقصیراتش بگذره.
***
همه آمده بودند. همهی کسانی که عزیزی در زندان داشتند.
آمده بودند مهریشان را ببرند. آمده بودند زهرایشان را ببرند. آمده بودند علی، احمد، بابک، سیمین... گلی... عشرت... مسعود...حمید...شهره... سعید... فاطی...پری... زهره... و محمودشان را ببرند اما هیچکدام موفق به دیدار عزیزانشان نشدند به همه، وسایل زندانیان را دادند همراه با جوابهای سربالا و سرانجام که از سئوالهای مکرر مراجعه کنندگان به تنگ آمدند با لبخند تمسخرآمیز گفتند:
- مهرنوش پر... علی پر... احمد پر... محمود پر... زهره و بابک و پری پر... همهی کفار پر... یعنی که همه پرواز کردهاند.
همهی زندانیان را از دم تیغ گذرانده بودند. از بالا دستور آمده بود که مراقب باشند خونی بر زمین ریخته نشود!! به همین دلیل کسی تیرباران نشد. اعدامهای دسته جمعی، بر چوبههای دار انجام شد. دسته دسته نوجوانان و جوانان دگراندیش را از بندها بیرون کشیدند و در دادگاه های سه دقیقهای که بخش اعظم آن در آمفی تأتر زندان گوهردشت انجام شد به مرگ محکوم کردند و دقایقی بعد حکم به اجرا در آمد. به جز تنی چند که از قبل محکوم به اعدام بودند بیشتر این زندانیان دوره زندانشان را گذرانده بودند و قرار بود همان روزها آزاد شوند.
***
تابستان سال شصت و هفت را به یاد دارید؟
در شهریور شصت و هفت خانوادههای بیشماری بر مرگ عزیزان خویش گریستند در این سال رژیم جهل و جنایت برای زهرچشم گرفتن از مخالفان خود صدها تن از بهترین جوانان ایران را به جوخههای اعدام سپرد تا صدای آزادیخواهان و دگراندیشان را خاموش کند و باعث عبرت سایرین شود و سپس آنها را شبانه و به طور دسته جمعی در گورهای بینام و نشان مدفون کرد و با این جنایت هولناک فصل ننگین دیگری بر کارنامهی سیاه خود افزود.
آیا این کشتارها باعث عبرت سایرین شد؟
نه مسلم است که نشد. اعتصاب غذای زندانیان سیاسی زندانهای عادلآباد شیراز و اصفهان و اعتصاب غذای بیش از نیمی از دو هزار زندانی سیاسی زندان تبریز گواه این مدعاست. در این اعتصابات، شش زندانی سیاسی جان باختند و چهار تن ناپدید شدند.
***
آنان از سر بریده نترسیدند و دگر بار در مجلس عاشقان رقصیدند. درختان دوباره جوانه زدند و به جای هر گل پرپر هزاران غنچه گل شکوفا شد.
من بیمناک نیستم. میدانم که برای هر قفل بسته کلیدی هست و برای لبهای بسته نیز، و دیوار سکوت خواهد شکست.
و به یقین میدانم که «نگیرد این شعله خاموشی، نخشکد آن شاخهی سرسبز، که آب از خون جوانان خورد» و اما شما... شما که قصههای شیرین گرگ فریبتان داده است و پنجههای خونآلودش را نمیبینید و مفتون و مرعوب لحظهای هستید که در آنید و بر آن گذشتهی رقت آور خط بطلان کشیدهاید تا از این سراب فریبنده آب گوارا بنوشید بدانید... بدانید... بدانید که ما و آیندگان تسلیم نابخردانهی شما را نخواهیم بخشید.
یک شنبه سی و یکم ماه آگوست نود و هفت، استکهلم
بر گرفته از کتاب «درنگی نه، که درندگان در راهند» مجموعهی نوشتههای پراکنده مینا اسدی
برگرفته از گرارشگرانhttp://www.gozareshgar.com/?location=read&id=9146
برگرفته از گرارشگرانhttp://www.gozareshgar.com/?location=read&id=9146